انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 100 از 718:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۸۹

مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست

هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست

گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست

می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان
بی شعوران محبت را شعور دیگرست

می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال
از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست

شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی
عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست

ترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصور
در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست

تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار
قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست

ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در
روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست

گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار
حسن را در روزگار خط غرور دیگرست

نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست

چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع
استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست

حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال
طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۰

عرض نادادن کمال خود، کمال دیگرست
چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست

می کند هر چند چشم شور طوفان در گزند
خودپسندی مرد را عین الکمال دیگرست

کیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟
جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرست

گر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده است
رزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرست

زان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلان
شکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرست

آدمی هر چند باشد در هنر کامل عیار
خویش را کامل ندانستن کمال دیگرست

ظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده است
ورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرست

لقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده است
بر جگر دندان فشردن ها نوال دیگرست

بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی
سایه بال هما صائب و بال دیگرست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۱

هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست

افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست

حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست

حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست

گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست

در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست

باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست

گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست

نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست

با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست

هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست

گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۲

حسن بالادست را هر روزشان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست

از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست

چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست

چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست

عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست

قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست

گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست

چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست

می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست

می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست

از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست

این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۳

هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست

در بساط من ز تاراج نگاه اولین
نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست

در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را
پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست

گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست
همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست

عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل
عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست

سجده ابروی خوبان نعل وارون من است
ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست

دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن
خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست

هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو
بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست

گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق
بیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۴

عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست

بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست

شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست

ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست

جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست

خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست

این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست

روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست

مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست

طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست

چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست

ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست

گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست

در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست

گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۵

ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است

از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است

عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است

بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است

من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است

حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است

دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۶

نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است
برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است

موشکافان را کتاب و دفتری در کار نیست
مصرع پیچیده موی میان ما را بس است

ناز اگر استادگی در میوه تر می کند
سایه خشکی ازان نخل جوان ما را بس است

همچو طوق قمریان آغوش ما گستاخ نیست
جلوه ای از دور ازان سرو روان ما را بس است

نوش آن لب گر زیادست از دهان تلخ ما
حرف تلخی زان لب شکرفشان ما را بس است

خوشه چین خرمن گل چون هوسناکان نه ایم
مشت خاشاکی برای آشیان ما را بس است

در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
قطره ای زان چهره شبنم فشان ما را بس است

برگ عیش بوستان بادا به بی دردان حلال
بویی از گل چون نسیم ناتوان ما را بس است

گر اشارت نیست، با چین جبین هم قانعیم
تیر تخشی زان کمان ابروان ما را بس است

گر نپیچد بوسه در مکتوب آن بیدادگر
نامه خشکی تسلی بخش جان ما را بس است

لقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کند
چون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس است

نارسایی گر کند تیغ زبان در عرض حال
گریه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است

از هم آوازان اگر خالی شد این بستانسرا
خامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۷


خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است

لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست
آمد و رفت نفس ویرانه ما را بس است

ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد
آبروی خود چو گوهر دانه ما را بس است

نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
بی قراری بت شکن بتخانه ما را بس است

گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را
از دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۸

تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است

گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است

گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است

گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است

گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است

ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است

می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است

تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است

بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است

زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است

ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است

از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 100 از 718:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA