غزل شمارهٔ ۱۳۴۱ حاصلی غیر از تهیدستی دل روشن نداشتشمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشتچشم ما را حسرت پرواز در دل شد گرهبس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشتهر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سراهیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشتمی شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگوقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشتعمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدنساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشتنیست جز بیگانگی از آشنایان روزیمگر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشترشته تابی تا بجا بود از لباس هستیمخار صحرای ملامت دستم از دامن نداشتشد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیعاین قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲ تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشترعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشتخار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بوددر بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشتدر غریبی از لباس سلطنت شد کامیابدر وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشتخاکساری ها به فریاد غبار ما رسیدورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشتمی دهد کیفیت می، جلوه خون حلالاز سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشتحسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاهپرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشتروح را داغ عزیزان نعل در آتش نهادورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشتروح را داغ عزیزان نعل در آتش نهادورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشتبود بی می مست دل دایم درون سینه امگوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشتچهره عیب نهان خویش را صائب ندیدهر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳ زان کمان ابرو سر تسلیم پیچاندن نداشترو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشتاز نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزاندست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشتقابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبوداز ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشتچشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادباز من حیران عذار خویش پوشاندن نداشتدور باش از خویشتن دارد سپند بی قراراز حریم وصل این بیتاب را راندن نداشتبر گهر گرد یتیمی آبروی عزت استاز حریم وصل این بی تاب را راندن نداشتبر گهر گرد یتیمی آبروی عزت استاز غبار هستی ما دامن افشاندن نداشتخون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیستاز سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشتقاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیستنامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشتزیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوضنقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشتچون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴ ای ستمگر از نگاه دور رنجیدن نداشتاین گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشتشکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیمنامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشتاز برای کشتن من کم نبود اسباب قتلحال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشتسرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترااز من ای بی رحم، راه خانه پرسیدن نداشتقهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیستروی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشتگریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماستپیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشتشور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته استاز حضور ما بساط باده برچیدن نداشتکی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشتمی توان از یک ورق، خواندن کتابی را تماماینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشتدر چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده استزیر پای خویش ای بی رحم، نادیدن نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵ دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشتهرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشتحلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفتخاتم دولت به این خوبی سلیمانی نداشتداغ، آب زندگی را در سیاهی غوطه دادیوسف مصری چنین چاه زنخدانی نداشتدر زمان ما نشد هموار وضع آسمانطوطی ما هرگز از آیینه میدانی نداشتدر رگ ابر کرم این کوتهی امروز نیستدفتر افلاک هرگز مد احسانی نداشتتا دل ما آب شد، باران حیرت عام شدورنه از شبنم گلستان چشم حیرانی نداشتبر صف نقش مراد آن زد که در روی زمینخانه اش چون خانه آیینه دربانی نداشتپیش ازین در فکر زاد آخرت بودند خلقهیچ کس اندیشه آب و غم نانی نداشتگر نمی آمد به روی کار عالم آه ماتا قیامت این سفال خشک، ریحانی نداشتنقش امید از دل ما شست آخر آسمانهیچ کس زین ابر خشک امید بارانی نداشتعشق صائب عالم آسوده را پر شور کردورنه این دریای لنگردار طوفانی نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶ هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشتهر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشتبوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بوددر زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشتوقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشانخونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشتپیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبوداین بنای خیر را پروانه در محفل گذاشتبرق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاداز نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشتدست ما می شد به آن معراج گردن سرفرازچند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشتصحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیستموج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشتتربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشقیک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشتمیل من با طاق ابروی بتان امروز نیستدر ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشتدور کرد از خانه خود دولت ناخوانده راهر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷ در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشتبی توقف می تواند از سر دنیا گذشتمرکز پرگار حیرانی است چشم آهوانتا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشتگل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کبابتا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشتخوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیستخشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشتخار صحرای ملامت موی آتش دیده استتا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشتتا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشتهر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشتبه ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین رااز سیه روزان نمی باید به استغنا گذشتکرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاصاز عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشتمنت صیقل سیه دلتر کند آیینه راسیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸ همت مردانه ما از می حمرا گذشتکشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشتتنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشتدر فشار قبر، ایام حیات ما گذشتدر کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرددر جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشتگر نمی شد خارخار عشق دامنگیر مامی توانستیم آسان از سر دنیا گذشتتا گسست از رشته مریم ز چشم دوربینز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشتقالب فرسودگان، فانوس شمع طور شدتا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشتبس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشقسیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشتدر هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شداز دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشتروزی دل گشت از زلف دراز او مراآنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشتترک دستار تعین کام بخش عالمی استمحفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشتگر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دلسرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشتدر زمان موجه اشک فلک پیمای منابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹ می توان با همت سرشار از دنیا گذشتموج با این شهپر توفیق از دریا گذشتهر سر خاری دم از شمع تجلی می زندتا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشتیک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشتتیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشتآی حیوان و می روشن ز یک سرچشمه انداز سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشتآخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشتخصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوشبرق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشتکار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلندورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرسگردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰ همچو برق از عالم اسباب می باید گذشتزین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشتنیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیطتا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشتاز دم تیغ است راه نیستی باریکترزین ره باریک بی اسباب می باید گذشتخاک را چون باد می باید پریشان ساختناز سر آتش سبک چون آب می باید گذشتنیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگارزود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشتدختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟بی تأمل از شراب ناب می باید گذشتسینه گرم است درمان زمهریر خاک رااز سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشتبا دل بی صبر بار عشق می باید کشیدبا کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشتمنت خشک است بار خاطر آزادگانبا وجود پل مرا از آب می باید گذشتدولت بیدار را در خواب نتوان یافتنچشم می باید گشود، از خواب می باید گذشتگر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سراگرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشتنیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختناز سرانجام دل بیتاب می باید گذشت