غزل شمارهٔ ۱۲۸۰ هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیستهر که از دل بار بردار گران بر دوش نیستزاهدان قالب تهی از جلوه او می کننددر زمان قامتش محراب بی آغوش نیستچشم نرگس گوشه بیماریی دارد، ولیخوش نگاه و دلفریب و شوخ و بازیگوش نیستبی نصیبان در کنار وصل هجران می کشندموج را از بحر جز خاشاک در آغوش نیستآفت زهد ریایی بیشتر نیست ز فسقمی توان کردن حذر از چاه تا خس پوش نیستآرزومندی و بیتابی، هم آغوش همندباده های خام را آسودگی از جوش نیستدر نگیرد صحبت آیینه و زنگی به همپیش دلهای سیه اظهار عقل از هوش نیستچرخ از خجلت زمین را پرده پوشی می کندورنه این خوان تهی را حاجت سرپوش نیستدر بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کندسینه گرمی که در فصل خزان بی جوش نیستاز برای خودنمایی ناقصان جان می دهندطفل را آرامگاهی چون کنار و دوش نیستچشم و ابرو موشکافان را نمی آرد به دامرهزن اهل نظر جز خط بازیگوش نیستاز تواضع می کند با سرو همدوشی قدشورنه سرو بوستان با قامتش همدوش نیستکی شنیدن می تواند رتبه دیدن گرفت؟چشم اگر بینا بود حاجت به فال گوش نیستنیست صائب در حریم گلستان از فیض عشقچهره ای کز ناله گرم تو شبنم پوش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱آرزو بسیار و آهم در دل درویش نیستدشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیستخانه اهل تعلق شاهراه حادثه استدزد هرگز در کمین کلبه درویش نیستسایه از ویرانه ما می کند پهلو تهیخانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیستتیر روی ترکش محشر بود مژگان اوفتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیستای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کنعرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده امسایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲ حاصل دنیای فانی جز غم و تشویش نیستمد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیستپشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کردگشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیستتخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوستهر که را در دل نباشد آرزو درویش نیستکوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه بردورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیستزان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرددر بساط سینه صبح صداقت کیش نیستدیگران را گر به حال خویش می آرد خودیبیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیستشعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بیندیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳ آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیارناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیستگرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ماشکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیستدر دل بی آرزو راه غم و تشویق نیستدر جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیستاز گرانجانی تو در بند علایق مانده ایپیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیستاز بلاها می کند ترک خودی ایمن ترالشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیستمی کند تر نان خشک خود به خوناب جگرنعمت الوان اگر بر سفره درویش نیستروزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بسآنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیستیک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیستگریه در دنبال خنده بیجای منیک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیستدعوی بیجا زبان تیغ می سازد درازمرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیستزود از دنیا سبکروحان گرانی می برندیک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیستچون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیستمی شود روشن گهر را دل سیاه از اعتباراز حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیستآرزوی بوس و امید کنار از سادگی استحاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیستچرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیلخنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیستعیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حقآب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶ آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیستسر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیستپشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایمچون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیستدر بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخجان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیستاز صف مردان جگرداری نمی آید برونورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیستخصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای استجنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیستزاهدان خشک خرسندند از گوهر به کفخاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیستگوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیرمطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیستگر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده استداستان شوق ما را رقعه واری بیش نیستز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماستآسمان و انجمش دود و شراری بیش نیستگوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکنمزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیستقسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تابآنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیستپیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اندخاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیستبیقراریهای من چون پا گذارد در رکابشعله جواله طفل نی سواری بیش نیستنیست صائب بوسه و پیغام در طالع مراقسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷ درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیستبرشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیستتشنه چشم افتاده است آیینه اسکندریورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیسترهنوردان طریق کعبه مقصود راسایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیستگر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده ترپیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیستگوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرامطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیستدر دل روشن سراسر می رود یاد بهشتچشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیستما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایماز جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیستطی نمی گردد به شبگیر حیات جاودانگرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیستدر غریبی می نماید خویش را حسن غریبقسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیستچون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجودحاصل ما از تردد مد آهی بیش نیستبا هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرابهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیستحاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیسبه همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیستچون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیستمی رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاهروزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸ آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیستآفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیستدر محیط آفرینش چون حباب شوخ چشمشغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیستزر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده استپیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیستمی نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیعدستگاهش سایه بال همایی بیش نیستگر چه پیوند علایق را گسستن مشکل استپیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیستبرنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیمرایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیستخواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخگر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیستآنچه باید خواست از آزادمردان همت استسرو را در آستین دست دعایی بیش نیستمطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهانمدعای ما دل بی مدعایی بیش نیستقسمت ما از کریمان جهان آوازه ای استرزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیتچرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگردمطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیستروزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت استقسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیستگر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرتپوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیستباغبان ما را عبث از سیر مانع می شودمطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیستچون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ایخانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیستهر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده استقسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیستاز هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شودحاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹آب کن در شیشه ساقی گر شراب صاف نیستکشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیستمی توانست از زر گل کرد ما را بی نیازحیف گوش باغبان را پرده انصاف نیستگوهر نایاب را بتوان به شیرینی خریددر بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیستگر سخن کیفیتی دارد سرایت می کندهیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیستپشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازوسینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیستخرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتباردانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیستدر سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهیعیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰ در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیستورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیستاز جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاستدر بهاران آبها در جویباران صاف نیستدور باش وحشت ما سنگ دارد در بغلعزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیستنیست بوی آشنا همچون نگاه آشناچشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیستبا دم معدود، از بیهوده گویی لب ببندمفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیستمی کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجودبر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیستدر چنین بحری که طوفان می کند آب گهرکشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیستناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلندقلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست