انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 156 از 718:  « پیشین  1  ...  155  156  157  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲

خارخاری که ز رفتار تو در دل مانده است
خس و خاری است که از موج به ساحل مانده است

اثری کز من بی نام و نشان هست و بجاست
گل خونی است که بر دامن قاتل مانده است

نیست یک دل که در او گوهر انصاف بود
صدفی چند درین دامن ساحل مانده است

منزل دور به غیرت فکند رهرو را
دل ز نزدیکی راه است که کاهل مانده است

خشک مغزان گهر از بحر به ساحل بردند
کشتی ماست که در دامن ساحل مانده است

چیست خشت و گل فانی که بر آن تکیه کنند
اثر آن است که از مردم کامل مانده است

رسته گشتند ز زندان جهان یک جهتان
مهره ماست که در ششدر باطل مانده است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳

حاصل دولت دنیا همه غفلت بوده است
پرده خواب، سراپرده دولت بوده است

دامن دشت جنون را به غزالان دادند
وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است

آنچه در سایه اقبال هما می جستیم
فرش در سایه دیوار قناعت بوده است

تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت
دست کوتاه کلید در جنت بوده است

مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست
پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است

چشم شوری که ازان کامروایان ترسند
نمک سفره ارباب قناعت بوده است

این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است
ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است

دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب
شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴

خط سبزی که به گرد رخ او گردیده است
دفتر دعوی خورشید به هم پیچیده است

برگریزان تو خوشتر بود از گلریزان
در بهار آن که ترا دیده چه گلها چیده است

پله نشو و نما نیست به این رعنایی
سرو از نسبت قد تو چنین بالیده است

گر نه آیینه حذر دارد ازان غمزه، چرا
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است؟

تا قیامت گرهش باز نگردد چون خال
هر که را فکر سر زلف به هم پیچیده است

شور مرغان چمن حوصله سوزست امروز
گل بیدرد به روی که دگر خندیده است؟

غافل از خال و خط و زلف و دهان تو شده است
ساده لوحی که به خورشید ترا سنجیده است

می ربایند ز هم لاله رخان دست بدست
تا به پای تو حنا چهره خود مالیده است

ماه از شرم عذار تو حصاری شده است
این نه هاله است که بر گرد قمر گردیده است

گر شود شبنم فردوس همان رو به قفاست
عرقی کز رخ آن ماه جبین غلطیده است

دل صد پاره به شیرازه نمی گردد جمع
رشته بیهوده بر این دسته گل پیچیده است

می شود واصل دریای حقیقت چو حباب
هر که صائب نظر از هستی خود پوشیده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵

فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است

هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است
در دل آتش سوزنده گلستان دیده است

لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است

بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار
صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟

در برآوردن خط، حسن شتابی دارد
تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟

موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟

چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است

به دو صد چشم نبینند نظرپردازان
آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است

شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است

ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو
پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است

نیست از گرمی خورشید قیامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶

سخن عشق کسی کز لب ما نشنیده است
بوی پیراهن یوسف ز صبا نشنیده است

هر که بوی جگر سوخته ما نشنید
بوی ریحان گلستان وفا نشنیده است

عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد!
در شکست از دل ما سنگ صدا نشنیده است

ساکن ملک رضا شو، که درین امن آباد
کسی آواز پر تیر قضا نشنیده است

خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
چشم او حال پریشان مرا نشنیده است

چون پریشان شد ازو مغز جهان حیرانم؟
نکهت پیرهنی را که قبا نشنیده است

ماتم زنده جاوید چرا باید داشت؟
هیچ کس نوحه ز خاک شهدا نشنیده است

داغ آن نغمه سرایم که درین سبز چمن
بوی پیراهن گل را ز حیا نشنیده است

دور گردان وفا نغمه سرایان دارند
لیلی ماست که آواز درا نشنیده است

از سری جوی سعادت که ز بی پروایی
خبر سایه اقبال هما نشنیده است

چه قدر گوش به حرف غرض آلود کند؟
بی نیازی که ز اخلاص دعا نشنیده است

کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد داد؟
سر گرانی که ز من حرف بجا نشنیده است

ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم
گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است

غیر آن غمزه که تا کشتن من همراه است
دیگر از تیغ کسی حرف وفا نشنیده است

آن که از ذکر به مذکور نمی پردازد
از خدا هیچ به جز نام خدا نشنیده است

دل خاموش من و حرف شکایت، هیهات
کسی از غنچه تصویر صدا نشنیده است

عشق آسوده ز بی طاقتی عشاق است
قبله ما خبر قبله نما نشنیده است

گلشن از ناله ما یک جگر خونین است
بلبلی نیست که آوازه ما نشنیده است

خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
که ز دست تو کسی بوی حنا نشنیده است

لاله طور تجلی است دل ما صائب
سخن خام کسی از لب ما نشنیده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷

گل اگر پرده نشین است چه جای گله است؟
خار این بادیه در پرده صد آبله است

هر که گردید سبکروح، نماند به زمین
بوی گل را نفس باد صبا راحله است

رشته جان سراسیمه مشتاقان است
هر طرف موج سرایی که درین مرحله است

نیست در باده کمی میکده عرفان را
این قدر هست که منصور تنک حوصله است

می دهد هر جرس از آبله پر خون یاد
چشم خونبار که یارب پی این قافله است؟

محنت روی زمین با دل من دارد کار
خار صد بادیه را چشم بر این آبله است

نفس آگاه دلان عاجز شیطان نشود
سگ کم از شیر نباشد چو شبان با گله است

چون نباشد به سر زلف سخن سوگندش؟
صائب از حلقه به گوشان همین سلسله است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸

دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!

راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است

تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است

عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است

نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است

در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است

کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!

نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است

مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹

دیدن تازه خطان شاهد بالغ نظری است
واله آیه رحمت نشدن بی بصری است

بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد
مور هر چند که مشهور به نازک کمری است

ناله من چه کند با تو که شور محشر
کوه تمکین ترا قهقهه کبک دری است

چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
من که هر موج سرابم به نظر بال پری است

بر دل من که زبی همنفسی غنچه شده است
نفس سوخته عشق نسیم سحری است

همچو خورشید به یک چشم جهان را دیدن
نیست از نقص بصیرت که ز روشن گهری است

از بصیرت نبود خرج تماشا گشتن
چشم پوشیدن از اوضاع جهان دیده وری است

ساده لوحان حریصش به گره می بندند
گر چه چون ریگ روان خرده جانها سفری است

هر کمالی است در اینجا به زوال آبستن
تیغ خود را چو سپر کرد مه نو سپری است

نیست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خویش
شیشه هر چند که در کارگه شیشه گری است

این که از شهپر طاوس مگس ران سازند
در زمین سیه هند، گل جلوه گری است

صائب از داغ غریبی به وطن می سوزد
همچو یعقوب مقیمی که عزیزش سفری است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰

نفس باد بهاران چمن آرای خوشی است
سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است

نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است

کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا
کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است

چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش
که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است

تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است

اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید
در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است

وصل هر چند میسر به تمنا نشود
مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است

بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است

صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱

هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است

در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است

اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است

دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است

تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است

تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است

اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است

بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است

خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است

دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است

می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است

حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است

ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است

گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 156 از 718:  « پیشین  1  ...  155  156  157  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA