غزل شماره ۱۱۰۰کوه را پای ادب در دامن تمکین ازوستپله ناز بتان سنگدل سنگین ازوستگر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاستدر دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوستبا دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کندآن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوستتا چه خواهد کرد یارب با دل بی تاب مابرق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوستنیست غافل آفتاب از حال دورافتادگانذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوستدامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خوددستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوستدر حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای استآن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوستآن که می دارد زبان گندمین از ما دریغتخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوستآتشین رویی که شمع محفل ما گشته استخار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوستنیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدارآن که گاهی این دل بی تاب را تسکین ازوست
غزل شماره ۱۱۰۱تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته استدست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته استپنجه مومین حریف پنجه خورشید نیستعقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته استمی برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمانکار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته استساعد او بارها در معرض عرض صفارعشه غیرت بر اندام بلور انداخته استدر حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهدزان تجلی پرتو خود را به طور انداخته استراه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسیدوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته استابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک منخویش را طوفان مکرر در تنور انداخته استتیره بختی های ما از پستی اقبال نیستاز بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته استنه همین در شهر اصفاهان قیامت می کندفکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
غزل شماره ۱۱۰۲ ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته استچشم پر کار تو کار عالمی را ساخته استحسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشمورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته استنیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشقاز غبار خاطرم دامان صحرا ساخته استجنگ دارد سازگاری با کمال سرکشیکوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته استما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایمورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته استنه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی دریدعشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته استمی کشیم از آستین افشانی یاران ملالورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته استمی شود از نامداران زود، هر کس چون عقیقبستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته استمی کند چشم زلیخا خا بر سر از غباربوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟می شود گنجینه گوهر به لب واکردنیسینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته استرو متاب از چشم پاک صائب روشن گهرکز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است
غزل شماره ۱۱۰۳باز از معموره دلها فغان برخاسته استچشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟آنچه گرد عارض او می نماید نیست خطفتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته استچون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خوناین رگ ابری که از بحر کمان برخاسته استهمت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکساراین نهال از جویبار کهکشان برخاسته استهست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت استوای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته استبر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیلهر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته استتا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیرموی بر تن شیر را از نیستان برخاسته استصید ما افتادگان را حاجت تمهید نیستتا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته استاز ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده استاحتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته استروز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جایتا مرا بند خموشی از زبان برخاسته استگل تمام آغوش گردیده است، پنداری که بازمرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته استاز سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیستکاروان شبنم از ریگ روان برخاسته استفارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخهر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
غزل شماره ۱۱۰۴ زلف گرد عارض او رشته گلدسته استکز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته استخوی عالمسوز او بی زینهار افتاده استورنه از آتش سپند ما مکرر جسته استسبزه خوابیده باشد با قد رعنای اوسرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته استسالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایمدیده آیینه را نقشی چنین ننشسته استبلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنندغم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته استدر لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شورورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته استچون در آیینه، روی سخت این آهن دلانمی نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته استنگسلد چون موج صائب رشته امید ماجویبار ما به دریای کرم پیوسته است
غزل شماره ۱۱۰۵جویبار شیشه با دریای خم پیوسته استکشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟مشکل است از روی آتشناک دل برداشتنورنه آتش از سپند من مکرر جسته استاز نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اشدیده آیینه را نقشی چنین ننشسته استداغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تابرشته جان تا به آن موی کمر پیوسته استچون در آیینه، روی سخت این آهن دلانمی نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته استاز پریشانی دل صد پاره را شیرازه کنتار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته استبی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسندنامه وا کرده اینجا نامه سربسته استاز فشار قبر گردد استخوانش توتیاهر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
غزل شماره ۱۱۰۶ تاک بالا دست من بیعت به طوبی بسته استخوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته استدر تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیستسد آهن سوزنی در راه عیسی بسته استجنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگیتهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته استشور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز همموج می شیرازه جمعیت ما بسته استنعل حرصش از تردد روز و شب در آتش استهر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است
غزل شماره ۱۱۰۷هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته استمی زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته استبی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسندنامه وا کرده اینجا نامه سربسته استعندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکردغنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشمشمع در فانوس چون پروانه پر بسته استکوه را موج حوادث در فلاخن می نهداین صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته استحسن عالمسوز را پروای آه سرد نیستبارها این شمع ره بر باد صرصر بسته استآن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرابارها شیرازه دیوان محشر بسته استسبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع استخضر آب زندگی را بر سکندر بسته استدولت دنیا سبک جولانتر از بال هماستساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته استآن که ابروی هلال عید را طاق آفریدطاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته استنیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرادور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
غزل شماره ۱۱۰۸یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته استپیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته استمی زند بسیار راه دین و دل چون رهزنانپرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته استنیست لیلی غافل از احوال دورافتادگانگرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته استوقت تصویر دهان یار، نقاش ازلاز میان نازک او خامه مو بسته استبوسه ها بر دست خود داده است معمار ازلتا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته استمی زند طول امل از سادگی نقشی بر آبورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟پله تن نیست جای لنگر جان عزیزدل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته استصائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ استهر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است
غزل شماره ۱۱۰۹از غبار جسم حایل ها به هم پیوسته استورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته استفیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلدتا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته استوصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداستهجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته استصد بیابان در میان دارند از بی نسبتیگر به ظاهر که با صحرا به هم پیوسته استافسر زر، شمع را دی قید رعنایی فکندسرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته استقرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ورورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته استچون الف در مد بسم الله از اقبال بلندجان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته استدر جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیستدل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته استخنده بیجاست برق گریه بی اختیاراشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته استاز تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیرروح اگر با عالم بالا به هم پیوسته استبیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماستگر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته استبرنیاید از زمین شور صائب تخم پاکوای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است