غزل شماره ۱۱۴۰نه همین سرگشته ما را دور گردون کرده استخضر را خون در جگر این نعل وارون کرده استمهره مومی است در سر پنجه او آسمانآن که حال ما اسیران را دگرگون کرده استقمری ما از پریشان ناله های دلفریبسرو را آشفته تر از بید مجنون کرده استگر چه ما چون سرو آزادیم از قید لباسهمت ما دست ازین نه خرقه بیرون کرده استدامن معنی به آسانی نمی آید به دستسرو یک مصرع تمام عمر موزون کرده استدر ته گرد کسادی، گوهر شهوار منخاک عالم را سبک در چشم قارون کرده استمی کنم در کوچه گردی سیر صحرای جنونوسعت مشرب مرا فارغ ز هامون کرده استبرنمی آرند سر از زیر بال بلبلانبس که گلها را خجل آن روی گلگون کرده استهر چه با ما می کند، تدبیر ناقص می کنددرد ما را این طبیب خام افزون کرده استبس که تشریف بهاران نارسا افتاده استتاک از یک آستین، صد دست بیرون کرده استآنچه در دامان کهسارست صائب لاله نیستسنگ را محرومی فرهاد دلخون کرده است
غزل شماره ۱۱۴۱ جلوه هر جا یار با پای نگارین کرده استنقش پایش خاک را دامان گلچین کرده استرشته سبحه است هر تاری ز زلف کافرشبس که تاراج دل آن غارتگر دین کرده استکرده است از سادگی محضر به خون خود درستبال خود را هر که چون طاوس رنگین کرده استقاف را در دیده ها کرده است بی وزن و سبکپله ناز ترا آن کس که سنگین کرده استهر که آگاه است از تردستی پیر مغانچون سبو از دست خشک خویش بالین کرده استکرده ام انگور شیرین را شراب تلخ منخون خود را مشک اگر آهوی مشکین کرده استصبح برخیزد صبوحی کرده از خواب گرانهر که وقت خواب، مینا شمع بالین کرده استغفلت ما را سبک عمر سبک جولان شده استخواب ما را این صدای آب سنگین کرده استما ازان حلم گرانسنگیم در عصیان دلیرکبک ما را هرزه خند آن کوه تمکین کرده استهر که صائب دارد از دنیا طمع آسودگیفکر خواب عافیت در خانه زین کرده است
غزل شماره ۱۱۴۲خضر را گر سبز آب زندگانی کرده استعالمی را زنده دل آن یار جانی کرده استاز خس و خار تمنا جلوه آن گلعذارسینه ها را پاک از آتش عنانی کرده استدر جواب غیر از دستش نمی افتد قلمآن که یاد ما به پیغام زبانی کرده استدر کهنسالی ز نسیان شکوه کافر نعمتی استتلخ، پیری را به من یاد جوانی کرده استجز گرفتاری سخنسازی ندارد حاصلیطوطیان را در قفس شیرین زبانی کرده استصبح را پاس نفس دل زنده دارد جاودانشمع، کوته عمر خود ز آتش زبانی کرده استگریه تلخ است چون گل حاصلش از زندگیعمر خود هر کس که صرف شادمانی کرده استرفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاهدر حیات آن کس که بر دلها گرانی کرده استنیست ممکن صائب از خلوت قدم بیرون نهدهر که تسخیر پریزاد معانی کرده است
غزل شماره ۱۱۴۳کوته اندیشی که طاعات ریایی کرده استخویش را محروم از مزد خدایی کرده استدست خشک آسمان، خورشید عالمتاب راکاسه دریوزه شبنم گدایی کرده استنیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکاناستخوان را در تن من مومیایی کرده استبا هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبتاز هدف قطع نظر تیر هوایی کرده استسینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدفهر که از گردن فرازی خودنمایی کرده استبا گرفتاری قناعت کن که در این دامگاهبند ما را سخت، انداز رهایی کرده استتا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده رابوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده استگلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ایتا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدفقطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده استهمچو بار طرح بر دوشم گرانی می کندتا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است
غزل شماره ۱۱۴۴ کاو کاو منکران می آرد از چشمش برونعیسی آن شیری که از پستان مریم خورده استدر گرانان نشتر آزار را تأثیر نیستورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده استآرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزدچون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده استپا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هستشیشه های آسمان گویا که بر هم خورده استشکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی استکعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده استعقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده استتا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکنورنه این جامی که می بینی سر جم خورده استکعبه در خون غزالان همچو داغ لاله استتا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده استاز سر تاراج ما ای برق آفت در گذرحاصل این بوستان را چشم شبنم خورده استاز نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاکگوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده استنامداری بی سیه بختی نمی آید به دستدر سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده استهر که را از باده کیفیت مراد افتاده استدر سفال خود شراب از ساغر جم خورده استخوشه اشک ندامت می شود هر دانه اشدر بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
غزل شماره ۱۱۴۵ بوسه از لعلت قدح در چشمه کوثر زده استخنده از تنگ دهانت غوطه در شکر زده استمی توان کردن به نرمی راه در دلهای سخترشته از همواری خود غوطه در گوهر زده استدر دبستان ریاضت، فرد باطل نیستیمصفحه پهلوی ما را بوریا مسطر زده استچین ابرو را چه در آزار ما سر داده ای؟غیر آه بی اثر دیگر چه از ما سر زده است؟آسمان در شور چشمی بیگناه افتاده استاشک شور من نمک در دیده اختر زده استصد خیابان سرو، پا انداز نخل سرکشت!با تن تنها مکرر بر صف محشر زده استجوش غیرت می زند خون شفق از رشک منبرق را مژگان آتشدست من خنجر زده استچون ننوشد کاسه کاسه زهر صائب مدعی؟کلک از شیرین زبانی نیش بر شکر زده است
غزل شماره ۱۱۴۶از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده استدامن گلهابه شبنم آتشین بستر شده استنقد می سازد قیامت را به عاشق شور عشقدامن صحرا به مجنون دامن محشر شده استنیست در زندان آهن بی قراران را قرارسینه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده استچون توانم همسفر شد با سبکپایان شوق؟من که دامن پیش پایم سد اسکندر شده استدر قیامت شسته رو برخیزد از آغوش خاکچهره هر کس که از اشک ندامت تر شده استمانع پرواز من کوتاهی بال و پرستبادبان بر کشتی بی طالعم لنگر شده استمی شود طومار عمرش طی به اندک فرصتیچون قلم هر کس ز بی مغزی زبان آور شده استعلم رسمی تیره دارد سینه صاف مرابی صفا آیینه ام از کثرت جوهر شده استچون توانم داشت پنهان فقر را از چشم خلق؟خرقه صد پاره بر بی برگیم محضر شده استخورده ام چون موی آتش دیده چندین پیچ و تابتا رگ ابرم ز دریا رشته گوهر شده استمی کند بی دست و پایی دشمنان را مهربانشعله بر خاشاک من بسیار بال و پر شده استتا چه خواهد کرد صائب با دل مومین منآتشین رویی کز او آیینه خاکستر شده است
غزل شماره ۱۱۴۷ از خط شبرنگ حسن یار صد چندان شده استکز ته هر حلقه خورشید دگر تابان شده استمی مکد چون شمع تا روز جزا انگشت خویشهر که بر خوان وصال او شبی مهمان شده استآسمان از کهکشان در حلقه زنار اوستناخدا ترسی که ما را رهزن ایمان شده استاز دو عام می برد نظارگی را دیدنشحسن بالا دست این یوسف چه باسامان شده استدیده بد دور ازین یوسف که دور آسماندر زمان حسن او یک دیده حیران شده استدل ز شوخی در تن خاکی نمی گیرد قراراین شرر در سینه خارا سبک جولان شده استپنجه فولاد را از چرب نرمی می بریماز رگ ما نیشتر بسیار رو گردان شده استخنده شادی خطر بسیار دارد در کمینپسته زیر پوست از چشم بدان پنهان شده استیاد ما کردن چه سود اکنون که آن کنج دهناز غبار خط مشکین گوشه نسیان شده استاز ملاقات گرانجانان درین وحشت سراسود ما این بس که ترک زندگی آسان شده استمن به این سرگشتگی صائب به منزل چون رسم؟در بیابانی که چندین خضر سرگردان شده است
غزل شماره ۱۱۴۸بر من از پیری سرای عاریت زندان شده استزندگی دشوار و ترک زندگی آسان شده استخواب من بیداری و بیداریم گشته است خوابمنقلب اوضاع من از گردش دوران شده استدل ضعیف و مغز پوچ و خلق تنگ و فهم کنداشتها کم، حرص افزون، معده نافرمان شده استچشم کند و گوش سنگین، دست لرزان، پای سستجای دندان جانشین گوهر دندان شده استمی رود آب از دهان و چشم من بی اختیارکشتی بی لنگرم بازیچه طوفان شده استرعشه برده است از کفم بیرون عنان اختیارزین تزلزل، خانه معمور تن ویران شده استعمر گردیده است از قد دو تا پا در رکابزندگی زین اسباب چوگانی سبک جولان شده استهر رگی در پیکر زار من از موی سفیدچون چراغ صبحدم بر زندگی لرزان شده استقامتم گشته است از بار گنه خم چون کمانآه چون تیر خدنگ از سینه ام پران شده استکرده دلسرد از حیاتم برگریزان حواسزین خزان بی مروت گلشنم ویران شده استدر کهنسالی مرا کرده است صید خویش حرصجسم من در زندگانی طعمه موران شده استگوی سر در فکر رفتن نیست از میدان خاکقامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده استرفته جز یاد جوانی هر چه هست از خاطرمطاق نسیان قامتم هر چند از دوران شده استریشه طول امل هر روز می گردد زیاداز خزان هر چند نخل قامتم لرزان شده استچون کنم کفران نعمت، کز گرانی های گوشعالم پر شور بر من شهر خاموشان شده استصبح محشر نیست گر موی سفید من، چراصائب اوراق حواسم نامه پران شده است؟
غزل شماره ۱۱۴۹ شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده استبرگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده استدست از دامان دلهای پریشان برمداررو به دریا می رود ابری که بی باران شده استمی تراود از در و دیوار او نقش مرادخانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده استروزگار غفلت ما می رود چون برق و بادکشتی ما از گرانباری سبک جولان شده استمی کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذابمصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده استسیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک رابا خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده استبا ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشانآتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده استنیست زر در آستین غنچه و دامان گلتا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده استاز رگ تلخی، میان باده بی زنار نیستدر زمان چشم او عالم فرنگستان شده استمی خورد تیر حوادث را به جای نیشکرهر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است