غزل شماره ۹۷۹عکس ساقی در شراب ناب دیدن خوشترستحسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترستگردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس استبحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترستحسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای استشمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترستگر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برددر جبین تازه احباب دیدن خوشترستپیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترستتشنه چشمی می کند دست تعدی را درازخار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترستدر میان دام و دد مانند مجنون زیستناز سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترستگر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشکشیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترستدردسر بسیار دارد سایه بال همااختر اقبال را در خواب دیدن خوشترستگر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتانچهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترستروی خوبان در عرق صائب قیامت می کندجلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
غزل شماره ۹۸۰ از نسیم آن زلف مشک افشان سبک جولانترستاز صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترستگر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده استپیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترستنیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ راجامه گلرنگ بر اندام او چسبانترستلطف معنی را لباس لفظ رسوا می کنددر ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترستپرده داری می کند شرم از عرق آن چهره راورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترستگر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهربر جبین او عرق بسیار خوش جولانترستنیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یارمرکز شوخی که از پرگار سرگردانترستمرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذرصفحه آن روی از آیینه خوش میدانترستقوت گیرایی شهباز در سرپنجه استزود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترستپرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیستچشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترستچون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرمدر سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثررخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترستدر طلب ما بی زبانان امت پروانه ایمسوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترستاز تهیدستی شود امید صاحب دستگاهحرص نان بیش است پیری را که بی دندانترستتا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشقغنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترستاز سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟از سر دار فنا بسیار بی سامانترستما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایمخامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
غزل شماره ۹۸۱ پیش ما دشنام جانان از شکر شیرین ترستروی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترسترتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفانعقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترستنیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویشخانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترستپیش هر موری که نی در ناخنش منت شکستخاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترستنبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسیتیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترستپش چشم هر که از غفلت نیاورده است آبتلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترستسرد مهری زندگی را بی حلاوت می کندمیوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترستما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایمبرگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترستتنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخنکلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
غزل شماره ۹۸۲ حلقه اطفال بهر اهل سودا بهترستتنگنای شهر از دامان صحرا بهترستگوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستنددر میان خلق بودن پیش دانا بهترستآب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیستحسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترستطوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاهپرده زنگار بر آیینه ما بهترستفعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگیبخل در جای خود از احسان بیجا بهترستپیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریماز لب گویای خوبان، چشم گویا بهترستکوزه لب بسته از خم پر شراب آید برونخامشی پیش کریمان از تقاضا بهترستنیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاقبا تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترستاز بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خودچشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترستقمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سروورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترستبا دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدنپیش عارف خار از گلهای رعنا بهترستپیش چشم ما که منظورست حسن عاقبتخط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست
غزل شماره ۹۸۳ گوش بی دردان گران از خواب باشد بهتر استاین صدف پر گوهر سیماب باشد بهترسترتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاکسرو موزون در کنار آب باشد بهترستآب چشم از دامن پاکان به جایی می رسدشمع اگر در گوشه محراب باشد بهترستسرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیزپای چوبین در حنای خواب باشد بهترستبی نیازی می شود بند زبان هرزه گوخار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترستشبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکندطالب خورشید عالمتاب باشد بهترستمی کشد سر رشته جولان به دریا سیل راکار عاشق با دل بی تاب باشد بهترستشهپر پرواز هم باشند روشن گوهرانبستر و بالین موج از آب باشد بهترستبا دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترستداغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیستجامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
غزل شماره ۹۸۴ در طریق عشق هر جا می گذاری پا، سرستموج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرستاز محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟هر حبابی را که می بینی درین دریا سرستنیست دستی در گریبان چاک گرداندن مراچون سبو دست مرا پیوند الفت با سرستاهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیزاز سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرستمو شکافی را رواجی نیست در بازار عشقهر که سر از پا نمی داند درین سودا سرستتخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسیجوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرستاشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بودچون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
غزل شماره ۹۸۵ هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرستهر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرستناامیدی را به نومیدی مداوا می کنندهر سرابی را درین وادی سراب دیگرستهر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجدذره ما در کمین آفتاب دیگرستگو جبین می فروشان سرکه نفروشد به مامستی ما همچو منصور از شراب دیگرستگل برای ما عبث خود را بر آتش می زندچاره دردسر ما از گلاب دیگرستماه تابان از حصار هاله گو بیرون میابزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرستکرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوانبعد پیری عشق را عهد شباب دیگرستناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنندپاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرستاز بیاض گردن خوبان تلاوت می کنندساده لوحان محبت را کتاب دیگرستدیده امید ما بر دولت بیدار نیستفتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرستکوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برندصائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست
غزل شماره ۹۸۶ صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرستتشنه دیدار را کوثر سراب دیگرستگر چه دارد چشمه خورشید آب روشنیدر عرق روی بتان را آب و تاب دیگرستنشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دارمستی آن چشم مخمور از شراب دیگرستطالع شهرت بلند افتاده است آن زلف راورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرستنامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفاتپاره کردن نامه ما را جواب دیگرستآب در پستی عنان خویش نتواند گرفتعمر را در موسم پیری شتاب دیگرستگر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده استقامت خم زندگانی را رکاب دیگرستگوشه گیری را که امید گشاد از بستگی استدر به روی خلق بستن فتح باب دیگرستاین که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیمپشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرستغافلان از کاهلی امروز را فردا کنندهر نفس بر عارفان روز حساب دیگرستنیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهارمزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
غزل شماره ۹۸۷ در خم آن زلف دلها را سرود دیگرستشعله آواز را در شب نمود دیگرستنه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماعدر میان اهل دل گفت و شنود دیگرستحرف سایل سبز کردن گر چه باشد از کرمحفظ آب روی اهل فقر جود دیگرستدر طریقت هستی هر کس به قدر نیستی استبی وجودان را درین دیوان وجود دیگرستمی توان یک عمر پوشیدن که باشد تازه روکسوت عریان تنی را تار و پود دیگرستچشم بد بسیار دارد در کمین آزادگیطوق قمری سرو را چشم حسود دیگرستگر چه دارد سودها آسودگی از باج و خرجدر زیان گشتن شریک خلق سود دیگرستجای هر سنگ ملامت بر تن مجنون منبخت ناساز دگر، چرخ کبود دیگرستزنده می گردند از گفتار او دلمردگانکلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست
غزل شماره ۹۸۸ حسن را با بی قراران گیر و دار دیگرستمهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرستمستی چشم غزالان نشکند ما را خمارچشم لیلی دیده ما را خمار دیگرستبه که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهندیده یعقوب ما را انتظار دیگرستگر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رودعاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرستپیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیزدین به غارت دادگان را اعتبار دیگرستسیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیستبحر را هر موج آغوش و کنار دیگرستلشکر بیگانه را در کشور ما راه نیستملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرستگر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیستبا زمین هموار گردیدن حصار دیگرستهر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگاندر کف اطفال، نبض بی قرار دیگرستاز لب سیراب او امیدوار بوسه راهر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرستتنگ چشمان دام در راه هما می گسترنددام ما را چشم بر راه شکار دیگرستپیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدامهر دم سردی نسیم نوبهار دیگرستزخم از مرهم گواراتر بود بر عارفانرخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرستنیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگیورنه هر موج سرابی جویبار دیگرستگر چه صائب نازک افتاده است آن موی میانفکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست