انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 94 از 718:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۹۲۹

کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت

هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت

کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت

عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند
بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت

مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد
جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت

پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند
سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت

عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن
بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت

خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من
مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت

بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش
تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت

لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را
کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت

تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد
آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت

بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد
باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت

تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت

حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۰

باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت
عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت

از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت
باده تلخی که نقش از کاسه منصور ریخت

مشت خاک ما چه باشد پیش شوخی های حسن؟
این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت

گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف
این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت

هر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جدا
شربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریخت

از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
هر فروزان اختری کز طارم انگور ریخت

من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
دیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریخت

خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد
هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت

غنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجاب
جام خود را در گریبان غنچه مستور ریخت

برنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسن
خون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۱

در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریخت
دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت

این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟
موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریخت

چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟
بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت

موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش
گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت

خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود
از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت

در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟
تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت

عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند
خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۲

پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت

آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت

در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت

در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت

فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت

قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت

آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت

از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت

صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۳

چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریخت
می تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریخت

اشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواست
گر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریخت

حیله در شرع محبت بازی خود دادن است
خون خصم خویش را پرویز نامردانه ریخت

تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر
خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریخت

لوح می افتد به هر جانب چو مستان خراب
تا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟

میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگ
هر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریخت

ترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیل
هر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریخت

دامن فانوس در کف، شمع بیرون می دود
تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟

نقد خالص در محک جولان دیگر می کند
برخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟

گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟
کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۴

روی از عالم بگردان گر لقا می بایدت
بگسل از کونین اگر زلف دو تا می بایدت

روشنی چشم از جواهر سرمه مردم مدار
خویش را در هم شکن گر توتیا می بایدت

فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
هستی از تن پروران تا بوریا می بایدت

شمع دل را از هواهای مخالف پاس دار
وقت رفتن گر چراغی پیش پا می بایدت

سایه کن بر فرق خورشید افسران روزگار
چتر اگر بر فرق سر روز جزا می بایدت

گریه در دنبال باشد خنده بی وقت را
خنده زن چون گل اگر در خون شنا می بایدت

تازه رویان غوطه در دریای رحمت می زنند
خلق کن با خلق، اگر لطف خدا می بایدت

شد ز اکسیر قناعت خون آهو مشک تر
خون خور و تن زن اگر مشک ختا می بایدت

از سعادتمندی ذاتی نداری بهره ای
تا برات سایه از بال هما می بایدت

خانه دربسته فانوس حضور خاطرست
مهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدت

تا چو تیر از سینه چرخ مقوس بگذری
چون الف از راستی در کف عصا می بایدت

این پریشان اختلاطی ها گل بیگانگی است
آشنای خود نه ای تا آشنا می بایدت

ماه را آمیزش انجم سیه دل کرده است
فرد شو چون مهر تابان گر ضیا می بایدت

ای که می لرزی به شمع دولت بیدار خویش
گرد خود فانوسی از دست دعا می بایدت

خانه دربسته می جویند مهمانان غیب
غنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدت

نی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواست
برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت

موج بی پروا چه بال و پر گشاید در حباب؟
صائب از گردون برون رو گر فضا می بایدت

این جواب آن غزل صائب که راغب گفته است
از جهان بیگانه شو گر آشنا می بایدت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۵

گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاست
چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست

چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست

ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است
با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست

صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست

می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس
بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟

یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس
خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟

چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس
چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست

در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی
با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست

دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ
این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست

گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است
هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست

نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از او
چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست

گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ
ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست

آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب
نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست

ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است
رنگ زردش بی قراری های دل را کهرباست

کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل
دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟

کشتی می راست در طوفان غم باد مراد
در بیابان طلب آوارگان را رهنماست

در حریم میکشان مستانه می گوید سخن
چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست

هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ای
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست

هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند
این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟

بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او
با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست

بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر
بندهای دلگشای او بر این معنی گواست

می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا
کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست

ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا
می برد دل را به سیر لامکان از راه راست

چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است
همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست

شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون
با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست

با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست

خامه زرین او در دیده کوتاه بین
می نماید خشک، اما مد احسانش رساست

هست با دریای رحمت جویبارش متصل
همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست

در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست

عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است
آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست

پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار
محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست

غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام
در میان دردمندان دیده نالان کراست؟

ناله های دلخراشش چون عصای موسوی
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست

می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست

این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم
از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۶

هر که پیوندد به اهل حق ز مردان خداست
آهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباست

قدر روشندل فزون از خاکساری می شود
بر گهر گرد یتیمی سایه بال هماست

قهرمان عشق می باشد به عاشق مهربان
کشتی غواص گوهر جو به دریا آشناست

از مآل شادمانی سربلندان غافلند
اره این نخل سرکش خنده دندان نماست

بی دلان طفل مشرب زین سیاهی می رمند
دیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاست

حسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دور
دیده ما شرمگینان چون زره زیر قباست

گر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند
دست ارباب دعا بالاترین دستهاست

عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم
در جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاست

دیده تن پروران آب سیاه آورده است
ورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاست

از غبار دل، زبان آتشین گفتار من
زنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۷

دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست

اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست

می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست

سرفرازان جهان را خاکساری زینت است
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست

رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟

بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقل
ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست

لوح های ساده را خواب پریشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست

چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر
در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست

مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست

می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست

بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای
چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست

می شود راجع به اصل خویش صائب فرع ها
بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۳۸

در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاست
گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست

رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد
طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست

توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟

بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را
غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست

در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند
می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست

داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست

می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود
گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست

صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند
اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 94 از 718:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA