غزل شمارهٔ ۱۴۱۱ چهره صاف تو آیینه اندیشه نماستجان ز سیمای تو چون آب ز گوهر پیداستدیده ای نیست که حیران تماشای تو نیستقامت همچو سنان تو عجب حلقه رباستجسم خاکی است حجاب نظر راهروانسیل چون گرد راه از خویش فشاند دریاستنفس مرتاض بود راحله گرمرواناژدها را چو گلو تنگ بگیرند عصاستریگ در شیشه ساعت نپذیرد آراموای بر آن که درین دایره بی سر و پاستهر که گم کرد درین بادیه خود را، خضرستهر که گرداند رخ از دیدن خود، قبله نماستناله سینه مجروح اثرها داردزخم چندان که به هم نامده، محراب دعاستدل ازان پیچ وخم زلف عبث می نالداین کمانی است که چون راست شود تیر قضاستنقش اوضاع جهان مختلف از بینش توستاین نگاری است که چون دست به هم داد حناستکاه اگر از ته دیوار نیاید بیرونگنه کوتهی جاذبه کاهرباستاز شفق چهره امید به خون می شویدچون هلال آن که درین دایره انگشت نماستخاطر امن کجا، عالم امکان ز کجابرگریزان حواس است، نفس تا برجاستهر چه گردون سیه کاسه به منت بخشدخون مرده است به چشم من، اگر آب بقاستپیش از آنی که به جرم کم من پردازیکم ازانم که مرا عذر گنه باید خواست؟چشم کوته نظران حلقه بیرون درستورنه هر ذره ای آیینه خورشید نماستنیست از جانب معشوق حجابی صائبپرده دیده ما، دیده بی پرده ماست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲ ریخت دندان و هوای می و پیمانه بجاستمهره برچیده شد و بازی طفلانه بجاستدل سیاه است اگر گشت بناگوش سفیدپا اگر نیست بجا، لغزش مستانه بجاستخارخاری به دل از عمر سبکرو مانده استمشت خار و خسی از سیل به ویرانه بجاستآسیا گر چه برآورد ز بنیادش گردهوس نشو و نما در گره دانه بجاستنسبت شوق به هجران و وصال است یکیرفت ایام گل و شورش دیوانه بجاستیار نوخط شد و آغاز جنون است مراشمع خاموش شد و گرمی پروانه بجاستچشم من بر در و دیوار حرم افتاده استنگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاستگر چه در خواب گران عمر سر آمد صائبهمچنان رغبت شیرینی افسانه بجاست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳ تلخ شد عشرتم آن لعل شکربار کجاست؟دلم از کار شد آن غمزه پر کار کجاست؟خنده از تنگی جا در دهنش غنچه شده استبوسه را راه سخن پیش لب یار کجاست؟سفر اول پرواز به دام افتاده استبلبل ما نشنیده است که گلزار کجاستمزرع خانه تسبیح بود یک کف دستزهد را دستگه رشته زنار کجاست؟ذوق نظاره گل در نگه پنهان استای مقیمان چمن، رخنه دیوار کجاست؟تا به کی در ته دیوار تعلق باشم؟کوچه خانه بدوشان سبکبار کجاست؟چشم تا کار کند گرد کسادی فرش استدر بساط سخن امروز خریدار کجاست؟بر سر موی شکافی است نگاهم صائبچین زلفی که دهد نافه به تاتار کجاست؟
غزل شمارهٔ ۱۴۱۴ هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاستآخر ای خانه برانداز سرای تو کجاست؟روزنی نیست که چون ذره نجستیم تراهیچ روشن نشد ای شمع که جای تو کجاستگر وفای تو فزون است ز اندازه ماآخر ای دلبر بیرحم، جفای تو کجاست؟جنگ و بدخویی و بیرحمی و بی پرواییهمه هستند به جا، صلح و صفای تو کجاست؟ای نسیم سحر، ای غنچه گشاینده دلوقت یاری است، دم عقده گشای تو کجاست؟بوسه ای از لب شیرین تو ای تنگ شکرما گرفتیم نخواهیم، عطای تو کجاست؟صائب از گرد خجالت شده در خاک نهانموجه رحمت دریای عطای تو کجاست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵ فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاستاشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاستعیش ما نیست چو بلبل به بهاران موقوفهر کجا لاله رخی هست گلستان آنجاستگر کشد دل به خرابات مرا، معذورمسر فارغ، دل بی غم، لب خندان آنجاستمی کند خنده سوفار، دل از پیکانشعیش فرش است در آن خانه که مهمان آنجاستهر شبستان که در او روی عرقناکی هستمن دلسوخته را چشمه حیوان آنجاستای صبا در حرم زلف چو محرم شده ایبه ادب باش که دلهای پریشان آنجاستنیست بی شور جنون عالم گل را نمکیمن و آن شهر که دیوانه فراوان آنجاستدل چو بی عشق شود هیچ کم از زندان نیستچاه، مصرست اگر یوسف کنعان آنجاستدر دل مور ز تنگی به حقارت منگرکه نهانخانه اقبال سلیمان آنجاستدل تنگی که در او راه ندارد دنیابی سخن، خلوت پنهانی جانان آنجاستای که مشغول به سنجیدن مرده شده ایدست بردار ازین کار، که میزان آنجاستاز صفای در و دیوار گلستان صائبمی توان یافت که آن نو گل خندان آنجاست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶ نه خط از چهره آن آینه سیما برخاستکه درین آینه، جوهر به تماشا برخاستشب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشتهر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!کرد تسلیم به من مسند بیتابی راهر سپندی که درین انجمن از جا برخاستهیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جایبه نشاطی که دلم از سر دنیا برخاستیوسفی را که به یعقوب بود روی نیاززین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنونکز دل کودک ما ذوق تماشا برخاستظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!سایه مریم اگر از سر عیسی برخاستبزم روشن گهران جای گرانجانان نیستابر تا گشت گران، از سر دریا برخاستیادگار جگر سوخته مجنون استلاله ای چند که از دامن صحرا برخاستبرسان زود به من کشتی می را ساقیکه عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!خضر صد قافله مجنون بیابانی شدهر غباری که ازین بادیه پیما برخاستروح سرگشته مجنون غبارآلودستگردبادی که ازین دامن صحرا برخاستپا مکش از در دلها که درین لغزشگاهصائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷ قد موزون تو روزی که به جولان برخاستهر که را بود دلی، از سر ایمان برخاستخار خار دلم از سینه نمایان گردیدبخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاستشرم عشق است که پامال نگردد هرگزلاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاستکه دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟ابر با دیده خشک از لب عمان برخاستبر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخشور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاستهمت آبله پای طلب را نازم!که به مشاطگی خار مغیلان برخاستزد همان روز که با غنچه محجوب تو لافقفل شرم از دهن پسته خندان برخاستهمدمی سیر مقامات نفرمود او رانی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاستبگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلندصدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاستقالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطیبلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸ خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاسترگ ابری است که از چشمه حیوان برخاستمی کند بس دل پر آبله را شق چو انارچون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاستخط پاکی است بر آیینه صفا جوهر رااز رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟خاک در کاسه خورشید جهانتاب کنداین غباری که ازان چهره تابان برخاستزان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمیدموی از سبزه بر اندام گلستان برخاستفتنه را عالم پر شور کمر می بنددمگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاستغوطه در چشمه خورشید زند دیده وریکه چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاستمی شود در صف عشاق علم، جانبازیکه به تعظیم خرامش ز سر جان برخاسترفتن از عالم پرشور به از آمدن استغنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاستبرد از سرمه چنان گوشه چشمت آرامکه نفس سوخته از خاک صفاهان برخاستتا من از گرمروی بادیه پیما گشتماز ره کعبه روان خار مغیلان برخاستنشد از خون جگر دست و دهانش رنگینهر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹ از خط سبز نشد یک سر مو حسن تو کمدر ته زنگ ز شمشیر تو جوهر پیداستنبض سیلاب بهارست رگ ابر بهارعالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداستبرق را ابر نسازد ز نظرها پنهانشوخی حسن بتان از ته چادر پیداستپیچش مو دهد از آتش سوزنده خبرسوز مکتوب من از بال کبوتر پیداستبه نمکزار توان پی ز نمکدان بردنشوری بخت من از دیده اختر پیداستچشم بد دور ازان سلسله زلف درازکه ز هر حلقه او عالم دیگر پیداستاز گران سنگی در دست سبک مغزی منشورش بحر ز بی تابی لنگر پیداستاین نه خط است که از عارض دلبر پیداستپیچ و تاب من ازان عارض انور پیداست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰ خط نارسته ز لعل لب دلبر پیداسترشته از صافی این دانه گوهر پیداستگر چه ز آیینه روشن ننماید جوهرخط نارسته ازان چهره انور پیداستمهر و کین می شود از صفحه سیما ظاهرصافی و تیرگی آب ز گوهر پیداستآه گرمی که گره در دل پر خون من استهمچو داغ از جگر لاله احمر پیداستمی کند گل ز جبین، تیرگی و صافی دلدر کدو هر چه نهفته است، ز ساغر پیداستچشم بد دور ازان سلسله زلف دراز!که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداستندهد حسن گلوسوز امان عاشق راخامی آتش سوزان ز سمندر پیداستجنت نسیه بود نقد، دل روشن راعکس فردوس ازین چشمه کوثر پیداستنشد از کوه غم و درد، دل من ساکنشور دریا ز گرانسنگی لنگر پیداستلب اظهار گشودن، ثمر خامیهاستسوز عشق از لب خشک و مژه تر پیداستصاف کن سینه اگر ذوق تماشا داریکه ازین آینه، آفاق سراسر پیداستپرده معنی روشن نشود صائب لفظعالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداست