غزل شمارهٔ ۱۱۸۰ گردش گردون به چشمم گردش پیمانه استعالم از کیفیت حسن تو یک میخانه استگرد سرگشتن به یاد می پرستان می دهدخط مشکینی که بر دور لب پیمانه استگریه کردن را دلی می باید از گل شادترشاهد این حرف رنگین، گریه مستانه استذوق رسوایی مرا از خانه بیرون می کشدسنگ طفلان کهربای مردم دیوانه استعالمی را نقطه خال لبش بیهوش کردنقل این مجلس به صد کیفیت پیمانه استبالش بخت مرا ریحان تر در کار نستخواب مخمل بی نیاز از منت افسانه استصائب از من چند پرسی آشنای کیستی؟آشنارویی که دارم معنی بیگانه است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱ هر که غافل را نصیحت می کند دیوانه استخواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه استنفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده استوای بر آن کس که دزدش در درون خانه استماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته استصاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه استنیست در فکر گلستان بلبل بی درد مابس که در کنج قفس مشغول آب و دانه استتا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیبعقد دندانها کلید رزق را دندانه استاختر اقبال بی برگان بلند افتاده استهر که را شمع و چراغی هست از پروانه استهر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بوددیده بالغ نظر را ابجد طفلانه استحسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق راشمع با آن سرکشی زیر پر پروانه استبرنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیرنقل خواب آلودگان شیرینی افسانه استگوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ رادر بساط دلفریبی گریه مستانه استبلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنندبرگ عیش غنچه خسبان در درون خانه استدر مقام خویش هر زشتی بود صائب نکومی برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲ شمع را بالین پر، بال و پر پروانه استبستر آسودگی خاکستر پروانه استاز سپرداری است عاجز گر چه دست رعشه دارشمع را دست حمایت شهپر پروانه استگرم برخور با هواداران که حسن شمع رانیل چشم زخم از خاکستر پروانه استاین ز آتش می گریزد وان بر آتش می زندشیر با آن زهره داغ جوهر پروانه استمی کند خورشید تابان ذره را اکسیر عشقگریه شمع از فروغ منظر پروانه استنیست فکر عاشق سرگشته آن بی باک راورنه شمع از هر شراری رهبر پروانه استپایه عشق گرانقدرست بالاتر ز حسنشمع با آن سرکشی زیر پر پروانه استنیست از سو محبت بلبلان را بهره ایاین شراب آتشین در ساغر پروانه استنیست پروا عاشقان را از نگاه تلخ یاردود خشک شمع، ریحان تر پروانه استحسن، فیض آب خضر از عشق صائب می بردبخت سبز شمع از چشم تر پروانه است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳ شوق دل دیگر به آب تیغ مژگان تشنه استآتش خاکسترآلودم به دامان تشنه استچشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبانخاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه استاز طراوت گر چه آب از عارض او می چکدسبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه استچند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه استبود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخوردباغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴ دل میان چار عنصر تن به سختی داده ای استدانه در آسیای چار سنگ افتاده ای استخرده جان مقدس در تن خاکی نهادموری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای استنیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دلدر ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای استپیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهندگرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای استنیست حق جویندگان را دیده باریک بینورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای استبر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاکچون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵ بی غبار خط نگاهم توتیا گم کرده ای استدر ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای استنیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظردر سواد آفرینش آشنا گم کرده ای استبوسه لب تشنه در دور لب نوخط اودر سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای استهر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرازیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای استتا چه باشد در بیابان طلب احوال ماخضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای استکار ما بی دست و پایان با خدا افتاده استکشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای استدر بیابانی که چاه از نقش پا افزونترستعقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای استپیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقلدر محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای استهر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهورمهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای استدر تن خاکی، روان آسمان مشتاق ماراه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای استهر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کندمی توان دانست محراب دعا گم کرده ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶ بی اجابت آه مرغ آشیان گم کرده ای استناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای استهر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاهیوسف خود در میان کاروان گم کرده ای استدر نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختندر دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای استهر که در آغاز خط از گلرخان غافل شوددر بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای استاین علف خواران که هر یک جانبی دارند رویگله در دامن صحرا شبان گم کرده ای استبی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنندنیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای استدل که در زلف پریشان تو می جوید قراردر شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای استرهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدمدر بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای استزیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلاندست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای استدر صراط المستقیم عشق، عقل خرده بیندر دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای استهر دل بی درد کز درد طلب افتاد دوراز نفس گیری درای کاروان گم کرده ای استهر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلانشاهراه آسیای آسمان گم کرده ای استهر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیردر صف مردان کماندار کمان گم کرده ای استآن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تابخویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای استهر که غافل از ظهور حق بود در ممکناتبوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای استهست در گم کردن خود، هست اگر آرامشیهر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای استنیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقلبر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷ صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای استآفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای استدانه امید ما در عهد این بی حاصلاندر زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای استشکوه ما در زمان خوی آن بیدادگرنامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای استبا تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه منپنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای استحلقه جمعیتی گر هست در زیر فلکدیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای استفتنه آخر زمان در دور چشم مست اوشیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای استکیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸بی جمالت مردمک آیینه نزدوده ای استبی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای استعاشقان را بی خرام قامت موزون توسرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای استماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن استپیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای استهمت پیران جوانان را به مقصد رهنماستبی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای استنیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخمدر همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹ با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای استبرق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای استمی کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنشسبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای استگردش پرگارش از مرکز بود آسوده ترعالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای استچشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته استورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای استتلخکامی های ما از لب گشودنهای ماستورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای استخاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیستهست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای استجاده چون زنجیر می پیچد به پای رهرواندر پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای استدر شبستانی که من پروانه او گشته امدولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است