انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 93 از 718:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۱۹

بردار دل ز عالم خاکی، صفا طلب
از تنگنای جسم برون آ، هوا طلب

در جستجوی خانه در بسته است فیض
از فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلب

روشن نمی شود دل تاریک از آفتاب
این روشنایی از نفس گرم ما طلب

بیگانه شو ز هر چه به جز گفتگوی اوست
دیگر ز ما بیا سخن آشنا طلب

هر جا نظر ز دوری ره خیرگی کند
از گرد راه گرمروان توتیا طلب

دنیا و آخرت چه بود پیش جود حق؟
همت بلند دار و ازو هر دو را طلب

نتوان به بی نشان ز نشان گر چه راه برد
دست از طلب مدار و همان نقش پا طلب

پیدا نشد کسی که درین راه گم نشد
گم شو ز خود نخست، دگر رهنما طلب

صائب دعای بی اثران با اثر بود
مگذار اثر ز خویش، اثر از دعا طلب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۰

آیینه شو وصال پری طلعتان طلب
اول بروب خانه دگر میهمان طلب

گلمیخ آستانه عشق است آفتاب
هر حاجتی که داری ازین آستان طلب

ایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت است
از صحبت سیاه درونان کران طلب

چون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟
همت ز دست و بازوی رطل گران طلب

معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب

رویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسان
آنگه بیا و آتش ازین کاروان طلب

دست از خرد بشوی و تمنای عشق کن
خالی شو از دغل، محک امتحان طلب

در ناخن نسیم گشایش نمانده است
ای غنچه همت از نفس بلبلان طلب

خواهی که جای در دل شکرلبان کنی
همت ز کلک صائب شیرین زبان طلب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۱

از لعل و گهر گرچه گرانسنگ شود آب
حیف است که آیینه نیرنگ شود آب

در دیده روشن گهران رنگ ندارد
هر چند ز گلزار به صد رنگ شود آب

تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
در کان بدخشان می گلرنگ شود آب

چون در دل شیرین نکند کار، چه حاصل
کز ناله فرهاد دل سنگ شود آب

شد سلسله جنبان جنون سنگ ملامت
در سینه کهسار به آهنگ شود آب

از صحبت تن گوهر دل مهره گل شد
با سنگ چو آمیخته شد، سنگ شود آب

زینسان که کند آب، دل راهروان را
در بادیه عشق چرا تنگ شود آب

از جلوه مستانه آن سرو گل اندام
صائب چه عجب گر می گلرنگ شود آب؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۲

طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
شعله جواله باشد گردش جام حیات

مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور
چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات

محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات

چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را
هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات

چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار
نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات

گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است
دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات

خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات

هستی باقی به دست آور چو عالی همتان
انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟

در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست
گردن خود را سبک کن زود از وام حیات

در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را
هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات

جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک
هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات

تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی
تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات

آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست
نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۳

عالمی را روی شرم آلود او دیوانه ساخت
شمع در فانوس کار یک جهان پروانه ساخت

نغمه سنجان چمن را شور من دیوانه ساخت
برگ گل را شعله آواز من پروانه ساخت

جوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسن
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساخت

از تنور گرم نتوان نان خود را خام برد
گرمی هنگامه طفلان مرا دیوانه ساخت

کرد خرج آب و گل کاشانه آرایی مرا
وقت آن کس خوش که خود را پیشتر از خانه ساخت

گر به این عنوان تکلف مجلس آرایی کند
زود خواهد آشنایان را ز هم بیگانه ساخت

خواهد افتادن به فکر کلبه تاریک ما
داغ سودایی که از هر لاله آتشخانه ساخت

من که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتم
در قفس می بایدم اکنون به آب و دانه ساخت

سهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کند
قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت

حلقه در می شود تا می گشاید چشم را
بوالفضولی میهمانی را که صاحبخانه ساخت

باد نخوت از سرم زخم زبان بیرون نبرد
این حباب پوچ، تیغ موج را دندانه ساخت

شد به زلف او یکی صد، رشته پیوند من
استخوانم را اگر زخم نمایان شانه ساخت

شرم اسلام است اگر مانع ز بی رحمی ترا
از نگاهی می توان ما را ز دین بیگانه ساخت

بی بلا گردان ندارد حسن آسایش که شمع
پرده فانوس را بال و پر پروانه ساخت

من که صائب کردمی پهلو تهی از خویشتن
این زمان می بایدم با یک جهان بیگانه ساخت

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۴

از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت
شد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخت

رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا
خانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناخت

بینش ظاهر به کنه روح نتواند رسید
چون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟

کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی است
در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت

تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش را
وای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناخت
ا
ز در و دیوار می پرسد خبر آیینه را
گر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناخت

اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند
همچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناخت

خرده راز شرر در سینه اش سیماب شد
سنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخت

رفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار برد
مور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟

غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کند
تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۵

روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت

حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت

می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت

شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت

رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت

خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت

سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت

بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت

می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت

انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۶

هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت

باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت

قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت

می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت

ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟

ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت

باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت

هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت

هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟

آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت

در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت

نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۷

دست و پا بسیار زد تا عشق ما را پاک سوخت
شعله خون ها خورد تا این هیزم نمناک سوخت

بی گناه است آسمان در تیره بختی های ما
اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت

موج آب زندگانی می زند در زیر خاک
رشته جانی کزان رخسار آتشناک سوخت

شاهراه دوزخ سوزان، رگ خامی بود
امن شد از سوختن هر کس که اینجا پاک سوخت

بر ضعیفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است
شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت

عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
بی سبب پروانه را آن شعله بی باک سوخت

می پرد چشم حوادث تا پر کاهی به جاست
می شود امن از پریشانی چو خرمن پاک سوخت

برق آفت، گردن بیهوده ای بر می کشد
ناامیدی تخم امید مرا در خاک سوخت

سهل مشمر ظل مرا هر چند باشد اندکی
کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت

حسن نتواند رسیدن در سبکسیری به عشق
تا چراغی سوخت، صد پروانه بی باک سوخت

دیده خورشید را نتوان به خون آلوده دید
وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت

نیست اختر، می نماید آنچه صائب بر سپهر
ناله ما داغ ها بر سینه افلاک سوخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۸

آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریخت
خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت

چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت

می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریخت

تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند
چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت

ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت
پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت

دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت

ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت

این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 93 از 718:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA