انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 129 از 718:  « پیشین  1  ...  128  129  130  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰

هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
هر که از دل بار بردار گران بر دوش نیست

زاهدان قالب تهی از جلوه او می کنند
در زمان قامتش محراب بی آغوش نیست

چشم نرگس گوشه بیماریی دارد، ولی
خوش نگاه و دلفریب و شوخ و بازیگوش نیست

بی نصیبان در کنار وصل هجران می کشند
موج را از بحر جز خاشاک در آغوش نیست

آفت زهد ریایی بیشتر نیست ز فسق
می توان کردن حذر از چاه تا خس پوش نیست

آرزومندی و بیتابی، هم آغوش همند
باده های خام را آسودگی از جوش نیست

در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
پیش دلهای سیه اظهار عقل از هوش نیست

چرخ از خجلت زمین را پرده پوشی می کند
ورنه این خوان تهی را حاجت سرپوش نیست

در بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کند
سینه گرمی که در فصل خزان بی جوش نیست

از برای خودنمایی ناقصان جان می دهند
طفل را آرامگاهی چون کنار و دوش نیست

چشم و ابرو موشکافان را نمی آرد به دام
رهزن اهل نظر جز خط بازیگوش نیست

از تواضع می کند با سرو همدوشی قدش
ورنه سرو بوستان با قامتش همدوش نیست

کی شنیدن می تواند رتبه دیدن گرفت؟
چشم اگر بینا بود حاجت به فال گوش نیست

نیست صائب در حریم گلستان از فیض عشق
چهره ای کز ناله گرم تو شبنم پوش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱

آرزو بسیار و آهم در دل درویش نیست
دشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیست

خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است
دزد هرگز در کمین کلبه درویش نیست

سایه از ویرانه ما می کند پهلو تهی
خانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیست

تیر روی ترکش محشر بود مژگان او
فتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیست

ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!

مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کن
عرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!

تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام
سایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲

حاصل دنیای فانی جز غم و تشویش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست

پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست

تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست

کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست

زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست

دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست

شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳

آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیار
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست

گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست

در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست

از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
ا
ز بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست

می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست

روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵

صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست

گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست

دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست

زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست

چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست

می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست

آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست

چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست

عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶

آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیست
سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست

پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست

در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست

از صف مردان جگرداری نمی آید برون
ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست

خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست

زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست

گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر
مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست

گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست

ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست

گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست

قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب
آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست

پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست

بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست

نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا
قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷

درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست

تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست

رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست

گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست

گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست

در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست

ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست

طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست

در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست

چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست

با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست

حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست

چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست

می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸

آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست

در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست

زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست

می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست

گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست

برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست

خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست

آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست

مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست

قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت

چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست

روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست

گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست

باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست

چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست

هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست

از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹

آب کن در شیشه ساقی گر شراب صاف نیست
کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست

می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز
حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست

گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید
در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست

گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند
هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست

پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو
سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست

خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار
دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست

در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی
عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰

در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست

از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست

دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست

نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست

با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست

می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست

در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست

ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 129 از 718:  « پیشین  1  ...  128  129  130  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA