انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 162 از 718:  « پیشین  1  ...  161  162  163  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۲

چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست

سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست

خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست

دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست

می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست

در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست

دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۳

در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست

روح در جسم من از شوق ندارد آرام
در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست

چون سر زلف همان حلقه بیرون درم
گر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست

چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم
ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست

در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست

حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را
ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست

اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود
سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست

لب هر جام درین بزم لب منصورست
گر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیست

داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست

مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان
گر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست

جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام
از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟

جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ
این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟

لاله طور تجلی است دل من صائب
هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۴

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست

از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست

چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست

نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست

به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست

سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست

اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۵

هیچ کس غیر تو در پرده بینایی نیست
حسن مستور ترا جز تو تماشایی نیست

مشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بس
همچو مه پرتو رخسار تو هر جایی نیست

بیقراران تو منزل نشناسند که چیست
ریگ را ماندگی از بادیه پیمایی نیست

بر سر دولت تنهایی خود می لرزد
اضطراب دل خورشید ز تنهایی نیست

طوطی من سبق از سینه خود می گیرد
پشت آیینه مرا مانع گویایی نیست

ناخدا لنگر بیتابی خلق است، ارنه
کشتیی نیست درین بحر که دریایی نیست

دل بود مانع بینایی عارف صائب
چشم پوشیدن ما مانع بینایی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۶

بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت

این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت

لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟

بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت

رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت

صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۷

از زر و سیم جهان پاس نظر باید داشت
دل به چیزی مگذارید که برباید داشت

یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید
چه توقع ز عزیزان دگر باید داشت

تا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمن
در بهاران سر خود در ته پا باید داشت

دو سه روزی که درین سبز چمن مهمانی
همچو نرگس به ته پای نظر باید داشت

می شود خوار، کند هر که عزیزان را خوار
عزت مردم پاکیزه گهر باید داشت

روی دل نیست سزاوار به این مشت جماد
پشت چون سکه خوش نقش به زر باید داشت

تا مگر دولت ناخوانده درآید از در
چشم چون حلقه شب و روز به در باید داشت

چون مگس چند طلبکار جراحت باشی؟
دیده از عیب خلایق به هنر باید داشت

همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت

ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است
پاس تسبیح ز صد راهگذار باید داشت

تا شود خرده جان تو یکی صد صائب
چشم بر سوختگان همچو شرر باید داشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۸

جوش می خشتی اگر از خم صهبا برداشت
سقف این میکده را جوش من از جا برداشت

دست اگر در کمر کوه کند می گسلد
زور شوقی که مرا سلسله از پا برداشت

شوری از ناله مجنون به بیابان افتاد
که دل از سینه لیلی ره صحرا برداشت

من نه آنم که تراوش کند از من سخنی
پرده از راز من آن آینه سیما برداشت

پای من بر سر گنج است به هر جا که روم
تا که از خاک مرا آبله پا برداشت

چه ز اندیشه تجرید به خود می لرزی؟
سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت

شرم اندیشه گداز تو که روزافزون باد
از دل اهل هوس یاد تمنا برداشت

طاقت دیدن همچشم که دارد صائب؟
دید از دور مرا بلبل و غوغا برداشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۱۹

از دلم عشق به جامی غمی دنیا برداشت
نتوان پنبه چنین از سر مینا برداشت

چشمه آبله ما به گهر پیوسته است
غوطه در گنج زد آن کس که پی ما برداشت

وادی عشق شد از سلسله جنبان معمور
شوق روزی که مرا سلسله از پا برداشت

باز چون حلقه زنجیر، سلاست دارد
زلف هر چند که ربط از سخن ما برداشت

کرد دیوانگیم در در و دیوار اثر
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا برداشت

چه خیال است مرا چرخ سبکبار کند؟
بار سوزن نتوانست ز عیسی برداشت

سایه اش خونی چندین کمر کوهکن است
کوه دردی که دل از عشق تو تنها برداشت

حسن بی پرده بود پرده بینایی چشم
ساده لوح آن که ترا پرده ز سیما برداشت

دامن دشت جنون عالم نومیدی نیست
خواهد از خاک مرا آبله پا برداشت

در تلافی گهر افشاند و همان منفعل است
قطره ای چند که ابر از دل دریا برداشت

دامن عمر ابد را نتوان داد از دست
شانه چون دست ازان زلف چلیپا برداشت؟

گر چنین داده خود باز ستاند صائب
غیر عبرت نتوان هیچ ز دنیا برداشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۲۰

تا من دلشده را دست ز گردن برداشت
جوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشت

شد ز دلبستگی از اشک وداعم سرسبز
خار خشکی که مرا دست ز دامن برداشت

نیست در بندگی سرو قدان آزادی
نتوان فاخته را طوق ز گردن برداشت

حسن هر چند نیارد دو جهان را به نظر
نیست ممکن که تواند نظر از من برداشت

هر که زیر فلک از رخنه دل غافل شد
چشم در خانه تاریک ز روزن برداشت

نیست بی آبله نقش قدم گرمروان
در گهر غوطه زد آن کس که پی من برداشت

در نظر داشت شکست دل چون شیشه من
هر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشت

حاصلی داشت اگر مزرع بی حاصل من
دانه ای بود که مور از سر خرمن برداشت

منم آن منزل بی آب درین دامن دشت
که پشیمان نشد آن کس که دل از من برداشت

شد مسیحا به تجرد ز علایق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت؟

سوز پنهانی من در دل او کار نکرد
سنگ، سردی نتوانست ز آهن برداشت

کرد پر گوهر شهوار صدف را صائب
هر که عبرت ز جهان از دل روشن برداشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۲۱

سرو بالای تو از آب روانی برداشت
کوه تمکین تو از خاک گرانی برداشت

از اجل چاشنی قند مکرر یابد
در حیات آن که دل از عالم فانی برداشت

می خورد خون جگر بیش ز ته جرعه عمر
بیشتر هر که تمتع ز جوانی برداشت

دل ز جمعیت اسباب چو برداشتی است
آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت

از سبکروحی پروانه کباب است دلم
که ز جان دست به یک بال فشانی برداشت

بر دلم درد گران بود ز بی حوصلگی
صبر ازین کوه گرانسنگ گرانی برداشت

رنگ صائب به رخ می نتوانم دیدن
تا ز رخساره من رنگ خزانی برداشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 162 از 718:  « پیشین  1  ...  161  162  163  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA