انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 164 از 718:  « پیشین  1  ...  163  164  165  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۲

این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست
هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی
که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب
ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین آینه بی پرده هویداست بهشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۳

چشم ازان حسن به سامان چه تواند دریافت؟
مور از ملک سلیمان چه تواند دریافت؟

باده خوب است به اندازه ساغر باشد
ذره از مهر درخشان چه تواند دریافت؟

به دو صد چشم نشد زلف ازو کامروا
از رخش دیده حیران چه تواند دریافت؟

از لطافت نتوان رفتن جان را دیدن
دیده زان سرو خرامان چه تواند دریافت؟

قسمت زخم ازان کان ملاحت چه بود؟
از نمکزار، نمکدان چه تواند دریافت؟

چه قدر زخم ازان تیغ، نظر آب دهد؟
این رگ ابر ز عمان چه تواند دریافت؟

کف سطحی چه قدر غور کند در دل بحر؟
زاهد خشک ز عرفان چه تواند دریافت؟

نشود تا قدمش ز آبله سر تا پا چشم
حاجی از خار مغیلان چه تواند دریافت؟

جز دمی آب که صد چشم بود در پی آن
خضر از چشمه حیوان چه تواند دریافت؟

با حیا گل نتوان چید ز خوبان صائب
چشم پوشیده ز بستان چه تواند دریافت؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۴

هر که باریک شد از فکر، توانایی یافت
هر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافت

بی تعلق گذر از عالم (و) جاویدان باش
هر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت

دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهان
هر که پوشید نظر گوهر بینایی یافت

هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه
شعله شهرت من جامه رعنایی یافت

حق نه آن است که عاشق نبود بر مرکز
هر که آراسته گردید تماشایی یافت

چون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟
کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۵

خم چو گردد قد افراخته می باید رفت
پل بر این آب چو شد ساخته می باید رفت

راه باریک عدم راه گرانباران نیست
هر چه داری همه انداخته می باید رفت

آنچه در کار بود ساختنش خودسازی ا ست
گو مشو کار جهان ساخته، می باید رفت

سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق
فرد و تنها همه جا تاخته می باید رفت

به نفس طی نشود دامن صحرای عدم
این ره دور، نفس باخته می باید رفت

تا مگر شاهد مقصود مصور گردد
دل چون آینه پرداخته می باید رفت

سپر راهرو از راهزنان عریانی است
تیغ جان را ز نیام آخته می باید رفت

این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته می باید رفت

من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت

این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست
بار هستی ز خود انداخته می باید رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۶

اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت
آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت

جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت

جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش
که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت

جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت

با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت

قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن
بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟

چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟

ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت
آن که در خانه تاریک در از یادش رفت

دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟
غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت

نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب
می پرستی که خمار سحر از یادش رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۷

هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت

سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت

وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت

دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت

هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت

دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت

داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت

هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت

بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت

مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟

از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت

وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت

غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت

هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت

جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۸

از هوس گر تو به دنبال هواخواهی رفت
زود بی برگ ازین دار فنا خواهی رفت

کوه تمکین تو چون کاه سبک می گردد
اگر از هر سخن پوچ ز جا خواهی رفت

نیست ممکن دل بیتاب تو آسوده شود
تا درین نشأه ندانی که کجا خواهی رفت

عمر ده روزه زیادست درین وحشتگاه
تا به کی در طلب آب بقا خواهی رفت؟

دل خود آب کن، از هر دو جهان دست بشو
گر به سر منزل مردان خدا خواهی رفت

می شوی رو به بقا روز قیامت محشور
نگران گر تو ازین دار فنا خواهی رفت

گردی از محمل لیلی نتوانی دریافت
گر تو از راه به آواز درا خواهی رفت

در دل است آنچه تو در عالم گل می جویی
چند در کعبه پی قبله نما خواهی رفت؟

نکند در به رخت باز اگر رخنه دل
تو ازین خانه دربسته کجا خواهی رفت؟

تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود
زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت

به رفیقان موافق چه نهی دل صائب؟
عاقبت از همه چون فرد و جدا خواهی رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۳۹

ناز بیماری ازان چشم گرانخواب گرفت
جوهر تیغ ازان موی میان تاب گرفت

طاق ابروی تو شد زرد ز دود دل من
آتش از سینه قندیل به محراب گرفت

می کند شیشه می جلوه فانوس امشب
آتش از لعل که یارب به می ناب گرفت؟

خنده صبح قیامت نکند بیدارش
هر که را حیرت روی تو رگ خواب گرفت

نیست در خانه خرابی کسی از ما در پیش
گرد ویرانی ما راه به سیلاب گرفت

ره به اسرار نهان از دل روشن بردیم
دزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفت

کعبه و بتکده را سنگ نشان می گیرد
هر که را شوق عنان دل بیتاب گرفت

شد ولی نعمت ارباب تجرد صائب
هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۴۰

پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت

بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشی نتوان دامن این راز گرفت

شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز
باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت

مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت

زان خم زلف برآوردن دل دشوارست
نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت

سرمه در حجت ناطق ننماید تأثیر
نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت

هر که دانست سرانجام حیات است فنا
چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت

به تماشای گل و لاله کجا پردازد؟
آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفت

گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر
نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۶۴۱

بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفت
آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت

مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد
باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟

گشت از سلسله عمر ابد کامروا
هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت

سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف
از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟

ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد
بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت

نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست
هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 164 از 718:  « پیشین  1  ...  163  164  165  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA