غزل شمارهٔ ۱۲۰۰ هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی استجز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی استدیدن خلق است بیماری و وادیدست نکسعید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی استرفته و آینده اهل حال را منظور نیستاز حیات جاودانی خضر را قسمت دمی استهر که در دریا شود اهل بصیرت چون حبابهر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی استگفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنیدنیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی استحسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگیمی پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی استاز درشتی های خط خوبان ملایم می شوندما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی استنقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشمپیش چشم خرده بین ما سود اعظمی استبس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنیزنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱ خاک با این رتبه تمکین، جناب آدمی استچرخ با آن شان و شوکت در رکاب آدمی استهر جمالی را نقابی، هر گلی را غنچه ای استپرده زنبوری گردن، نقاب آدمی استنیست در مجموعه افلاک با آن طول و عرضاز حقایق آنچه مثبت در کتاب آدمی استنشأه عشق الهی را به انسان داده اندگردش این نه خم از جوش شراب آدمی استشاهد فرزندی آدم نه تنها صورت استهر که دارد حسن معنی در حساب آدمی استبا دل مجروح آدم کار دارد شور عشقاین نمک از سینه چاکان کباب آدمی استنیست انجم این که می بینی بر اوراق فلکجبهه گردون عرق ریز از حجاب آدمی استوسعت مشرب عبارت از فضای جنت استچشمه کوثر همین چشم پر آب آدمی استنقش بر آب است پیش باددستی های عشقعقل پرکاری که سر لوح کتاب آدمی استرزق، خود را می رساند هر کجا قسمت بودخنده سرشار گندم بر شتاب آدمی استدل منه بر مجمر زرین گردون زینهارکاختر سیاره اش اشک کباب آدمی استآدمیت حسن گندم گون پسندیدن بودهر که باشد این مذاقش در حساب آدمی استاین جواب آن غزل صائب که ناصح گفته استآفتاب بی زوالی در نقاب آدمی است
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲ هر دلی کز زلف جانان سر برآرد کشتنی استاز حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی استقطره از دریا چرا دارد سر خود را دریغ؟زیر تیغ یار هر کس سر بخارد کشتنی استصاحب اقبالی که پای خود به وقت اقتداربر گلوی دشمن عاجز فشارد کشتنی استروزگار بیغمی را، هر که از ارباب درداز حساب زندگانی بر شمارد کشتنی استهر که باری از دل مردم تواند بر گرفتدست خود بر روی یکدیگر گذارد کشتنی استطاعت خالص بود از خودنمایی بی نیازآشکارا هر که این ره را سپارد کشتنی استهر سبکدستی که در فصل بهار زندگیتخم نیکی در دل مردم نکارد کشتنی استهر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهانجرم دشمن را به روی دشمن آرد کشتنی استحد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوستهر که پا از حد خود بیرون گذارد کشتنی است
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳ تا نپوشیده است روی خال را خط دیدنی استتا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی استمی توان خواند از جبین باغبان حال چمنپیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی استهیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی استوقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بستچون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی استمی رود بر باد آخر چون ز بیداد خزانبا لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی استخوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل استدر بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی استهر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغدامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی استنسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیستچون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی استتا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اندیک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی استدوست می دارند صائب عاشقان اغیار رادست و پای باغبان بوی گل بوسیدنی است
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴ زیر پای سرو چون آب روان غلطیدنی استگل به تردستی ز عکس تازه رویان چیدنی استگر لباس فاخری در عالم ایجاد هستاز گناه زیردستان چشم خود پوشیدنی استپیشدستی کن، ازین تشویش خود را وارهانجام پر زهر اجل چون عاقبت نوشیدنی استاز دم سرد خزان چون می رود آخر به بادبا لب خندان به گلچین سر چو گل بخشیدنی استتا به کی در استخوان بندی گدازی مغز خود؟این طلسم استخوانی چون ز هم پاشیدنی استوقت خود ضایع مکن چون غافلان در چیدنشچون بساط زندگانی عاقبت برچیدنی استبر دل آزاده حسن خلق بند آهن استاز گل بی خار بیش از خار دامن چیدنی استنیست از بخت سیه دلهای روشن را ملالدیده آیینه شبها ایمن از نادیدنی استدل ز اشک گرم خالی ساز هنگام صبوحدر زمین پاک، صائب تخم خود پاشیدنی است
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی استچون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی استاز دل بیدار و اشک آتشین و آه گرمدستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی استدرد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوستشیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی استگر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغلهمچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی استسرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرسصفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی استگفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیستاین قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدنگر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی استگر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه راهمچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی استمی زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخمورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶ بی محابا در میان نازکش انداخت دستناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکستقبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منهطاق ابروی تو می ترسم نهد رو در شکستسرگرانیهاش با افتادگان امروز نیستنقش ما با زلف او از روز اول کج نشستلشکر خط شهربند حسن را تسخیر کردزلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بستغنچه خواهد شد گل خمیازه ام از فیض میمی کشد بر دوش من آخر سبوی باده دستگوشه ابروی استغنا چه می سازی بلند؟می توان از گردش چشمی خمارم را شکستدست آلایش کشیدم صائب از کام جهانهمت من بس بلند افتاده و این شاخ پست
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷ دل به نور شمع نتوان در گذار باد بستساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بستمی شود نام بزرگان از هنرمندان بلندطرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بسترو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مرادصفحه رویی که نقش از سیلی استاد بستپرده دار دیده عاشق حجاب او بس استچشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بستناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی استدر بهاران عندلیب ما لب از فریاد بستمی تراود حسرت آغوش از آغوش مازخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بستکوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسننقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرداین رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بستروزگار آن سبکرو خوش که مانند شرارتا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بستچون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنمتیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بستدل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت استچون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸ هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بسترشته جان بر زبان نشتر فصاد بستسنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرابیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسامی توان بر چوب دست شانه شمشاد بستناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه راچون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بستکرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسانزنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بستبال سیر شعله جواله بستن مشکل استنقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حبابسخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بستسرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده امبر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بستچون زبان مار، خار آشیانم می گزدتا در فیض قفس بر روی من صیاد بستشمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیستحیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکیددیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹ دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بستدر صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بستاز نگاه خیره چشمان گشت نوخط عارضشاز هجوم مشتری یوسف دکان را زود بستاز بصیرت نیست مرهم کاری داغ جنونکوردل آن کس که چشم اختر مسعود بستگر توانی آب زد بر آتش خشم و غضبمی توان گلدسته ها زین آتش نمرود بستپختگان از خود برون آرند آتش چون چناراز رگ خامی به آتش خویشتن را عود بستخواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سیاهدر به روی آفتاب این روزن مسدود بستمستی غفلت نمی خواهد شراب لاله رنگتا به کی خواهی حنا بر پای خواب آلود بست؟تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اشهر که صائب چشم خود زین خانه پر دود بست