غزل شماره ۸۶۹ موج را هر چند آماده است بال و پر ز آببی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آبزنگ غفلت از دل من باده نتوانست بردکی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آبمی دهد در یک دم از کفران نعمت سر به بادهر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آبزیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیمبر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آبنیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنیچون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتختهر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آبدست چون بردارم از دامان این صحرا، که هستجلوه موج سراب او گواراتر ز آباز صراط المستقیم شرع پا بیرون منهتا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آبهر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاندگر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آباز حضور عالم آب آن که گردد تردماغتیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آببی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبانگر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آبهر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکونچشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آباز می ریحانی خط شد لبش خونخوارترتشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آباز شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مراگر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آبدر سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثرمی شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
غزل شماره ۸۷۰ نیست بحر پاک گوهر را خصومت با حباباز هوای خود خطر دارد درین دریا حبابجز تعین نیست اینجا پرده بیگانگیتا گذشت از سر، یکی گردید با دریا حبابتا چو مجنون غوطه در دریای وحدت خورده امخیمه لیلی است در چشم من شیدا حبابگوشه چشمی ز ساقی تنگ ظرفان را بس استاز نسیمی می گذارد سر به جای پا حباباز نظر پوشیدنی با بحر شد هم پیرهنتا چه گل چیند دگر از دیده بینا حبابچیست دنیا تا ازو اهل بصیرت نگذرند؟از سر بحر گهر خیزد به یک ایما حبابآه سردی کشتی دل را به ساحل می برددر گره دارد ز خود باد مراد اینجا حبابجلوه اش صاحبدلان را می کند زیر و زبردارد این آب روان از پرده دلها حباببادپیمایی ندارد حاصلی جز نیستیمهر تا برداشت از لب، گشت ناپیدا حباببسته چشمی لازم افتاده است بزم وصل رااز نظر بازی نگردد سیر در دریا حبابهمنشین خوب صائب کیمیای آدمی استجلوه یاقوت دارد بر سر صهبا حباب
غزل شماره ۸۷۱ در محیط عشق باشد از سر پر خون حبابباشد این دریای خون آشام را گلگون حبابمی نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقلورنه در پیمانه عشق است نه گردون حبابدوربینانی که از سر پیش دریا بگذرندهر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حبابنیست پروای سر خود، باد دست عشق راخنده بر طوفان زند از کاسه وارون حبابدر گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچکاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حبابغرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ استخیمه لیلی بود در دیده مجنون حبابلاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی استمی شود از خیرگی همچشم افلاطون حبابنیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشقپیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حبابرو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موجبس که در نظاره دریا بود مفتون حساببگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآراز تعین تا به کی در پرده باشی چون حبابدل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوستدیده پر خون بود بر روی بحر خون، حبابرزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی استروی دریا را نبیند یک نظر افزون حبابدر سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوانامه سر بسته ما پوچ باشد چون حبابرشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گرهتا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حبابنعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟سیری از می نیست چشم میکشان را چون حبابمی دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز راگر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباباز هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشدتا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حبابتا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشقهر نفس خواهی درین پرده خود چون حبابدر ته پیراهن دریاست هر عیشی که هستسر ز دریا می کند از سادگی بیرون حبابهیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیستکاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
غزل شماره ۸۷۲ گر به ظاهر بادپیماییم ما همچون حباباز هواداران دریاییم ما همچون حبابگر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلاندر حقیقت عین دریاییم ما همچون حباباز شمار موجه این بحر غافل نیستیمپای تا سر چشم بیناییم ما همچون حبابسیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته استگاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حبابگشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشمگر چه در آغوش دریاییم ما همچون حبابدیدن دزدیده یادی از خیانت می دهداز نظربازان رسواییم ما همچون حبابقلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشمبا هزاران چشم جویاییم ما همچون حبابدر تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریمپرده چشم تماشاییم ما همچون حبابنیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز مامرکز پرگار سوداییم ما همچون حبابپیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیاتیک نفس هر چند برپاییم ما همچون حبابنیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ایخانه بردوشان دریاییم ما همچون حبابغیر را در خلوت دربسته ما بار نیستدر میان جمع تنهاییم ما همچون حباباز گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیماز سبکروحی سبکپاییم ما همچون حبابرزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهیتا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حبابگر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصانپرده دار بحر یکتاییم ما همچون حبابلاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیستزاده آن بحر یکتاییم ما همچون حبابهیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیستاز صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب
غزل شماره ۸۷۳ بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتابتشنه ابرست و جویای نقاب است آفتابچون چراغ روز می میرد برای خامشیبس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاببود اگر سر دفتر مه طلعتان زین پیشتردر زمان حسن او کی در حساب است آفتاباز شفق هر صبح چون رخسار می شوید به خون؟گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتابمن دهم چون دیده خود آب از نظاره اش؟کز تماشای رخش چشم پر آب است آفتابرنیارد جرعه ای دریاکشان را از خمارتشنه دیدار را موج سراب است آفتاباز فتادن خویش را نتواند از مستی گرفتاز کدامین می چنین مست و خراب است آفتابچون شود از مشرق زین طالع آن رشک قمربیشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتابدور باشی نیست حاجت، روی آتشناک رابی نیاز از ابر و فارغ از نقاب است آفتابتا تو از خلوت صبوحی کرده بیرون آمدیچون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتابمه ز نور عاریت، گه لاغر و گه فربه استایمن از تشویش و فارغ ز انقلاب است آفتابروی گرم از دیده شبنم نمی دارد دریغگر چه از گردنکشی گردون جناب است آفتابنعل ماه نو در آتش ز اشتیاق روی کیست؟در تمنای که سر گرم شتاب است آفتابریزش اهل کرم در پرده صائب خوشترستبیشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب
غزل شماره ۸۷۴ گر چه ذراتند یکسر میهمان آفتابکم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتابدر خرابات محبت شیشه بی ظرف نیستذره ای بر سر کشد رطل گران آفتابدخل و خرج خویش را چون مه برابر هر که کردکم نگردد روزیش هرگز ز خوان آفتابپرده دلها حریف حسن عالمسوز نیستابر یک ساعت بود آیینه دان آفتابروزی روشندلان را چشم زخمی لازم استنیست بی خون شفق یک روز نان آفتابنور رخسار جهانگیر تو گر پهلو دهدمی تواند ماه نو شد میزبان آفتابدل منور کن گرت تسخیر عالم آرزوستکز دل روشن بود حکم روان آفتابپرده داری حسن عالمسوز را در کار نیستکز فروغ خویش باشد دیده بان آفتابخاک شد یک دانه یاقوت از لب رنگین تواین چنین لعلی ندارد دودمان آفتابعاشقان پاکدامن پرده دار آفتندصائب از صبح است حسن جاودان آفتاب
غزل شماره ۸۷۵ در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتابتا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتابهر سری را در خور همت کلاهی داده اندافسر دیوانگان باشد به هامون آفتابهیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیستنامه هر ذره ای اینجاست مضمون آفتابناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی منزان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاباز رخت آیینه را خوش دولتی رو داده استدر درون خانه اش ماه است و بیرون آفتابصائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کندزردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
غزل شماره ۸۷۶ از شفق هر چند شوید چهره در خون آفتابزردرویی می کشد زان روی گلگون آفتابپیش آن رخسار آتشناک اندازد سپرگر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتابتا به روی آتشین یار کردم نسبتشاز زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمانبس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاببا تو چون گردد برابر چون ندارد در بساطچشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتابخط طراوت زان گل رخسار نتوانست بردشسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتابچون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتابحسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خودجلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتابهر که از روشندلان گردد درین عبرت سراقرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتابمعنی رنگین به آسانی نمی آید به دستدر تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتابساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیضبیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتابصیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اشتا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتابجان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسمآید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتابدر عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهمهر که می بخشد لب نانی به من چون آفتابهر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساختآورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
غزل شماره ۸۷۷ اوست روشندل که با چندین زبان چون آفتابباشدش مهر خموشی بر دهان چون آفتابمی تواند شهپر توفیق شد ذرات راهر که گردد در طلب آتش عنان چون آفتابخوبی پا در رکاب مه ندارد اعتبارای خوش آن حسنی که باشد جاودان چون آفتابخاک را زر، سنگ را یاقوت رخشان می کندهر که قانع شد به یک قرص از جهان چون آفتابگنج های بیکران غیب در فرمان اوستهر که را دادند دست زرفشان چون آفتابتا دل گرم که گردد مشرق اقبال اونور داغ عشق نبود رایگان چون آفتاباز فروغ خود خجل چون شمع در مهتاب باشگر به نور خود کنی روشن جهان چون آفتابهر که را صائب دل گرمی کرامت کرده اندبر همه ذرات باشد مهربان چون آفتاب
غزل شماره ۸۷۸ از شفق هر صبح سازد چهره خونین آفتابتا مگر آید به چشم خلق رنگین آفتاباز بهشت روشنایی روزنی واکرده استدر دل هر ذره از مژگان زرین آفتابتا مگر روی ترا ز آیینه بیند پیشترمی جهد هر صبحدم از خواب شیرین آفتابدامن فکر بلند آسان نمی آید به دستزرد شد تا مطلعی را کرد رنگین آفتابترک خواب صبح کن صائب که در خون شفقروی می شوید به خون از خواب شیرین آفتاب