غزل شمارهٔ ۱۵۹۲ حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیستشکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیستپیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگخنده کبک، کم از قهقهه مینا نیستلنگر عقل به دست آر که در عالم آبآنقدر موج خطر هست که در دریا نیستگرمی لاله خونگرم مرا دارد داغورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیستسرکشی در قدم کوه جواهر افشاندوادی حرص به نزدیکی استغنا نیستاز طلب، مطلب اگر خیر بود طالب راطلب روی زمین هم طلب دنیا نیستدیده روزنه از شمع بود نورانیچشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیستمعنی عزلت اگر وحشت از آبادانی استجغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیستنه همین فکر خط و خال تو صائب دارددر دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
غزل شماره ۱۵۹۳آه کز اهل محبت اثری پیدا نیستزآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیستنه ز آغاز خبر دارم و نه از انجاممنزل دور مرا پا و سری پیدا نیستلاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاستشب ما سوختگان را سحری پیدا نیستیوسف از چاه برون آمد و عنقا از قافاز دل گمشده ما اثری پیدا نیستمگر از روزنه دل نفسی راست کنیمورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیستبجز از آبله پا که کنندش پامالدر همه روی زمین دیده وری پیدا نیستز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف استهمه برگ است بر این نخل بری پیدا نیستبر میاور ز صدف گوهر خود را صائبکه درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
غزل شماره ۱۵۹۴خار در دیده آن کس که طلبکارش نیستخاک در کاسه آن سر که هوادارش نیستگر چه خط سیهش دست نداده است به همکسری نیست که در حلقه زنارش نیستچه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟مست نازی که خبر از گل دستارش نیستگوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین استخبر از ناله مرغان گرفتارش نیستساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وامخبر از نازکی آن گل رخسارش نیستماه کنعان گهر خود به خریدار رساندیوسف ماست که پروای خریدارش نیستگر چه جان تازه کند چاشنی آب حیاتبه گلو سوزی شمشیر گهربارش نیستغم دنیا نخورد هر که دل و دین درباختآن که سر داد درین ره غم دستارش نیستسایه بال هما پرده خوابش گرددهر که در سر هوس دولت بیدارش نیستنفس پاک ازان سینه طلب کن صائبکه غباری ز جهان بر دل افگارش نیست
غزل شماره ۱۵۹۵ آه من مد رسایی است که پایانش نیستبخت من ابر سیاهی است که بارانش نیستابروی او مه عیدی است که دایم پیداستکاکل او شب قدری است که پایانش نیستهمت از مهر فراگیر که با یک ته نانذره ای نیست که شرمنده احسانش نیستچشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته استخبر از پرتو خورشید درخشانش نیستروی گرم آن که ندارد ز بزرگان جهانآسمانی است که خورشید درخشانش نیستاز چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نیستگر چه برگ گلش از غنچه نمایان نشده استشبنمی را نتوان یافت که حیرانش نیستلب لعل تو چها می کند از شیرینیوای بر شهدفروشی که مگس رانش نیستگرد آن کعبه مغرور که صد قافله دلخونبهای سر خاری ز مغیلانش نیستچه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟آن که پروای سر زلف پریشانش نیستچهره هر چند به رنگ ورق گل باشدبی خط سبز، سفالی است که ریحانش نیستچشم شبنم ز هواداری گل روشن شدیوسف ماست که پروای عزیزانش نیسترشته عمر ابد روی به کوتاهی کردراه خوابیده زلف است که پایانش نیستدست گستاخی من جرأت دیگر داردگل ازان باغ نچینم که نگهبانش نیستگر چه بیماری ازان چشم سیه می باردشیر را طاقت سر پنجه مژگانش نیستچه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟آن که میدان فلک در خور جولانش نیست
غزل شماره ۱۵۹۶کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نیسترشته راه طلب را گره منزل نیستگل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنهغنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیستنقد آسایش دل در گره سوختن استوای بر جای سپندی که درین محفل نیستبستن چشم مرا از دو جهان فارغ کردتخته نقش بود آینه چون در گل نیستدام را غفلت نخجیر رساند به مراددانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیستدیده شوق مرا مرگ جواهر داروستپرده خواب میان من و او حایل نیستسینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافتغیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیستخبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست
غزل شماره ۱۵۹۷شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیستهر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیستدل گردون متأثر نشد از گریه ماگنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟عاشق آن است که سر بر قدم دار نهدمیوه تا در گرو شاخ بود کامل نیستطالع حلقه زلف تو کبابم داردکز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیسترشته نسبت بی پا و سران همتاب استگرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیستسیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیستهیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیستجوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنهساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیستخطر قلزم هستی، گل خودکامیهاستنیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیستگرد هستی اگر از پیش نظر برخیزدرهروی نیست درین راه که در منزل نیستچند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
غزل شماره ۱۵۹۸در قناعت لب خشک و مژه پر نم نیستعالمی هست درین گوشه که در عالم نیستدر دل هر که رضا رنگ اقامت ریزدچشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیستاز جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیستهر که سوهان حوادث نکند هموارشمی توان گفت که از سلسله آدم نیستباخبر باش دلی از خم زلفت نبرددر گوش تو یتیمی است که در عالم نیستهیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندیدنقش امید همانا که درین خاتم نیستهمت آن است کز آواره احسان گذرندهر که این بادیه را طی نکند حاتم نیستلب فرو بستن غواص گهر می گویدکه درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیستنفس سوخته لاله خطی آورده استاز دل خاک، که آرام در آنجا هم نیستهمچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایمداغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
غزل شماره ۱۵۹۹ من که در سر هوس طره دستارم نیستهیچ با سایه اقبال هما کارم نیستغم و غمخوار به اندازه هم می باشندشادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیستاز خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟زان گرمی است متاعم که خریدارم نیستهر چه در خاطر او می گذرد می دانمبا چنین قرب، به خاک در او بارم نیستسیل عشق تو به آن پایه رسانید مراکه به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیسترشته نسبت ما و تو رسا افتاده استگرهی نیست در آن زلف که در کارم نیستای که از ننگ گرفتاری من می پیچیبنما حلقه دامی که گرفتارم نیستآنچنان نقطه خال تو ربوده است مراکه به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیستابر از گریه من چون نشود تر صائب؟مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست
غزل شماره ۱۶۰۰ خون من نیست به تشریف شهادت قابلورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیستمن که آب از جگر لعل برآرم به فسونبوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیستصائب از قحط خریدار خموشم، ورنهگهری نیست که در سینه افگارم نیستبر دل نرم گران ناز خریدارم نیستنخل مومم، غمی از سردی بازارم نیستطوطی از آینه هر چند به گفتار آمدپیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیستهمچو دیوار ز بس واله این گلزارمسر مویی خبر از سرزنش خارم نیستدخل دریا که بر او تنگ بود روی زمینخرج یک روزه مژگان گهربارم نیستنور بیگانه بود برق سیه خانه منشمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
غزل شماره۱۶۰۱ آیتی چون خط مشکین تو در قرآن نیستنقطه چون خال تو در دایره امکان نیستمحک آدمیان چهره گندم گون استدست رد هر که بر این رنگ زند انسان نیستدید تا قامت موزون ترا سرو سهیداد انصاف که بالاتر ازین امکان نیستمی توان دید ز سیما گهر هر کس راچیست در سینه مکتوب که در عنوان نیست؟چه زر و سیم که در فقر نکردیم تلففقر گنجی است که در زیر زمین پنهان نیستکف خاکستر صائب چه بلندی گیرد؟سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نیست