غزل شماره ۱۶۲۲ دل صد چاک اگر دست ز تن برمی داشتراه چون شانه در آن زلف معنبر می داشتآن که گریان به سر خاک من آمد چون شمعکاش در زندگی از خاک مرا برمی داشتدل بی حوصله سرشار ز می می گردیدچون سبو دست طلب گر به ته سر می داشتمی توانستم ازان لب، دهنی شیرین کردخال اگر چشم ازان کنج دهن برمی داشتگر به همیان زر افزوده شدی طول حیاتزندگی بیش ز درویش، توانگر می داشتاگر آیینه نمی بود ز روشن گهرانکه چراغی به سر خاک سکندر می داشت؟صورتی داشت فکندن به زمین حرف مرااگر آن آینه رو طوطی دیگر می داشتنتوان کند دل از صورت شیرین، ور نهکوه را ناله فرهاد ز جا برمی داشتهمه را در سر و کار تو به رغبت می کردصائب دلشده گر صد دل دیگر می داشت
غزل شماره ۱۶۲۳ اگر آیینه دل نور و صفایی می داشتدر نظر چهره خورشید لقایی می داشتخرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگزبرگ کاه من اگر کاهربایی می داشتدست در دامن خورشید نمی زد شبنمگل این باغ اگر بوی وفایی می داشتبر سر کوی تو غوغای قیامت می بودگر شکست دل عشاق صدایی می داشتمی گذشت از دل من راست کجا ناوک اواستخوان من اگر بخت همایی می داشتبه جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام استآه اگر از تو تمنای وفایی می داشتبیخبر می گذرد عمر گرامی افسوسکاش این قافله آواز درایی می داشتدل نهاد قفس جسم نمی شد صائبدل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
غزل شماره ۱۶۲۴ دار ازان چوب به پیش ره منصور گذاشتکه قدم از ره باریک ادب دور گذاشتاین همان جلوه حسن است که چون ساقی شدداغ بی حوصلگی بر جگر طور گذاشتلب ببند از سخن حق که همین گستاخیبالش دار به زیر سر منصور گذاشتوادی عشق چه وادی است که با آن وسعتپای باید همه جا بر کمر مور گذاشتکلک صائب نشود کندرو از طعنه خصمنتوان اره به فرق شجر طور گذاشت
غزل شماره ۱۶۲۵ رنگ در روی شراب آن لب میگون نگذاشتحرکت در الف آن قامت موزون نگذاشتتا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفیدهیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشتبا جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشترفته بودم که در آن چاه زنخدان افتمچشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشتلیلی سنگدل از خانه نیامد بیرونمرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشتشد گنه سلسله جنبان توجه دل راسیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشتتا نزد دست به دامان تجرد، صائبعیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
غزل شماره ۱۶۲۶ پشت آیینه بود پرده مستوری زشتزاهد از کعبه همان به که نیاید به کنشتاختر ما ز سیه روزی طالع داغ استدیده شور خورد خون جگر از رخ زشتعشق تردست تو دهقان غریبی است که تخمتا نشد سوخته، در مزرع امید نکشتچند از چرخ بلا زاید و بردارد خاک؟تا کی این حامله فتنه بود بر سر خشت؟هر که قالب تهی از جلوه قد تو کندراست چون سرو برندش به خیابان بهشتآن که بر خرمن ما سوختگان آتش زددانه خال تو بر آتش یاقوت برشتمهر برداشت ز لب، صبح قیامت خندیدپرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشتبی تکلف، غزل صائب شیرین سخن استغزلی را که توان با غزل خواجه نوشت
غزل شماره ۱۶۲۷ شب که بر انجمن آن شعله سیراب گذشتعرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشتخنده کبک به کهسار زند تمکینشآن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشتدوش کان سرو روان سایه به مسجد افکندچه ز خمیازه آغوش به محراب گذشتطی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرداین جراحت ز برون دادن خوناب گذشتای که از روی تو شد روی زمین آینه زارباید از لغزش مستانه سیماب گذشتصاحب اشک ندامت غم دوزخ نخوردمی توان سالم از آتش به همین آب گذشتچون سیاووش مسلم گذرد از آتشهر که مردانه تواند ز می ناب گذشتخون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذردزنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشتمغز را بوی دل سوخته از جا برداشتتا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟نیست در عالم اسباب، صفایی صائبآن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
غزل شماره ۱۶۲۸ دل ازان زلف چلیپا نتوانست گذشتطفل از دام تماشا نتوانست گذشتسوز ما را نتوان کرد به مجنون نسبتهیچ مرغی ز سرما نتوانست گذشتدامن از خار علایق نتوان آسان چیدسیل از دامن صحرا نتوانست گذشتگر چه از فاختگان یافت پر و بال عروجسرو ازان قامت رعنا نتوانست گذشتعاقبت سرد به جان کندن بسیار گذاشتآن که گرم از سر دنیا نتوانست گذشتدامن دولت جاوید به دستی افتادکه ز دریوزه دلها نتوانست گذشتدیده از روی نکویان که تواند برداشت؟که ز خورشید، مسیحا نتوانست گذشتصائب از خوردن می گر چه دلش گشت سیاهلاله از باده حمرا نتوانست گذشت
غزل شماره ۱۶۲۹ باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشتنتوان تند به اوراق خزان دیده گذشتچشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشتوقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهارسبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشتدارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرارکه به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشتطفلی از بیخبری ها ز لب بام افتادسخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشتدست و دامان تهی رفت برون از گلزارهر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشتخنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبحغنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشتاز جهان چشم بپوشان که ازین خارستانگل کسی چید که با دیده پوشیده گذشتزلف مشکین تو یک عمر تأمل داردنتوان سرسری از معنی پیچیده گذشتآه نگذاشت اثر از دل صد پاره منچون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشتاز دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی استکه نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشتکرد خون در جگر خار علایق صائبهر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
غزل شماره ۱۶۳۰ از سر خرده جان، سخت دلیرانه گذشتآفرین باد به پروانه که مردانه گذشتدر شبستان جان عمر گرانمایه دلهر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشتلرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگیباد اگر تند به خاکستر پروانه گذشتماجرای خرد و عشق تماشای خوشی استنتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشتمنه انگشت به حرف من مجنون زنهارکه قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشتمایه عشرت ایام کهنسالی شدآنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشتدل آزاد من و گرد تعلق، هیهاتبارها سیل تهیدست از این خانه گذشتگرد کلفت همه جا هست به جز عالم آبخنک آن عمر که در گریه مستانه گذشتشود آغوش لحد دامن مادر به کسیکه یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشتدل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیرمرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشتعقده ای نیست که آسان نکند همواریرشته بی گره از سبحه صد دانه گذشتعقل از آب و گل تقلید نیامد بیرونعشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشتیک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرونعمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
غزل شماره ۱۶۳۱ خط به گرد لب میگون تو چون ساغر گشتخال شبرنگ ترا اختر دولت برگشترحم بر خود کن اگر رحم نداری بر ماسر مژگان تو از کاوش دلها برگشتعشق کی فرصت بیمار پرستی دارد؟نعمتی بود که خون در رگ ما نشتر گشتسر مپیچ از سر زانو که درین قلزم فیضهر که پیچید به خود قطره صفت گوهر گشتراه خوابیده اقلیم فنا مشکل بودزخم شمشیر تو پهلوی مرا شهپر گشتما سر دولت و اقبال نداریم، ارنهدفتر بال هما در کف ما ابتر گشتدر کدامین صدف ای در یتیمت جویم؟کف این بحر ز دود دل من عنبر گشتاز وجود و عدم ما، چه خبر می پرسی؟شرری بود سفر کرد و به آتش برگشتفکر رنگین تو صائب چمن آرا گردیددفتر لاله چو تقویم کهن ابتر گشت