غزل شمارهٔ ۱۱۶۰ اشک ریز از مالش چرخ دغا آسوده استخوشه پروین ز رنج آسیا آسوده استتا خط بغداد جامم هست در مد نظرسبحه پندارم به خاک کربلا آسوده استتا نیاید پا به سنگت، از وطن بیرون میادانه تا در خوشه است از آسیا آسوده استما چو خار از هر سر دیوار گردن می کشیمشبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده استدرع داودی است در راه طلب، افتادگیاز غم خار مغیلان نقش پا آسوده استدر حباب بحر اشک ما به چشم کم مبیندر ته هر قبه ای صد ناخدا آسوده استتا تو گلبانگی ز لب صائب نمی آری برونعندلیب باغ جنت ز نوا آسوده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱ آسمان از شور دلهای کباب آسوده استکوه تمکین خم از جوش شراب آسوده استصبح محشر بی سبب ما را به دیوان می کشدخود حساب از پرسش روز حساب آسوده استدل نسوزد عشق را بر گریه های آتشینآتش از اشک جگر سوز کباب آسوده استعشق را پروای چشم عیبجوی نقل نیستاز گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده استبا تهی چشمان ندارد اضطراب عشق کاراز پریدن حلقه چشم رکاب آسوده استاز خیال آسوده گردد دیده ارباب فکردیده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده استکهنه اوراق دل ما قابل ترتیب نیستاز غم شیرازه کردن این کتاب آسوده استهر که ما را ایمن از بیداد گردون دید، گفتاین هوا را بین که در قصر حباب آسوده استدر شبستانی که من محو تجلی گشته امنبض سیمابش ز موج اضطراب آسوده استکار خار پا کند زر در کف دریا دلانچون ندارد گوهری در کف سحاب آسوده استنیست حاجت حسن ذاتی را به خال عارضیاین غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲ از کواکب آسمان روی حجاب آلوده استاز شفق آفاق لبهای شراب آلوده استباده ممزوج می باید دل بیمار راسازگار عاشقان لطف عتاب آلوده استگل که دامان خود از شبنم نمازی کرده استدر حریم شرم، دامان شراب آلوده استمی زند از شادمانی، جوش می خون در دلمتا که دست و لب به خون این کباب آلوده است؟در خطرگاهی که ما کشتی در آب افکنده ایمتیغ هر موجی به خون صد حباب آلوده استهیچ صافی در جهان آب و گل بی درد نیستاز یتیمی، آب در گوهر تراب آلوده استدر ره خوابیده مطلب، که بیداری است خوابهر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده استدود خط در پرده فانوس گردد جلوه گربس که شمع عالم افروزش حجاب آلوده استدستگاه غفلت هر کس به قدر جاه اوستدولت بیدار، اینجا پای خواب آلوده استمستی فردای ما، امروز می بخشد خماربرق تیغ انتقام از بس شتاب آلوده استخنده مهر شبنم از لب برگ گل را بر نداشتمست شد یار و همان حرفش حجاب آلوده استهر شب عیدش به صبح ماتمی آبستن استعیش روپوش جهان، موی خضاب آلوده استمی رسد سامان اشک و آه ما صائب ز غیبآتش رخسار ساقی تا به آب آلوده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳ دوستی های جهان با ریو و رنگ آلوده استشهد این مکار با چندین شرنگ آلوده استدامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیستکز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده استسعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآرورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده استباده ممزوج می باید دل بیمار راسازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده استدختر رز را مکن زنهار صاحب اختیارکاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده استبر سر جوش است دیگر خون حشر انتقامتا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده استجود بی منت مجو از کس که خورشید بلنداز فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده استبی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیستدایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده استکی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده استعاشقان صائب بلا گردان معشوق خودندزین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴ من نمی گویم ز گلزارت کسی گل چیده استرنگ آن سیب زنخدان اندکی گردیده استشمع خامش، شیشه خالی، جام عشرت سرنگونعرصه بزم تو، میدان شبیخون دیده استچشمه سوزن محیط بحر نتواند شدندر دل تنگم شکوه عشق چون گنجیده است؟نیست شیرین استخوان ما چو گوهر بی سببقطره ما سالها تلخی ز دریا دیده استحسن هر خاری درین گلزار بر جای خودستچون ز مژگان مو به چشم افتد بلای دیده استمگذر از چشم تر ما این چنین دامن کشانشبنم ما پنجه خورشید را تابیده استکلک صائب تا رقم پرداز شد، دست صباداستان زلف را بر یکدگر پیچیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵ مهربانی از میان خلق دامن چیده استاز تکلف، آشنایی برطرف گردیده استوسعت از دست و دل مردم به منزل رفته استجامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده استدر بساط آفرینش یک دل بیدار نیسترگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده استرحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته استروی دل از قبله مهر و وفا گردیده استپرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده استصبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده استنیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو راخار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده استموج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز دردرشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده استگوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنندتار و پود انتظام از یکدگر پاشیده استبلبلان را خار در پیراهن است از آشیانبستر گل، خوابگاه شبنم نادیده استهر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاهدر برابر ماه کنعان را دکانی چیده استتر نگردد از زر قلبی که در کارش کنندیوسف بی طالع ما گرگ باران دیده استخاطر آزاد ما از دور گردون فارغ استشیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده استدر دل ما آرزوی دولت بیدار نیستچشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده استاختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده استبر زمین آن کس که دامان می کشید از روی نازعمرها شد زیر دامان زمین خوابیده استگر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جاهر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶ در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده استبر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده استگوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کردخاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده استدل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بودجمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده استآرزو را در دل هر کس که برق عشق سوختفارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده استحسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتابدر دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده استزان ز عرض حال خاموشم که خوی تند اوروی آتش را مکرر بر زمین مالیده استکرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیتدر ترازوی قیامت خویش را سنجیده استاز زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکانسکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷ آن که بزم می پرستان را پریشان چیده استمجلس ارباب دانش را به سامان چیده استمدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیستخضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده استخار تهمت لازم دامان پاک افتاده استنه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده استآن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغجام ما را بر کنار طاق نسیان چیده استاز فغانم ناله زنجیر می آید به گوشدر فضای سینه من بس که پیکان چیده استکو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده استبوی خون می آید امروز از نوای بلبلانتا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده استمی تواند شد علم در وادی آزادگیهر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده استاز خیابان بهشت آید برون پوشیده چشمهر که گل از رخنه چاک گریبان چیده استشوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغرو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده استآه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوسمجلس می بر سر خاک شهیدان چیده استچون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸ عطر آن گل پیرهن تا در هوا پیچیده استبوی گل دودی است در مغز صبا پیچیده استسرو سیمین تو تا یکتای پیراهن شده استبرگ گل از غنچه خود در قبا پیچیده استاز عرق هر حلقه چشم گریه آلودی شده استتا سر زلفش دگر دست که را پیچیده است؟بر لب آب بقا از تشنگی جان می دهددست هر کس را که حیرت بر قفا پیچیده استدر غبار خاطر ما، ناله های خونچکانهمچو بوی خون به خاک کربلا پیچیده استمی شمارد پرده بیگانگی گلزار راهر که از گل در نسیم آشنا پیچیده استبا تو ظالم در نمی گیرد فسون عجز ماورنه گوش آسمان را آه ما پیچیده استپنجه مومین ما سرپنجه فولاد رابارها از راه تسلیم و رضا پیچیده استاحتیاج استخوان بر یکدگر خواهد شکستنخوتی کز سایه در مغز هما پیچیده استنیست صائب دامن افلاک رنگین از شفقخون ما افلاک را بر دست و پا پیچیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹ هر که چون جوهر ز تیغ یار سر پیچیده استتاروپود عمر را بر یکدگر پیچیده استاز نفس چون چشم می گردد دهان سرمه داربس که دود تلخ آهم در جگر پیچیده استکیست در دامن کشد پای اقامت زیر چرخ؟کوه در جایی که دامن بر کمر پیچیده استرشته آه مرا در پرده شبهای تارفکر زلفش چون گره بر یکدگر پیچیده استناله من در دل سنگین آن بیدادگرخنده کبکی است در کوه و کمر پیچیده استپرتو آن شمع از استغنا نمی افتد به خاکاز کجا این شعله ام بر بال وپر پیچیده است؟رفت از سختی ز کف سر رشته تدبیر منراههای راست در کوه و کمر پیچیده استمی فزاید در غریبی قدر ارباب کمالپا به دامان صدف بیجا گهر پیچیده استاز ضعیفی گر چه صائب در نمی آید به چشمعالمی را دست آن موی کمر پیچیده است