غزل شمارهٔ ۹۱۹ بردار دل ز عالم خاکی، صفا طلباز تنگنای جسم برون آ، هوا طلبدر جستجوی خانه در بسته است فیضاز فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلبروشن نمی شود دل تاریک از آفتاباین روشنایی از نفس گرم ما طلببیگانه شو ز هر چه به جز گفتگوی اوستدیگر ز ما بیا سخن آشنا طلبهر جا نظر ز دوری ره خیرگی کنداز گرد راه گرمروان توتیا طلبدنیا و آخرت چه بود پیش جود حق؟همت بلند دار و ازو هر دو را طلبنتوان به بی نشان ز نشان گر چه راه برددست از طلب مدار و همان نقش پا طلبپیدا نشد کسی که درین راه گم نشدگم شو ز خود نخست، دگر رهنما طلبصائب دعای بی اثران با اثر بودمگذار اثر ز خویش، اثر از دعا طلب
غزل شمارهٔ ۹۲۰ آیینه شو وصال پری طلعتان طلباول بروب خانه دگر میهمان طلبگلمیخ آستانه عشق است آفتابهر حاجتی که داری ازین آستان طلبایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت استاز صحبت سیاه درونان کران طلبچون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟همت ز دست و بازوی رطل گران طلبمعیار دوستان دغل روز حاجت استقرضی به رسم تجربه از دوستان طلبرویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسانآنگه بیا و آتش ازین کاروان طلبدست از خرد بشوی و تمنای عشق کنخالی شو از دغل، محک امتحان طلبدر ناخن نسیم گشایش نمانده استای غنچه همت از نفس بلبلان طلبخواهی که جای در دل شکرلبان کنیهمت ز کلک صائب شیرین زبان طلب
غزل شمارهٔ ۹۲۱ از لعل و گهر گرچه گرانسنگ شود آبحیف است که آیینه نیرنگ شود آبدر دیده روشن گهران رنگ نداردهر چند ز گلزار به صد رنگ شود آبتیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعلدر کان بدخشان می گلرنگ شود آبچون در دل شیرین نکند کار، چه حاصلکز ناله فرهاد دل سنگ شود آبشد سلسله جنبان جنون سنگ ملامتدر سینه کهسار به آهنگ شود آباز صحبت تن گوهر دل مهره گل شدبا سنگ چو آمیخته شد، سنگ شود آبزینسان که کند آب، دل راهروان رادر بادیه عشق چرا تنگ شود آباز جلوه مستانه آن سرو گل اندامصائب چه عجب گر می گلرنگ شود آب؟
غزل شمارهٔ ۹۲۲ طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیاتشعله جواله باشد گردش جام حیاتمهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دورچون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیاتمحو گردد در نظر واکردنی مد شهابدل منه چون غافلان بر طول ایام حیاتچون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر راهر که می سازد دهانی تلخ از جام حیاتچشم عیش صافی از ایام در پیری مدارنیست غیر از درد کلفت در ته جام حیاتگر حضوری هست، در دارالامان نیستی استدانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیاتخواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخخاک باشد هر که را بستر در ایام حیاتهستی باقی به دست آور چو عالی همتانانتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترستگردن خود را سبک کن زود از وام حیاتدر قفس می افکند مرغ فلک پرواز راهر که در ملک عدم می بندد احرام حیاتجوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاکهر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیاتتیرگی آفاق را از دل به آب زر بشویتا سرت گرم است چون خورشید از جام حیاتآنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیستنام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳ عالمی را روی شرم آلود او دیوانه ساختشمع در فانوس کار یک جهان پروانه ساختنغمه سنجان چمن را شور من دیوانه ساختبرگ گل را شعله آواز من پروانه ساختجوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسنذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساختاز تنور گرم نتوان نان خود را خام بردگرمی هنگامه طفلان مرا دیوانه ساختکرد خرج آب و گل کاشانه آرایی مراوقت آن کس خوش که خود را پیشتر از خانه ساختگر به این عنوان تکلف مجلس آرایی کندزود خواهد آشنایان را ز هم بیگانه ساختخواهد افتادن به فکر کلبه تاریک ماداغ سودایی که از هر لاله آتشخانه ساختمن که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتمدر قفس می بایدم اکنون به آب و دانه ساختسهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کندقهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساختحلقه در می شود تا می گشاید چشم رابوالفضولی میهمانی را که صاحبخانه ساختباد نخوت از سرم زخم زبان بیرون نبرداین حباب پوچ، تیغ موج را دندانه ساختشد به زلف او یکی صد، رشته پیوند مناستخوانم را اگر زخم نمایان شانه ساختشرم اسلام است اگر مانع ز بی رحمی ترااز نگاهی می توان ما را ز دین بیگانه ساختبی بلا گردان ندارد حسن آسایش که شمعپرده فانوس را بال و پر پروانه ساختمن که صائب کردمی پهلو تهی از خویشتناین زمان می بایدم با یک جهان بیگانه ساخت
غزل شمارهٔ ۹۲۴ از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناختشد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخترخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سراخانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناختبینش ظاهر به کنه روح نتواند رسیدچون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی استدر بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناختتا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش راوای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناختاز در و دیوار می پرسد خبر آیینه راگر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناختاشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماندهمچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناختخرده راز شرر در سینه اش سیماب شدسنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخترفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار بردمور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کندتا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت
غزل شمارهٔ ۹۲۵ روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواختداغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواختحسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیستماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواختمی تواند داد سامان کار ما آشفتگانآن که از دست نوازش زلف پر خم را نواختشوربختی گشت شیرین در نظر عشاق راکعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخترزق صاحب خیر آماده است از آثار خیرجام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواختخاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اندهر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواختسهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرامهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواختبی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار همغم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواختمی جهد آتش هنوز از چهره اولاد اوعشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواختانتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشیدصائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
غزل شمارهٔ ۹۲۶ هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواختدر کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواختباغبان در نوبهاران گوشمالی می دهدنغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواختقطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهاردر کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواختمی زند برق فنا بر خرمن ما خویش راتابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواختساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمانچنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگارهمچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواختباغبان از چشم پاک ما اگر واقف شودهمچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواختهیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوختطفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواختهستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگردر کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیراین هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواختدر دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهدهر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواختنوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسیدمور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
غزل شمارهٔ ۹۲۷ دست و پا بسیار زد تا عشق ما را پاک سوختشعله خون ها خورد تا این هیزم نمناک سوختبی گناه است آسمان در تیره بختی های مااختر ما را فروغ شعله ادراک سوختموج آب زندگانی می زند در زیر خاکرشته جانی کزان رخسار آتشناک سوختشاهراه دوزخ سوزان، رگ خامی بودامن شد از سوختن هر کس که اینجا پاک سوختبر ضعیفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن استشعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوختعاشقان پاکدامن پرده دار آفتندبی سبب پروانه را آن شعله بی باک سوختمی پرد چشم حوادث تا پر کاهی به جاستمی شود امن از پریشانی چو خرمن پاک سوختبرق آفت، گردن بیهوده ای بر می کشدناامیدی تخم امید مرا در خاک سوختسهل مشمر ظل مرا هر چند باشد اندکیکز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوختحسن نتواند رسیدن در سبکسیری به عشقتا چراغی سوخت، صد پروانه بی باک سوختدیده خورشید را نتوان به خون آلوده دیدوقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوختنیست اختر، می نماید آنچه صائب بر سپهرناله ما داغ ها بر سینه افلاک سوخت
غزل شمارهٔ ۹۲۸ آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریختخار در پیراهن خورشید عالمتاب ریختچون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبارغمزه او بس که خون خلق را چون آب ریختمی توان صد نامه انشا کرد از راه نگاهشبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریختتا چه خونها در دل مردم به بیداری کندچشم مخموری که خون عالمی در خواب ریختننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفتپیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریختدانه تسبیح شد از سردی زهاد خشکشمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریختترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیستهر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریختاین جواب آن غزل صائب که می گوید اسیرهمچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت