غزل شمارهٔ ۱۴۰۱ در گرفتاری بود جمعیت خاطر محالبا دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفتحلقه زنار شد طوق گلوی قمریانسرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفتآرزوی جلوه شد در دل گره خورشید راحسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفتحسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیرگل به چندین دست دامان تماشایی گرفتبول گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفتاین سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفتسینه صافان اهل معنی را به گفتار آورندطوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفتسرمه چشم غزالان شد غبار پیکرششوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفتتا عرق از چهره رنگین او شد کامیاببر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفتهمدم جانی به دست آسان نمی آید که نیشد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفتمحضر قتلش به مهر بال وپر آماده شدهر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفتملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شدهر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفتحسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشقبیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفتساغر لبریز اگر صائب سپرداری کندمی توان خون خود از گردون مینایی گرفتگردباد از من طریق دشت پیمایی گرفتوحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲ دوش مجلس از زبان شکوه ام در می گرفتکاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفتکوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اندرفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفتدیده ابلیس اگر می داشت نور معرفتخاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفتآن که می زد از نصیحت آب بر آتش مرکاش اول پرده از رخسار او برمی گرفتچشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آبتا غرور آیینه از دست سکندر می گرفتبا ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیستدایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفتشرم اگر بیرون در می بود و می در اندرونصحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفتصائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدمپنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳ پیش ازین جانان حساب دیگر از من می گرفتهمچو قمری طوق حکم من به گردن می گرفتگر به سیر خانه آیینه می رفت، از حجاباول از فرمان پذیری رخصت از من می گرفت!می رود چون چاک در دلها سراسر این زمانپاکدامانی که رو از چشم سوزن می گرفتاین زمان شمع نسیم صبحگاهی دیده ای استچهره گرمی کز او آتش به گلشن می گرفتاین زمان فرش است در هر کوچه ای چون آفتابآن که روی خود ز چشم شوخ روزن می گرفتحسن روز افزون او مستغنی از مشاطه بودتا رخش آیینه از دلهای روشن می گرفتاین زمان خوارم، وگرنه پیش ازین آن شاخ گلهمچو شبنم طفل اشکم را به دامن می گرفتسینه چاکی همچو گل می گشت بر گرد دلمغنچه اش روزی که سامان شکفتن می گرفتنیست اشک و آه را تأثیر در سنگین دلانورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن می گرفتدیده بودم این پریشانی که پیش آمد مراصائب آن روزی که دل در زلف مسکن می گرفت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴ سوخت تنهایی مرا ای بی وفا وقت است وقتگر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقتمی رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهنبوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقتزان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می بردمی دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقتتا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ماگر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقتدر چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایمگر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقتجان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن استگر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقتگر حقوق آشنایی را رعایت می کنیعمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقتاز تو چشم همتی دارند از خودرفتگانگر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقتبر سر بالین بیماران درد انتظارگر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقتبیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ماخوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقتدستم از سرشته امیدها کوته شده استگر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقتگشت چشم استخوان ما سفید از انتظارمی گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقتسوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده استجذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقتدست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماندرحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵ چون کند روی تو با خط سیاه از شش جهت؟رو به این آیینه آورده است آه از شش جهتکاش سر تا پای می گشتم نظر چون آفتابتا به رخسار تو می کردم نگاه از شش جهتکعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیستعاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهتکاهلی پیچیده دارد دامن ما را به دستورنه دارد کعبه کوی تو راه از شش جهتهر که را دیدیم حیران قد رعنای اوستبر علم دارد نظر دایم سپاه از شش جهتهر که گردد بی سر و پا در خم چوگان چرخنور از خورشید می گیرد چو ماه از شش جهتتا به کی در جستجوی آن نگار بی جهتکاروان گریه اندازم به راه از شش جهتچون به تلخی عاقبت بر جای می باید گذاشتچند چون زنبور سازی تکیه گاه از شش جهتنیست صائب فرصت پرسیده راه صوابدر میان دارد مرا از بس گناه از شش جهت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶ مشو از می گران، ترسم سبکدستان ربایندتبه زور می چو مینا از میان مستان ربایندتقریب عالم آب از سبک مغزی مخور چون کفکه از آغوش هم، چون موج، تردستان ربایندتمشو چون غنچه از افسون باد صبحدم خندانکه کودک مشربان چون گل ازین بستان ربایندتاگر از باده گلگون چنین سرشار خواهی شدز دست یکدگر چون جام می مستان ربایندتازان بی پرده چون صائب نصیحت می کنم انشاکه می ترسم به مکر و حیله و دستان ربایندت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷ غم از دل می زداید چون صباح عید رخسارتنماز عید واجب می کند بر خلق دیدارتتو با آن قامت رعنا به هر گلشن که بخرامیخیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارتز شیرینی سرشک شمع نقل انجمن گرددبه هر محفل که آید در سخن لعل شکربارتسرافرازی ترا چون شاخ گل می زیبد از خوبانکه گل سامان بال وپر دهد از شوق دستارتنگردد در تماشای تو چون نظارگی حیران؟که می دارد عرق را از چکیدن باز رخسارتسخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آیدز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارتچه گل چیند ز رخسار تو چشم اشکبار من؟که می داند عرق را شبنم بیگانه گلزارتشود رطل گران نظارگی را نقش پای توز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارتغبار آلوده گرد کسادی می رود بیروناگر یوسف به آن سامان حسن آید به بازارتچو مژگان سینه ام چاک است از رشک نگاه توکه در هر گردشی گردد به گرد چشم بیمارتکباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمی چسبدکه می چسبد ز خونگرمی به دلها لعل خونخوارتمگر زلفت عنانداری کند دلهای وحشی راکه از شوخی نپردازد به عاشق چشم عیارتترا می زیبد از زنجیر مویان بنده پروردنکه بر آزادمردان نازها دارد گرفتارتز گلزار تو مرغ جان صائب چون هوا گیرد؟که دامنگیر گردد بوی گل را خار دیوارت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸ غزالان را ز وحشت باز دارد دیدن چشمتبه چرخ آرد زمین را چون فلک گردیدن چشمتبه بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازانکه خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمتز خون خلق رنگین است چندان تیغ مژگانتکه می گردد نگارین، دست از مالیدن چشمتز بستن دیده شهباز در فکر شکار افتدکند در پرده مشق دلبری پوشیدن چشمتنماند در ته ابر سیه برقی که شوخ افتدنباشد لحظه ای افزون نگه دزدیدن چشمتنظر بازی که چشمت را به چشم آهوان سنجدترازوی دو سر قلب است در سنجیدن چشمتعقیقی سازد از خون جگر سیمای زرین راسهیل شوخ چشم از غیرت خندیدن چشمتحقوق مردمی منظور افتاده است صائب راوگرنه می تواند بست چشم از دیدن چشمت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹ بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بختقانعم با دل بیدار ز بیداری بختشکر این نعمت عظمی چه توانم کردنکه به دولت نرسیدم ز مددکاری بختشکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری استکه سبکسیر بود مدت بیداری بختاز برومندی ظاهر دل چون آینه راغوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بختبا هنر طالع فرخنده نمی گردد جمعکه بود محضر دانش خط بیزاری بختدو سه روزی است برومندی گلزار امیدسایه ابر بهارست هواداری بختنیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزدیار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟صائب ارباب هوس کامروایند همههست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰ دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویختدامن از هر چه کشیدم به گریبان آویختدامن گرمروان شعله بی زنهارستچون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟دست در دامن هر خار زند غرقه بحرچه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویختگفتم از وادی غفلت قدمی بردارمکوهم از پای گرانخواب به دامان آویختمی رساند به لب چاه زنخدان خود راهر که در دامن آن زلف پریشان آویخترنج غربت نکشد هر که درین فصل بهارقفس بلبل ما را به گلستان آویختپرده ای بود که بر دامن محمل افکندخون مجنون که به دامان بیابان آویختکشتی نوح درین بحر بود کام نهنگجان کسی برد که در دامن طوفان آویختاین نه ابرست، که دود دل مرغان چمنپرده آه به سیمای گلستان آویختتا نظر بر لب میگون تو افتاد مراهمچو اخگر به کباب دل سوزان آویختبا ادب باش که از دیده صاحب نظرانعشق در هر گذر آیینه رخشان آویختچه عجب صائب اگر خون چکد از منقارشنغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت