انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 111 از 718:  « پیشین  1  ...  110  111  112  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۰

کوه را پای ادب در دامن تمکین ازوست
پله ناز بتان سنگدل سنگین ازوست

گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاست
در دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوست

با دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کند
آن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوست

تا چه خواهد کرد یارب با دل بی تاب ما
برق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوست

نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
ذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوست

دامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خود
دستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوست

در حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای است
آن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوست

آن که می دارد زبان گندمین از ما دریغ
تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوست

آتشین رویی که شمع محفل ما گشته است
خار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوست

نیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدار
آن که گاهی این دل بی تاب را تسکین ازوست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۱

تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است

پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است

می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است

ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است

در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است

راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است

ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است

تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است

نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۲

ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است

حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است

نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است

جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است

ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است

نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است

می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است

می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است

می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟

می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است

رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۳

باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟

آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است

چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است

همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است

هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است

بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است

تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است

صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است

از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است

روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است

گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است

از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است

فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۴

زلف گرد عارض او رشته گلدسته است
کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است

خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است
ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است

سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او
سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است

سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند
غم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته است

در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور
ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

نگسلد چون موج صائب رشته امید ما
جویبار ما به دریای کرم پیوسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۵

جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است
کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟

مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است

از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب
رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن
تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

از فشار قبر گردد استخوانش توتیا
هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۶

تاک بالا دست من بیعت به طوبی بسته است
خوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته است

در تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیست
سد آهن سوزنی در راه عیسی بسته است

جنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگی
تهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته است

شور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز هم
موج می شیرازه جمعیت ما بسته است

نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است
هر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۷

هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟

پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است

کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است

حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است

آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است

سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است

دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است

آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است

نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۸

یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته است
پیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته است

می زند بسیار راه دین و دل چون رهزنان
پرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته است

نیست لیلی غافل از احوال دورافتادگان
گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است

وقت تصویر دهان یار، نقاش ازل
از میان نازک او خامه مو بسته است

بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است

می زند طول امل از سادگی نقشی بر آب
ورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟

پله تن نیست جای لنگر جان عزیز
دل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته است

صائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ است
هر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۰۹

از غبار جسم حایل ها به هم پیوسته است
ورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته است

فیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلد
تا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته است

وصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداست
هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته است

صد بیابان در میان دارند از بی نسبتی
گر به ظاهر که با صحرا به هم پیوسته است

افسر زر، شمع را دی قید رعنایی فکند
سرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته است

قرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ور
ورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته است

چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند
جان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته است

در جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیست
دل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته است

خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است

از تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیر
روح اگر با عالم بالا به هم پیوسته است

بیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماست
گر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته است

برنیاید از زمین شور صائب تخم پاک
وای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 111 از 718:  « پیشین  1  ...  110  111  112  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA