غزل شماره ۹۸۹ مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرستبحر را در تنگنای قطره شور دیگرستهر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرستگر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آباشک ما را در فراق یار شور دیگرستمی رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیانبی شعوران محبت را شعور دیگرستمی کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملالاز جهان رم کرده را با خود حضور دیگرستشیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهیعاشقان را در بلا، جان صبور دیگرستترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصوردر بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرستتیر دلدوز حوادث را به دست روزگارقامت پر خم، کمان تازه زور دیگرستماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون درروشنایی، خانه دل را ز نور دیگرستگرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزارحسن را در روزگار خط غرور دیگرستنیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبرورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرستچشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمعاستعانت مور عاجز را ز مور دیگرستحسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمالطوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
غزل شماره ۹۹۰ عرض نادادن کمال خود، کمال دیگرستچهره پوشیدن حالان را جمال دیگرستمی کند هر چند چشم شور طوفان در گزندخودپسندی مرد را عین الکمال دیگرستکیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرستگر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده استرزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرستزان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلانشکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرستآدمی هر چند باشد در هنر کامل عیارخویش را کامل ندانستن کمال دیگرستظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده استورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرستلقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده استبر جگر دندان فشردن ها نوال دیگرستبی دماغی را که سر می پیچد از آزادگیسایه بال هما صائب و بال دیگرست
غزل شماره ۹۹۱ هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرستاین همای خوش نشین هر دم به بام دیگرستافسر دولت شکوهی دارد، اما در نظرخاک بر سر کردگان را احتشام دیگرستحاجیان کعبه گل محترم باشند، لیکگرد دل گردیدگان را احترام دیگرستحسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیستهاله ما در خم ماه تمام دیگرستگر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگیآب تیغ یار را در دل خرام دیگرستدر شراب عالم امکان، دوام نشأه نیستمستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرستباده بی پشت، از سر زود بیرون می رودبوسه لبهای نوخط را قوام دیگرستگرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاکاز گناه ما گذشتن، انتقام دیگرستنیست سامان تماشا دل به غارت داده راورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرستبا شب و روز جهان سفله ما را کار نیستکز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرستهر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسدجان دورافتاده ما را پیام دیگرستگر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده استکلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
غزل شماره ۹۹۲ حسن بالادست را هر روزشان دیگرستشعله جانسوز را هر دم زبان دیگرستاز می روشن صفای جام می گردد حجابورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرستچهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی استسرو بستان جامه سرو روان دیگرستچشم کوته بین به غور کار نتواند رسیدورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرستعالم آسودگان دایم بود بر یک قراربی قراران ترا هر دم جهان دیگرستقبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایمسجده ما روشناس آستان دیگرستگر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کندآهوان دشت را وحشت شبان دیگرستچون سکندر دست شستن از زلال زندگیبی نیازان را حیات جاودان دیگرستمی تراود گر چه از هر خار شکر نوبهارسبزه نورسته را تیغ زبان دیگرستمی توان رفتن به پای علم بر بام خردآسمان معرفت را نردبان دیگرستاز تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیرشیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرستاین جواب آن غزل صائب که ملا گفته استلب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
غزل شماره ۹۹۳ هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرستدر دل هر قطره اشکی نگاه دیگرستدر بساط من ز تاراج نگاه اولیننیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرستدر دل هر ذره از کوچکدلی خورشید راپیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرستگر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیستهمچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرستعقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیلعشق را هر مد آهی شاهراه دیگرستسجده ابروی خوبان نعل وارون من استورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرستدعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آنخال مهر دیگرست و خط گواه دیگرستهر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفوبی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرستگر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلقبیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
غزل شماره ۹۹۴ عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرستراه گم کردن درین ره رهنمای دیگرستبس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شودچشم من در هر نظر محو لقای دیگرستشسته رویان گر چه می شویند از دلها غبارچهره خوبان نوخط را صفای دیگرستساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده استسبزه خط پرده شرم و حیای دیگرستجامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برمهر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرستخون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرستاین دل صد پاره من، همچو اوراق خزانهر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرستروزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاستبا گلاب تلخکامی ها وفای دیگرستمرد را هر چند تنهایی کند کامل عیارصحبت یاران یکدل کیمیای دیگرستطعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزنکز جهان بیگانگان را آشنای دیگرستچون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریزکز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرستترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاهبر سپهر سروری بال همای دیگرستگر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشتاز دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرستدر چنین بحری که موج اوست تیغ آبدارخویش را فانی ندانستن فنای دیگرستگر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابدحفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
غزل شماره ۹۹۵ ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس استچشمت آب آورد غواصی درین دریا بس استاز دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشقپرده پوش راز گوهر سینه دریا بس استعمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بودگوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس استبهر اثبات قیامت حجتی در کار نیستپیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس استمن که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته امزینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس استحسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضیسرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس استدست کوته دار صائب از خیال کاکلشعمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
غزل شماره ۹۹۶ نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس استبرگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس استموشکافان را کتاب و دفتری در کار نیستمصرع پیچیده موی میان ما را بس استناز اگر استادگی در میوه تر می کندسایه خشکی ازان نخل جوان ما را بس استهمچو طوق قمریان آغوش ما گستاخ نیستجلوه ای از دور ازان سرو روان ما را بس استنوش آن لب گر زیادست از دهان تلخ ماحرف تلخی زان لب شکرفشان ما را بس استخوشه چین خرمن گل چون هوسناکان نه ایممشت خاشاکی برای آشیان ما را بس استدر زمین پاک ما ریگ روان حرص نیستقطره ای زان چهره شبنم فشان ما را بس استبرگ عیش بوستان بادا به بی دردان حلالبویی از گل چون نسیم ناتوان ما را بس استگر اشارت نیست، با چین جبین هم قانعیمتیر تخشی زان کمان ابروان ما را بس استگر نپیچد بوسه در مکتوب آن بیدادگرنامه خشکی تسلی بخش جان ما را بس استلقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کندچون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس استنارسایی گر کند تیغ زبان در عرض حالگریه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس استاز هم آوازان اگر خالی شد این بستانسراخامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است
غزل شماره ۹۹۷ خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس استبی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس استلشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیستآمد و رفت نفس ویرانه ما را بس استابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذردآبروی خود چو گوهر دانه ما را بس استنقش در سیماب نتواند گرفتن خویش رابی قراری بت شکن بتخانه ما را بس استگنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش رااز دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است
غزل شماره ۹۹۸ تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس استدرد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس استگر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ همبهر تسکین دل امیدوار ما بس استگر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغخارخاری از گلستان یادگار ما بس استگر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگارتیشه مردانه ما دستیار ما بس استگر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کندمشت آبی از جبین شرمسار ما بس استما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبزسرکشی سرو کنار جویبار ما بس استمی شود دست نوازش مهر لب خمیازه رابرگ تاکی از پی دفع خمار ما بس استتیغ ها را کند می سازد سپر انداختنمهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس استبید مجنونیم در بستانسرای روزگارسر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس استزشت رویان دشمن آیینه های روشنندحرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس استما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیماز غزالان گوشه چشمی شکار ما بس استاز دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشتاین که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است