غزل شمارهٔ ۹۲۹کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریختیوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریختهر که رنگ آرزو در سینه افگار ریختیوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریختکرد خط سبز را زلف سیاهش جانشینوقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریختعاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنندبس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریختمستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کردجمله را در کاسه من چشم او یکبار ریختپیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدندسنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریختعشق هیهات است غافل گردد از احوال حسنبلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریختخودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه منمشت خونی می توانستم به پای دار ریختبس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اشتا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریختلاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ راکوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریختتا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتادآب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریختبیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگردباغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریختتا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغمنخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریختحاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بسجای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
غزل شماره ۹۳۰ باده تلخی که از بویش دل منصور ریختعشق آتشدست در مغز من پرشور ریختاز لب خاموش من مهر خموشی برنداشتباده تلخی که نقش از کاسه منصور ریختمشت خاک ما چه باشد پیش شوخی های حسن؟این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریختگفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیفاین جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریختهر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جداشربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریختاز دل خم جلوه گر شد در لباس آفتابهر فروزان اختری کز طارم انگور ریختمن که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو مومدیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریختخرمنی در دامن صحرای محشر سبز کردهر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریختغنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجابجام خود را در گریبان غنچه مستور ریختبرنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسنخون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت
غزل شماره ۹۳۱در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریختدید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریختاین قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریختچون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟بارها از جان سخت من دم شمشیر ریختموج رغبت می تراود همچنان از جوهرشگر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریختخاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خوداز گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریختدر دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریختعاجزان را لطف حق صائب حمایت می کندخشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت
غزل شماره ۹۳۲ پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریختدر دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریختآسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیستلاله را در جام اول، درد در پیمانه ریختدر گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گرهبس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریختدر زمان شیر مستی طفل بازیگوش منمهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریختفرصت خاریدن سر نیست در پایان عمررخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریختقفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشتریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریختآتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیستمی توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریختاز هواجویی درین دریای گوهر چون حباببر سر من خانه را آخر هوای خانه ریختصائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای استبس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
غزل شماره ۹۳۳چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریختمی تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریختاشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواستگر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریختحیله در شرع محبت بازی خود دادن استخون خصم خویش را پرویز نامردانه ریختتازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگرخنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریختلوح می افتد به هر جانب چو مستان خرابتا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگهر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریختترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیلهر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریختدامن فانوس در کف، شمع بیرون می دودتا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟نقد خالص در محک جولان دیگر می کندبرخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت
غزل شماره ۹۳۴روی از عالم بگردان گر لقا می بایدتبگسل از کونین اگر زلف دو تا می بایدتروشنی چشم از جواهر سرمه مردم مدارخویش را در هم شکن گر توتیا می بایدتفقر را با نقشبندان تعلق کار نیستهستی از تن پروران تا بوریا می بایدتشمع دل را از هواهای مخالف پاس داروقت رفتن گر چراغی پیش پا می بایدتسایه کن بر فرق خورشید افسران روزگارچتر اگر بر فرق سر روز جزا می بایدتگریه در دنبال باشد خنده بی وقت راخنده زن چون گل اگر در خون شنا می بایدتتازه رویان غوطه در دریای رحمت می زنندخلق کن با خلق، اگر لطف خدا می بایدتشد ز اکسیر قناعت خون آهو مشک ترخون خور و تن زن اگر مشک ختا می بایدتاز سعادتمندی ذاتی نداری بهره ایتا برات سایه از بال هما می بایدتخانه دربسته فانوس حضور خاطرستمهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدتتا چو تیر از سینه چرخ مقوس بگذریچون الف از راستی در کف عصا می بایدتاین پریشان اختلاطی ها گل بیگانگی استآشنای خود نه ای تا آشنا می بایدتماه را آمیزش انجم سیه دل کرده استفرد شو چون مهر تابان گر ضیا می بایدتای که می لرزی به شمع دولت بیدار خویشگرد خود فانوسی از دست دعا می بایدتخانه دربسته می جویند مهمانان غیبغنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدتنی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواستبرگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدتموج بی پروا چه بال و پر گشاید در حباب؟صائب از گردون برون رو گر فضا می بایدتاین جواب آن غزل صائب که راغب گفته استاز جهان بیگانه شو گر آشنا می بایدت
غزل شماره ۹۳۵گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاستچون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاستچون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازوناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاستترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق استبا دهان بی زبان با هر زبانی آشناستصور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اشچهره زرین او آهن دلان را کیمیاستمی برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدسبادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفسخاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفسچون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواستدر کمند دل شکارش نیست چین کوتهیبا غریبی نغمه های او به هر گوش آشناستدست زرین کرم را نیست در دلهای تنگاین ید طولی که او را در گشاد عقده هاستگر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته استهر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاستنیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از اوچون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماستگر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاستآستین مریم است و چاه یوسف، زین سببنغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاستناله هایش گریه مستانه را سنگ یده استرنگ زردش بی قراری های دل را کهرباستکوه را می آرد از فریاد در رقص الجملدعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟کشتی می راست در طوفان غم باد مراددر بیابان طلب آوارگان را رهنماستدر حریم میکشان مستانه می گوید سخنچون به اهل حق رسد گویای اسرار خداستهست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ایصاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاستهر چه هر کس را بود در دل، مصور می کنداین چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟بینوایی لازم بی برگی افتاده است و اوبا وجود آن که بی برگ است دایم بانواستبسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمربندهای دلگشای او بر این معنی گواستمی کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جاکوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاستناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرامی برد دل را به سیر لامکان از راه راستچون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای استهمنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاستشست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خونبا جود بی پروبالی خدنگش بی خطاستبا تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبولهر دل بی برگ را کز وی تمنای نواستخامه زرین او در دیده کوتاه بینمی نماید خشک، اما مد احسانش رساستهست با دریای رحمت جویبارش متصلهمچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاستدر شکست لشکر غم، تیر روی ترکش استدر گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاستعاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای استآه سرد و چهره زردش بر این معنی گواستپیکر زرینش از داغ و درفش بی شمارمحضر درد جگرسوز و غم بی انتهاستغیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدامدر میان دردمندان دیده نالان کراست؟ناله های دلخراشش چون عصای موسویاز نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاستمی گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعلچون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواستاین غزل صائب مرا از فیض مولانای روماز زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست
غزل شماره ۹۳۶ هر که پیوندد به اهل حق ز مردان خداستآهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباستقدر روشندل فزون از خاکساری می شودبر گهر گرد یتیمی سایه بال هماستقهرمان عشق می باشد به عاشق مهربانکشتی غواص گوهر جو به دریا آشناستاز مآل شادمانی سربلندان غافلنداره این نخل سرکش خنده دندان نماستبی دلان طفل مشرب زین سیاهی می رمنددیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاستحسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دوردیده ما شرمگینان چون زره زیر قباستگر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلنددست ارباب دعا بالاترین دستهاستعشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیمدر جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاستدیده تن پروران آب سیاه آورده استورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاستاز غبار دل، زبان آتشین گفتار منزنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست
غزل شماره ۹۳۷ دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناستشبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواستاهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیزخال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماستمی کند بی دست و پایی دشمنان را مهربانموج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناستسرفرازان جهان را خاکساری زینت استگوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاسترهرو عشق از بلای آسمانی فارغ استآب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقلای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماستلوح های ساده را خواب پریشان است نقشبر تن آزاده نقش بوریا دام بلاستچشم بینا در جهان عقل باشد دستگیردر بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاستمایه داران مروت، ماندگان را شهپرندورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباستمی رساند بوی گل خود را به دنبال بهارگر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناستبیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پایچشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاستمی شود راجع به اصل خویش صائب فرع هابازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست
غزل شماره ۹۳۸در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاستگر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاسترفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبردطی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاستتوبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخخواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز راغرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاستدر چنین عهدی که مردم خون هم را می خورندمی کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاستداد جا در دست چون خاتم سلیمان مور راعزت افتادگان از صاحب دولت بجاستمی فشاند گوهر و آب از خجالت می شودگر کند ابر بهاران دعوی همت بجاستصائب از مینا به کنه باده مستان می رسنداهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست