انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 161 از 718:  « پیشین  1  ...  160  161  162  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۲

در سیه خانه افلاک، دل روشن نیست
اخگری در ته خاکستر این گلخن نیست

دل چو بیناست، چه غم دیده اگر نابیناست؟
خانه آینه را روشنی از روزن نیست

راستی عقده گشاینده اسرار دل است
شمع را حوصله گریه فرو خوردن نیست

روزی خاک شود دل چو گرانجان افتاد
منزل پای گرانخواب به جز دامن نیست

گوهر از گرد یتیمی نشود خاک نشین
دل اگر زنده بود هیچ غم از مردن نیست

دشمن آن است که پوشیده کند خصمی خویش
خصم چون کینه خود فاش کند دشمن نیست

عاقبت راز مرا سینه به صحرا انداخت
خاک را حوصله دانه نهان کردن نیست

دیده شوخ ترا آینه در زنگارست
ورنه یک سبزه بیگانه درین گلشن نیست

به همین موج ز آمد شد خود بیخبرست
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست

نیست در قافله ریگ روان پیش و پسی
مرده بیچاره تر از زنده درین مسکن نیست

سفلگان را نزد چرخ چو نیکان بر سنگ
محک سیم و زر از بهر مس و آهن نیست

حرص هر ذره بما را به جهانی انداخت
مور خود را چو کند جمع، کم از خرمن نیست

مردم پاک گهر با همه کس می سازند
آب را سرکشی از خار و خس گلشن نیست

دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیست

صائب از اطلس گردون گله بی انصافی است
سرو این باغچه را برگ دو پیراهن نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۳

گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیست
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست

رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست

صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست

الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست

حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست

صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۴

یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست

می بری دل ز کف شیر شکاران جهان
شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست

لاله ای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست

هر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست

چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست
گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست

چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست

گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز
مژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیست

نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست
دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟

هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد
شیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیست

دامن حسن تو از دیده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست

گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟
چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟

پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۵

تلخی می به گوارایی دشنام تو نیست
دزدی بوسه به شیرینی پیغام تو نیست

یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است
کسی امروز ز خوبان به سرانجام تو نیست

قمریان پاس غلط کرده خود می دارند
ورنه یک سرو درین باغ به اندام تو نیست

دیده شبنم ازان بر رخ گل آسوده است
که خبردار ز رخساره گلفام تو نیست

از لب خویش مگر بوسه ستانی، ورنه
ساغری در خور لبهای می آشام تو نیست

این چه شرم است که خورشید فلک جولان را
جرأت بوسه گرفتن ز لب بام تو نیست

قطره در خون زند آن صید که وحشی از توست
دانه از دل خورد آن مرغ که در دام تو نیست

گر چه خورشید تو در پرده شرم است نهان
ذره ای نیست که شرمنده انعام تو نیست

خود مگر از در انصاف درآیی، ورنه
جذبه شوق حریف دل خود کام تو نیست

می شود روزی دندان ندامت خونش
هر عقیقی که سویدای دلش نام تو نیست

گر چه از حلقه به گوشان قدیم است ترا
صائب دلشده شرمنده انعام تو نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۶

خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست
تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست

این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟
که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست

بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست

نه همین ذره درین دایره سرگردان است
رقص سودای تو در هیچ سری نیست که نیست

عالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خلیل
در دل سنگ تو تخم شرری نیست که نیست

میوه سرو که گفته است همین آزادی است؟
قامت سرکش او را ثمری نیست که نیست

نه همین لاله و گل نعل در آتش دارند
خار خار تو نهان در جگری نیست که نیست

فتنه هر دو جهان زیر سر خشت خم است
در خرابات مغان شور و شری نیست که نیست

نظر پست تو شایسته جولان کف است
ورنه در سینه دریا گهری نیست که نیست

چون کنم نسبت آن لعل به یاقوت عقیم؟
رو سفید از نمک او جگری نیست که نیست

برو ای عقل، به صحرای جنون پا مگذار
شیشه باری تو و اینجا خطری نیست که نیست

زهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنه
در نهانخانه آن لب، شکری نیست که نیست

بعد ازین نامه مگر بر پر عنقا بندیم
ورنه با نامه ما بال و پری نیست که نیست

نه همین دیده شبنم ز نظربازان است
محو خورشید تو صاحب نظری نیست که نیست

گر چه از بیخبرانیم به ظاهر صائب
در فرامشکده ما خبری نیست که نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۷

حلقه ذکر تو، میم دهنی نیست که نیست
خلوت فکر تو چاه ذقنی نیست که نیست

نه همین صبح ازین درد گریبان چاک است
چاک سودای تو در پیرهنی نیست که نیست

ساغر چشم تو در دیر و حرم در دورست
حسن بی قید تو در انجمنی نیست که نیست

هر یک از اهل نظر را به زبانی دارد
چشم پر کار ترا هیچ فنی نیست که نیست

بلبل و طوطی و قمری همه نالان تواند
در دبستان تو شیرین سخن نیست که نیست

همه نازک بدنان در خم آغوش تواند
سینه چاک تو گل و یاسمنی نیست که نیست

گر چه در بسته شرم است کمانخانه تو
از خدنگ تو مشبک بدنی نیست که نیست

شمع و پروانه و گل نغمه سرایی دارد
خارخار تو گل پیرهنی نیست که نیست

زهره کیست که از شکوه تواند دم زد؟
حیرت روی تو قفل دهنی نیست که نیست

به چه جمعیت خاطر در مدح تو زنم؟
که پریشان تو زلف سخنی نیست که نیست

نه همین حال غریبی است مرا دور از تو
شام غربت ز تو صبح وطنی نیست که نیست

نه همین خامه صائب ز تو طوبی ثمرست
آب لطف تو روان در چمنی نیست که نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۸

مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست

مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست

مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست

دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست

غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست

آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست

گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست

غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست

میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست

می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست

روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست

سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۰۹

برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست

چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست

چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست

گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست

تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست

چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست

مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست

ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست

عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست

زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست

عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست

وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست

در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟

صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۰

با شکرخنده خوبان، نمک یاری نیست
گل این باغچه را رنگ وفاداری نیست

آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی
خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست

بوی خون از دهن شیشه می می آید
عالمی امن تر از عالم هشیاری نیست

یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید
هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست

خوبی پرده نشینان به نگاهی برود
یوسفی را نخرد عشق که بازاری نیست

می زنم بوسه به نقش قدم او صائب
بیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۱

در بیابان جنون سلسله پردازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست

نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست

وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست

برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست

به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست

می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست

نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 161 از 718:  « پیشین  1  ...  160  161  162  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA