غزل شمارهٔ ۱۳۳۱ از پر سیمرغ اگر دست حمایت زال داشتاز غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشتداشت تا اندیشه او بر سر زانو سرمساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشتزنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتشتا سکندر روی در آیینه اقبال داشتداشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظراین غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسراسبزه بخت مرا خواب گران پامال داشتعالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشکتا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشتشبنم از مهر خموشی محرم گلزار شدبلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲ تا دل از یاد تو می در ساغر اندیشه داشتهر حبابی را که می دیدم پری در شیشه داشتچون نگردد صولت عشق از جنون من زیاد؟در کدامین عهد شیری این چنین در بیشه داشت؟تلخ اگر باشد حدیث من، مرا معذور دارریخت بر من آسمان زهری که در ته شیشه داشتمن که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟یار غاری کوهکن همراه خود چون تیشه داشتصائب اکنون پیش موری می گذارم پشت دستمن که شیر آسمان از صولتم اندیشه داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳ شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشتشمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشتمی کند خون در دل اکنون پنجه خورشید راطی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشتپیش آن آیینه رو با صد حدیث آشناطوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشتاز خمارآلودگان بگذشت چون جام تهیچشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشتدر خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بودبوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشتتا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شدبود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشتکرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگصحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشتتنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشدباده ما جوش خم در سینه پیمانه داشتدوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شدبی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشتصرف تن گردید اوقات شریف دل تمامکعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشتهر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تردام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشتبیکسی بیزار کرد از زندگی صائب راوقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴ آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشتآب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشتخانمان سوزست برق بی نیازیهای حسنورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشتاز بیابانی که سالم برد بیدردی مراغیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشتمن به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازینعشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشتچون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیستوقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشتچشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بودکشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشتبود صائب در گرفتاری حضور دل مراغیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵ پاس یک بیدار دل گردون بد گوهر نداشتنور بینش با هزاران دیده اختر نداشتسردی گردون به روشن گوهران امروز نیستهرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشتاز زبان گندمین افتاد در کارم گرهخوشه بی حاصل من دانه دیگر نداشتپیش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل استسوخت هر خاری که دست از دامن من برنداشتگشت غم بی خانمان تا خانه دل شد خرابچون نگردد، غیر دل غم خانه دیگر نداشتشب که در میخانه ساقی آن بهشتی روی بودساغر ما پای کم از چشمه کوثر نداشتملک دلها را مسخر کرد آن آیینه رواین چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشتخون گرم من به خونریز جهانش گرم ساختورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشتیاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رواین چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشتخون گرم من به خونریز جهانش گرم ساختورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشتیاد ایامی که باغ حسن آن آیینه روغیر طوطی سبزه بیگانه دیگر نداشتبی سبب کردم تلف در چاره جویی عمر راصندل این قوم صائب غیر دردسر نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶ قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشتچهره بی شرمیت رنگ خجالت برنداشتشد بناگوشت سفید و بخت خواب آلود تودر چنین صبحی سر از بالین غفلت برنداشتپایت از رفتار ماند و پایی ننهادی به راهریخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشتبا وجود رعشه پیری، کف لرزان تواز گریبان تعلق دست رغبت برنداشتهر که در فصل بهاران دانه اشکی نریختوقت خرمن خوشه ای جز آه حسرت برنداشتدر چنین هنگامه ای صائب دل بی شرم توپشت بیدردی ز دیوار فراغت برنداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷ طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشتدست در مهد لحد از مهره گل برنداشتتا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شدطبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشتدور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دستگرد مجنون دست از دامان محمل برنداشتبار بر دلها شود در پله افتادگیهر که در ایام دولت باری از دل برنداشتمن چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشتبود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبودخون ما گردست از دامان قاتل برنداشتاز مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبرهر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشتشد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ماکشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشتنیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤالابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشتشد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیابراه پیمایی که دست از دامن در برنداشتطوق قمری حلقه بیرون در شد سرو راگردن آزادگان بار سلاسل برنداشتقانع از گوهر به کف گردید در بحر وجودهر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸ جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشتدین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشتدر رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشتگردن آزاده ما طوق احسان برنداشتزان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیستخواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشتگر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگرنقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشتقدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبانچون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشتدست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کردگوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشتاز لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندیدهر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشتاز شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشیدمور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشتدر غبار انگیختن چندان که خط بیداد کردخال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشتدل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شدمنت باد صبا این نار خندان برنداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹ یاد ایامم که در تن جان ما منزل نداشتموجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشتپرده بیگانگی در بحر وحدت محو بودرشته مو از حباب این عقده مشکل نداشتروز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیرلیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشتخوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگانسرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشتخرده های جان ما از شوق چون ریگ روانفکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشتبرگ عیش ما ز احسان بهار آماده بودسرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشتدر بهارستان بی رنگی، گل بی خار ماخار در پیراهن از اندیشه باطل نداشتنه غم ابری و نه پروای برقی داشتیمهیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشتبود در دارالامان خامشی آسوده دلشمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشتبود در دارالامان خامشی آسوده دلشمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشتکار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شدورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشتنوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهدبلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰ هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشتمالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشتگوهر مقصود را در دامن همت نیافترخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشتاین زمان هر آدمی صد دیو را ره می زندرفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشتشد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشمورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشتاین جواب آن غزل صائب که می گوید نقیپا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت