غزل شماره ۱۶۱۲ چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیستسرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیستسخن تلخی اگر می گذرانی مردیدعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیستخوشه ما به دهن دانه آتش داردبرق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیستدست تکلیف مکن در کمرم ای رضوانسبزه باغچه خلد، بناگوشی نیستمی توان یافت ز عنوان جبین مضمون راهیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیستدر دیار ستم از نامه صد پاره ماجای در رخنه دیوار فراموشی نیستدردسر تا نکشی صائب ازین بیخبرانگوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
غزل شماره ۱۶۱۳ در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیستغنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیستروح در جسم من از شوق ندارد آرامدر گهر آب من از قطره زدن خالی نیستچون سر زلف همان حلقه بیرون درمگر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیستچشم بد را به لب خشک ز خود دور کنمورنه از خون جگر ساغر من خالی نیستدر سراپای تو هر گوشه که آید به نظراز شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیستحسن بیرنگ به هر کس ننماید خود راورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیستاگر اندیشه معشوق هم آغوش بودسر کشیدن به گریبان کفن خالی نیستلب هر جام درین بزم لب منصورستگر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیستداغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمنمن و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیستمصر را شوق وطن کرد به یوسف زندانگر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیستجوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جاماز گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچاین چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟لاله طور تجلی است دل من صائبهرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
غزل شماره ۱۶۱۴ در پریشان نظری غیر پریشانی نیستعالمی امن تر از عالم حیرانی نیستقفس تنگ فلک جای پر افشانی نیستیوسف نیست درین مصر که زندانی نیستاز جهان با دل خرسند بسازید چو مورکاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیستچون ره مرگ سفیدی کند از موی سفیدوقت جمعیت اسباب تن آسانی نیستتیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی استزیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیستنیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایمعشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیستساده کن لوح دل روشن خود را از نقشکه بصیرت به سواد خط پیشانی نیستدر دل خاک، شهان گنج گهر گر دارندگنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیستبه که بر لب ننهد ساغر بی پرواییهر که را حوصله زهر پشیمانی نیستسر زلف تو نباشد، سر زلف دیگراز برای دل ما قحط پریشانی نیستاژدها می شود این مار ز مهلت صائبرحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
غزل شماره ۱۶۱۵ هیچ کس غیر تو در پرده بینایی نیستحسن مستور ترا جز تو تماشایی نیستمشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بسهمچو مه پرتو رخسار تو هر جایی نیستبیقراران تو منزل نشناسند که چیستریگ را ماندگی از بادیه پیمایی نیستبر سر دولت تنهایی خود می لرزداضطراب دل خورشید ز تنهایی نیستطوطی من سبق از سینه خود می گیردپشت آیینه مرا مانع گویایی نیستناخدا لنگر بیتابی خلق است، ارنهکشتیی نیست درین بحر که دریایی نیستدل بود مانع بینایی عارف صائبچشم پوشیدن ما مانع بینایی نیست
غزل شماره ۱۶۱۶ بی لب ساغر می دیده خونپالا داشتخم دلی پر گله از سرکشی مینا داشتاین زمان بر سر هر فاخته ای می لرزدآن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشتلب ساغر به مذاقم نمکین می آیدچشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفتتیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشترنگ ناسور ز آیینه داغم نزدودپنبه هر چند درین کار ید بیضا داشتصائب آن عهد کجا رفت که از سوختگانداغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
غزل شماره ۱۶۱۷ از زر و سیم جهان پاس نظر باید داشتدل به چیزی مگذارید که برباید داشتیوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشیدچه توقع ز عزیزان دگر باید داشتتا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمندر بهاران سر خود در ته پا باید داشتدو سه روزی که درین سبز چمن مهمانیهمچو نرگس به ته پای نظر باید داشتمی شود خوار، کند هر که عزیزان را خوارعزت مردم پاکیزه گهر باید داشتروی دل نیست سزاوار به این مشت جمادپشت چون سکه خوش نقش به زر باید داشتتا مگر دولت ناخوانده درآید از درچشم چون حلقه شب و روز به در باید داشتچون مگس چند طلبکار جراحت باشی؟دیده از عیب خلایق به هنر باید داشتهمت پیر خرابات بلند افتاده استچون سبو دست طلب در ته سر باید داشتذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن استپاس تسبیح ز صد راهگذار باید داشتتا شود خرده جان تو یکی صد صائبچشم بر سوختگان همچو شرر باید داشت
غزل شماره ۱۶۱۸ جوش می خشتی اگر از خم صهبا برداشتسقف این میکده را جوش من از جا برداشتدست اگر در کمر کوه کند می گسلدزور شوقی که مرا سلسله از پا برداشتشوری از ناله مجنون به بیابان افتادکه دل از سینه لیلی ره صحرا برداشتمن نه آنم که تراوش کند از من سخنیپرده از راز من آن آینه سیما برداشتپای من بر سر گنج است به هر جا که رومتا که از خاک مرا آبله پا برداشتچه ز اندیشه تجرید به خود می لرزی؟سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشتشرم اندیشه گداز تو که روزافزون باداز دل اهل هوس یاد تمنا برداشتطاقت دیدن همچشم که دارد صائب؟دید از دور مرا بلبل و غوغا برداشت
غزل شماره ۱۶۱۹ از دلم عشق به جامی غمی دنیا برداشتنتوان پنبه چنین از سر مینا برداشتچشمه آبله ما به گهر پیوسته استغوطه در گنج زد آن کس که پی ما برداشتوادی عشق شد از سلسله جنبان معمورشوق روزی که مرا سلسله از پا برداشتباز چون حلقه زنجیر، سلاست داردزلف هر چند که ربط از سخن ما برداشتکرد دیوانگیم در در و دیوار اثرکعبه چون محمل لیلی ره صحرا برداشتچه خیال است مرا چرخ سبکبار کند؟بار سوزن نتوانست ز عیسی برداشتسایه اش خونی چندین کمر کوهکن استکوه دردی که دل از عشق تو تنها برداشتحسن بی پرده بود پرده بینایی چشمساده لوح آن که ترا پرده ز سیما برداشتدامن دشت جنون عالم نومیدی نیستخواهد از خاک مرا آبله پا برداشتدر تلافی گهر افشاند و همان منفعل استقطره ای چند که ابر از دل دریا برداشتدامن عمر ابد را نتوان داد از دستشانه چون دست ازان زلف چلیپا برداشت؟گر چنین داده خود باز ستاند صائبغیر عبرت نتوان هیچ ز دنیا برداشت
غزل شماره ۱۶۲۰ تا من دلشده را دست ز گردن برداشتجوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشتشد ز دلبستگی از اشک وداعم سرسبزخار خشکی که مرا دست ز دامن برداشتنیست در بندگی سرو قدان آزادینتوان فاخته را طوق ز گردن برداشتحسن هر چند نیارد دو جهان را به نظرنیست ممکن که تواند نظر از من برداشتهر که زیر فلک از رخنه دل غافل شدچشم در خانه تاریک ز روزن برداشتنیست بی آبله نقش قدم گرمرواندر گهر غوطه زد آن کس که پی من برداشتدر نظر داشت شکست دل چون شیشه منهر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشتحاصلی داشت اگر مزرع بی حاصل مندانه ای بود که مور از سر خرمن برداشتمنم آن منزل بی آب درین دامن دشتکه پشیمان نشد آن کس که دل از من برداشتشد مسیحا به تجرد ز علایق آزادچه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت؟سوز پنهانی من در دل او کار نکردسنگ، سردی نتوانست ز آهن برداشتکرد پر گوهر شهوار صدف را صائبهر که عبرت ز جهان از دل روشن برداشت
غزل شماره ۱۶۲۱ سرو بالای تو از آب روانی برداشتکوه تمکین تو از خاک گرانی برداشتاز اجل چاشنی قند مکرر یابددر حیات آن که دل از عالم فانی برداشتمی خورد خون جگر بیش ز ته جرعه عمربیشتر هر که تمتع ز جوانی برداشتدل ز جمعیت اسباب چو برداشتی استآنقدر بار به دل نه که توانی برداشتاز سبکروحی پروانه کباب است دلمکه ز جان دست به یک بال فشانی برداشتبر دلم درد گران بود ز بی حوصلگیصبر ازین کوه گرانسنگ گرانی برداشترنگ صائب به رخ می نتوانم دیدنتا ز رخساره من رنگ خزانی برداشت