انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 135 از 718:  « پیشین  1  ...  134  135  136  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱

حاصلی غیر از تهیدستی دل روشن نداشت
شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت

چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره
بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت

هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا
هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت

می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ
وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت

عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن
ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت

نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم
گر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت

رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم
خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت

شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع
این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲

تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت

خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت

در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت

خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت

می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت

حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت

روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت

روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت

بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت

چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳

زان کمان ابرو سر تسلیم پیچاندن نداشت
رو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشت

از نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزان
دست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشت

قابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبود
از ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشت

چشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادب
از من حیران عذار خویش پوشاندن نداشت

دور باش از خویشتن دارد سپند بی قرار
از حریم وصل این بیتاب را راندن نداشت

بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از حریم وصل این بی تاب را راندن نداشت

بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از غبار هستی ما دامن افشاندن نداشت

خون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیست
از سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشت

قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت

زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض
نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت

چون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟
داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

ای ستمگر از نگاه دور رنجیدن نداشت
این گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشت

شکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیم
نامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشت

از برای کشتن من کم نبود اسباب قتل
حال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشت

سرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترا
از من ای بی رحم، راه خانه پرسیدن نداشت

قهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیست
روی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشت

گریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماست
پیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشت

شور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته است
از حضور ما بساط باده برچیدن نداشت

کی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟
آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشت

می توان از یک ورق، خواندن کتابی را تمام
اینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشت

در چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده است
زیر پای خویش ای بی رحم، نادیدن نداشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵

دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشت
هرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشت

حلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفت
خاتم دولت به این خوبی سلیمانی نداشت

داغ، آب زندگی را در سیاهی غوطه داد
یوسف مصری چنین چاه زنخدانی نداشت

در زمان ما نشد هموار وضع آسمان
طوطی ما هرگز از آیینه میدانی نداشت

در رگ ابر کرم این کوتهی امروز نیست
دفتر افلاک هرگز مد احسانی نداشت

تا دل ما آب شد، باران حیرت عام شد
ورنه از شبنم گلستان چشم حیرانی نداشت

بر صف نقش مراد آن زد که در روی زمین
خانه اش چون خانه آیینه دربانی نداشت

پیش ازین در فکر زاد آخرت بودند خلق
هیچ کس اندیشه آب و غم نانی نداشت

گر نمی آمد به روی کار عالم آه ما
تا قیامت این سفال خشک، ریحانی نداشت

نقش امید از دل ما شست آخر آسمان
هیچ کس زین ابر خشک امید بارانی نداشت

عشق صائب عالم آسوده را پر شور کرد
ورنه این دریای لنگردار طوفانی نداشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت

بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت

وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت

پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت

برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت

دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت

صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت

تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق
یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت

میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست
در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت

دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷

در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت

مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت

گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت

خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت

خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت

تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت

به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت

کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت

منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸

همت مردانه ما از می حمرا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت

تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت

در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت

گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت

تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت

قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت

بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت

در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت

روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت

ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت

گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت

در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹

می توان با همت سرشار از دنیا گذشت
موج با این شهپر توفیق از دریا گذشت

هر سر خاری دم از شمع تجلی می زند
تا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشت

یک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشت
تیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت

آی حیوان و می روشن ز یک سرچشمه اند
از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت

آخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟
سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشت

خصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوش
برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت

کار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلند
ورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!

صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرس
گردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰

همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت
زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت

نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت

از دم تیغ است راه نیستی باریکتر
زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت

خاک را چون باد می باید پریشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت

نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت

دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟
بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت

سینه گرم است درمان زمهریر خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت

با دل بی صبر بار عشق می باید کشید
با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت

منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب می باید گذشت

دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن
چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت

گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا
گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت

نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 135 از 718:  « پیشین  1  ...  134  135  136  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA