غزل شماره ۱۶۰۲ در سیه خانه افلاک، دل روشن نیستاخگری در ته خاکستر این گلخن نیستدل چو بیناست، چه غم دیده اگر نابیناست؟خانه آینه را روشنی از روزن نیستراستی عقده گشاینده اسرار دل استشمع را حوصله گریه فرو خوردن نیستروزی خاک شود دل چو گرانجان افتادمنزل پای گرانخواب به جز دامن نیستگوهر از گرد یتیمی نشود خاک نشیندل اگر زنده بود هیچ غم از مردن نیستدشمن آن است که پوشیده کند خصمی خویشخصم چون کینه خود فاش کند دشمن نیستعاقبت راز مرا سینه به صحرا انداختخاک را حوصله دانه نهان کردن نیستدیده شوخ ترا آینه در زنگارستورنه یک سبزه بیگانه درین گلشن نیستبه همین موج ز آمد شد خود بیخبرستهیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیستنیست در قافله ریگ روان پیش و پسیمرده بیچاره تر از زنده درین مسکن نیستسفلگان را نزد چرخ چو نیکان بر سنگمحک سیم و زر از بهر مس و آهن نیستحرص هر ذره بما را به جهانی انداختمور خود را چو کند جمع، کم از خرمن نیستمردم پاک گهر با همه کس می سازندآب را سرکشی از خار و خس گلشن نیستدل نازک به نگاه کجی آزرده شودخار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیستصائب از اطلس گردون گله بی انصافی استسرو این باغچه را برگ دو پیراهن نیست
غزل شماره ۱۶۰۳ گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیستمژه ام چشم به راه مدد جیحون نیسترزق موری چو من از خوشه آن زلف بریدیک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیستصاف کن آینه و رو به خرابات گذارخشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیستالف قد تو آورده رعونت با خویشمصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیستحاصل دهر بود لازم ناموزونیسرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیستصائب این کاوش ایام نه تنها با توستچهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
غزل شماره ۱۶۰۴ یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیستنیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیستمی بری دل ز کف شیر شکاران جهانشیر را حوصله چشم جگردار تو نیستلاله ای را نتوان یافت درین سبز چمنکه دلش سوخته آتش رخسار تو نیستهر کجا صاف ضمیری است ترا می جویدآب آیینه همین تشنه دیدار تو نیستچون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرستگردنی نیست که در حلقه زنار تو نیستچشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مستنرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیستگر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوزمژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیستنه همین بر گل رخسار تو شبنم محوستدیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟هر کسی را لب لعلت به زبانی داردشیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیستدامن حسن تو از دیده ما پاکترستگل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیستگر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستورسینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردیهر پریشان نظری لایق دیدار تو نیستهر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائبگوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست
غزل شماره ۱۶۰۵ تلخی می به گوارایی دشنام تو نیستدزدی بوسه به شیرینی پیغام تو نیستیوسف از قافله حسن تو غارت زده ای استکسی امروز ز خوبان به سرانجام تو نیستقمریان پاس غلط کرده خود می دارندورنه یک سرو درین باغ به اندام تو نیستدیده شبنم ازان بر رخ گل آسوده استکه خبردار ز رخساره گلفام تو نیستاز لب خویش مگر بوسه ستانی، ورنهساغری در خور لبهای می آشام تو نیستاین چه شرم است که خورشید فلک جولان راجرأت بوسه گرفتن ز لب بام تو نیستقطره در خون زند آن صید که وحشی از توستدانه از دل خورد آن مرغ که در دام تو نیستگر چه خورشید تو در پرده شرم است نهانذره ای نیست که شرمنده انعام تو نیستخود مگر از در انصاف درآیی، ورنهجذبه شوق حریف دل خود کام تو نیستمی شود روزی دندان ندامت خونشهر عقیقی که سویدای دلش نام تو نیستگر چه از حلقه به گوشان قدیم است تراصائب دلشده شرمنده انعام تو نیست
غزل شماره ۱۶۰۶ خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیستتشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیستاین چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیستبخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده استورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیستنه همین ذره درین دایره سرگردان استرقص سودای تو در هیچ سری نیست که نیستعالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خلیلدر دل سنگ تو تخم شرری نیست که نیستمیوه سرو که گفته است همین آزادی است؟قامت سرکش او را ثمری نیست که نیستنه همین لاله و گل نعل در آتش دارندخار خار تو نهان در جگری نیست که نیستفتنه هر دو جهان زیر سر خشت خم استدر خرابات مغان شور و شری نیست که نیستنظر پست تو شایسته جولان کف استورنه در سینه دریا گهری نیست که نیستچون کنم نسبت آن لعل به یاقوت عقیم؟رو سفید از نمک او جگری نیست که نیستبرو ای عقل، به صحرای جنون پا مگذارشیشه باری تو و اینجا خطری نیست که نیستزهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنهدر نهانخانه آن لب، شکری نیست که نیستبعد ازین نامه مگر بر پر عنقا بندیمورنه با نامه ما بال و پری نیست که نیستنه همین دیده شبنم ز نظربازان استمحو خورشید تو صاحب نظری نیست که نیستگر چه از بیخبرانیم به ظاهر صائبدر فرامشکده ما خبری نیست که نیست
غزل شماره ۱۶۰۷ حلقه ذکر تو، میم دهنی نیست که نیستخلوت فکر تو چاه ذقنی نیست که نیستنه همین صبح ازین درد گریبان چاک استچاک سودای تو در پیرهنی نیست که نیستساغر چشم تو در دیر و حرم در دورستحسن بی قید تو در انجمنی نیست که نیستهر یک از اهل نظر را به زبانی داردچشم پر کار ترا هیچ فنی نیست که نیستبلبل و طوطی و قمری همه نالان توانددر دبستان تو شیرین سخن نیست که نیستهمه نازک بدنان در خم آغوش تواندسینه چاک تو گل و یاسمنی نیست که نیستگر چه در بسته شرم است کمانخانه تواز خدنگ تو مشبک بدنی نیست که نیستشمع و پروانه و گل نغمه سرایی داردخارخار تو گل پیرهنی نیست که نیستزهره کیست که از شکوه تواند دم زد؟حیرت روی تو قفل دهنی نیست که نیستبه چه جمعیت خاطر در مدح تو زنم؟که پریشان تو زلف سخنی نیست که نیستنه همین حال غریبی است مرا دور از توشام غربت ز تو صبح وطنی نیست که نیستنه همین خامه صائب ز تو طوبی ثمرستآب لطف تو روان در چمنی نیست که نیست
غزل شماره ۱۶۰۸ مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیستتوشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیستمرگ در چشم سبک عقل، شکوهی داردپیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیستمشکل از خاک سر کوی تو برخاستن استورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیستدردم این است که از یار جدا می گردمگر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیستغنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنهبا دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیستآتشین رویی اگر در صف محشر باشدچشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیستگل رخسار تو دارد مدد از جای دگرورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیستغنچه گل به خموشی دل بلبل را بردحسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیستمیوه گر در عوض سنگ دهی، آزادیرتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیستمی توان کرد به یک آه دل گردون نرمزور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیستروی خود را مگر از اشک ندامت شوییمورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیستسایه را دست به خورشید نباشد صائبدل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
غزل شماره ۱۶۰۹ برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیستدولت ابر بهار گذران اینهمه نیستچه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیستچند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیستگل رعنای تو بر خویش بساطی چیده استورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیستتشنه را می برد از راه برون موج سرابپیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیستچه غم خانه و سامان اقامت داری؟در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیستمرگ از بیجگری های تو چون زهر شده استتلخی باده این رطل گران اینهمه نیستناز پرورد بهارست تن نازک توورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیستعمر کوته تر ازان است که غم باید خوردمدت خنده برق گذران اینهمه نیستزر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیستعرق شرم گرفته است سراپای تراچشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیستوعده وصل به فردا مفکن ای نوخطکه جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیستدر گذر از سر دلجویی خونین جگراننقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟صائب از دیده انصاف اگر درنگریپیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
غزل شماره ۱۶۱۰ با شکرخنده خوبان، نمک یاری نیستگل این باغچه را رنگ وفاداری نیستآنچنان داد ستم ده که خجالت نکشیخنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیستبوی خون از دهن شیشه می می آیدعالمی امن تر از عالم هشیاری نیستیک دم از رشک تو آرام ندارد خورشیدهیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیستخوبی پرده نشینان به نگاهی برودیوسفی را نخرد عشق که بازاری نیستمی زنم بوسه به نقش قدم او صائببیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست
غزل شماره ۱۶۱۱ در بیابان جنون سلسله پردازی نیستروزگاری است درین دایره آوازی نیستنه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی استدر بیابان جنون نیز نظربازی نیستوحشت آباد بود در نظر من شهریکه به هر کوچه او خانه براندازی نیستبرنیاید نفس از طوطی شیرین گفتاردر حریمی که رخ آینه پردازی نیستبه چراغ مه و خورشید نگردد روشنهر حریمی که در او شعله آوازی نیستمی توان یافت ز پیچیدگی بال و پرمکه به گیرایی مژگان تو شهبازی نیستنیست ممکن که تراود سخن از من صائبدر حریمی که در او چشم سخن سازی نیست