غزل شماره ۱۰۵۹مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن استبخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن استباده انگور کافی نیست مخمور مراچاره من باغ را بر یکدگر افشردن استاز سبکباری گرانجانان دنیا غافلندورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن استلنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهریبا کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن استخون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی استچاره مردن، به مرگ اختیاری مردن استغم ندارد راه در دارالامان خامشیغنچه تصویر فارغ از غم پژمردن استغیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهانرو به هر کاری که آری آخرش افسردن است
غزل شماره ۱۰۶۰ در بیابانی که خارش تشنه خون خوردن استپای در دامن کشیدن گل به دامن کردن استرزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمنبا کمال قرب، دندان بر جگر افشردن استچون صدف دامن گره کردن به دامان گهردر گریبان دشمن خونخوار را پروردن استخو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهانگوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن استمعنی نازک به آسانی نمی آید به دستپیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن استعمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکنتوشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن استنیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتردر قمار عشق هر کس را که میل بردن استسر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاهاز خم چوگان گردون گوی بیرون بردن استاز تأمل پایه معنی به گردون می رسدسرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است
غزل شماره ۱۰۶۱وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن استپایکوبی زندگی را در ته پا کردن استجوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماعشیره جان را ز درد تن مصفا کردن استمحمل جان را به منزل بی قراری می بردبادبان کشتی دل دست بالا کردن استدر طریق عشق سستی سنگ راه سالک استساحل این بحر خونین دل به دریا کردن استمذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفاندر فضای مهره گل، سیر صحرا کردن استصرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش راماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن استهیچ کاری برنمی آید ز پای آهنینقطع راه عشق در قطع تمنا کردن استدر هوای سیم و زر دل را پریشان ساختنبهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن استسیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنندچشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیستخودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن استمرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاستفقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن استخودپسندی در به روی خود برآوردن بودبیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن استجمع کردن از پریشانی حواس خویش رااز پی صید معانی دام پیدا کردن استتا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایمعشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن استسینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختنپیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است
غزل شماره ۱۰۶۲حق پرستی، قطره را در کار دریا کردن استخودشناسی، بحر را در قطره پیدا کردن استبی وجود حق ز خود آثار هستی یافتنذره ناچیز بی خورشید پیدا کردن استترک دنیا کرده را باطن مصفا می شودچشم پوشیدن ز اوضاع جهان، وا کردن استصلح دادن سبحه و زنار را با یکدگررشته سر در گم توفیق پیدا کردن استدر حجاب خامشی با روح گلشن همزبانطوطیان را در پس آیینه گویا کردن استگر رسد باد مخالف، ور وزد باد مرادبادبان کشتی ما دل به دریا کردن استسینه را از خار خارکین مصفا ساختنجمع کردن خار و خس، در چشم اعدا کردن استبر زمین از سالکان گرمرو جستن نشاننقش پای موج را در بحر پیدا کردن استسر به زیر بال بردن بلبلان را در بهارغنچه محجوب را در پرده رسوا کردن استدیده یعقوب می باید برای امتحانکار بوی پیرهن هر چند بینا کردن استچون توان خاطرنشان طفل طبعان ساختن؟این تماشاها که در ترک تماشا کردن استنیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجزدستگیر ناشناور، دست بالا کردن استآستین بر گوهر عبرت فشاندن مشکل استورنه صائب را چه پروای تماشا کردن است؟
غزل شماره ۱۰۶۳ بی سؤال احسان به درویشان سخاوت کردن استلب گشودن رخنه در ناموس همت کردن استسرکشی بر آتش خشم است دامان صباخاکساری خاک در چشم عداوت کردن استهست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ایقامت چون تیر را خم از عبادت کردن استبا قد خم گشته آسودن درین وحشت سرادر ته دیوار مایل خواب راحت کردن استآفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوزخواجه مغرور سرگرم عمارت کردن استسر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفندر ته یک پیرهن با یار خلوت کردن استنفس سرکش را تهیدستی عنانداری کنداز فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن استگر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلقدشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است
غزل شماره ۱۰۶۴ جان نثار یار کردن خاک را زر کردن استقطره ناچیز را دریای گوهر کردن استخوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختندر زمان زندگی از خاک بستر کردن استدر جهان آب و گل رنگ اقامت ریختندر گذار سیل بی زنهار لنگر کردن استهمچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجوددر هلاک خویشتن انشای محضر کردن استکعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگاناز تمناخانه دل را مصور کردن استعقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرفموم را سر پنجه با خورشید انور کردن استخاکساری را بدل با سرفرازی ساختنپشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن استعافیت کردن طلب در عالم پرشور و شرجستجوی سایه در صحرای محشر کردن استزهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیاربهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن استهمچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدنبا کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن استهست در روی زمین هر دانه ای را حاصلیحاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن استعرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخانعودهای خام را در کار مجمر کردن استتنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگخلق خوش خود را و عالم را معطر کردن استنیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخشوربختی ها نمک در چشم اختر کردن استخرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگانکار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن استاز زمین گیری برآرد ترک دنیا روح راسکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن استبا نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدنصبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن استجوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیستصفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن استبر مآل کار خود چون می لرزد دلمگر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن استگلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجابشمع روشن بر سر خاک سکندر کردن استمهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سراکام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است
غزل شماره ۱۰۶۵عقل، اجزای وجود خویش باطل کردن استعشق، این اوراق را شیرازه دل کردن استجای خود را گرم کردن در سرای عاریتعکس را در خانه آیینه منزل کردن استرخنه اندیشه را مسدود کردن عزلت استورنه خلوت را ز فکر پوچ محفل کردن استگر کلیدی هست قفل کعبه مقصود رادست خود کوته ز دامان وسایل کردن استبا خس و خاشاک بستن پیش راه سیل رابهر ما دیوانگان فکر سلاسل کردن استبا تکلف زندگی کردن درین مهمانسرابر خود و بر دوستداران کار مشکل کردن استهست اگر راه گریز این خانه دربسته راچشم پوشیدن ز عالم، رخنه در دل کردن استبا قد خم گشته آسودن درین وحشت سراخوابگاه از سایه دیوار مایل کردن استچون مرا نظاره آن شاخ گل دیوانه کرد؟کار چوب گل اگر دیوانه عاقل کردن استهمت ذاتی به جودست از گدا محتاج تراز کریمان خواستن، احسان به سایل کردن استگفتگوی عشق صائب پیش این بی حاصلاندر زمین شور تخم خویش باطل کردن است
غزل شماره ۱۰۶۶خنده دزدیدن به دل گل در گریبان کردن استلب گشودن رخنه در دیار بستان کردن استتنگ خلقی را به همواری مبدل ساختنچشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن استگریه را در آستین دزدیدن از چشم بدانشور محشر را حصاری در نمکدان کردن استگفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتنیوسف بی جرم را محبوس زندان کردن استخشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلمآتش سوزنده را بر خود گلستان کردن استپرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دلزشتی رخسار از آیینه پنهان کردن استدر دل صد چاک راز عشق پنهان داشتندر قفس برق جهانسوز از نیستان کردن استمهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدنخار را خون در جگر از حفظ دامان کردن استاز خموشی می شود سی پاره قرآن تمامگفتگو جمعیت دل را پریشان کردن استدر بساط خاک گنجی را که می باید نهفتریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن استپشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدندر جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن استباده روشن کشیدن در کنار لاله زارشمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن استعقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرفموم را سر پنجه با خورشید تابان کردن استعشق را صائب نهان در پرده دل داشتندر ته دامن شمیم عود پنهان کردن است
غزل شماره ۱۰۶۷نامرادی زندگی بر خویش آسان کردن استترک جمعیت دل خود را به سامان کردن استدر پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمردر زمین شوره تخم خود پریشان کردن استبر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بوددست دادن نفس را، امداد شیطان کردن استنیست احسان بنده کردن مردم آزاده رابهترین احسان مردم، ترک احسان کردن استیک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برقخنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن استقطره ناچیز را دریای گوهر ساختنخرده جان را نثار تیغ جانان کردن استحرف زهد خشک گفتن در میان عارفانتیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن استدر مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدنتیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن استبگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیسخویش را با عالمی دست و گریبان کردن استخامشی بگزین که در دیوان قسمت مور رالب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن استمی فشانم هر چه می گیرم چو ابر نوبهاربا من احسان، باتمام خلق احسان کردن استاز حدیث دلگشا صائب دهن را دوختنیوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است
غزل شماره ۱۰۶۸تندخویی با خلایق، مهر را کین کردن استآفرین را در دهان خلق نفرین کردن استشادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدلخنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن استلب به شکر خنده وا کردن درین بستانسراخون خود چون گل حلال دست گلچین کردن استآرزو را محو از دلهای سنگین ساختنبیستون را ساده از تمثال شیرین کردن استغافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدنفکر خواب عافیت را خانه زین کردن استگفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاهاز سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن استحاصل خاک مراد کشور هندوستاننامرادان وطن را کام شیرین کردن استمستمع را دل به داغ بی شعوری سوختنشعر خود ناخوانده بی تابانه تحسین کردن استهست اکسیری اگر صائب درین عبرت سراروی سرخ خویش را از درد زرین کردن است