غزل شماره ۱۶۳۲ این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشتباده هر جا که بود چشمه کوثر نقدستهر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشتدل رم کرده ندارد گله از تنهاییکه به وحشت زدگان دامن صحراست بهشتاز درون سیه توست جهان چون دوزخدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشتدارد از خلد ترا بی بصریها محجوبورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشتهست در پرده آتش رخ گلزار خلیلدر دل سوختگان انجمن آراست بهشتعمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشتنشد آگاه که در ترک تمناست بهشتصائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوشکه درین آینه بی پرده هویداست بهشت
غزل شماره ۱۶۳۳ چشم ازان حسن به سامان چه تواند دریافت؟مور از ملک سلیمان چه تواند دریافت؟باده خوب است به اندازه ساغر باشدذره از مهر درخشان چه تواند دریافت؟به دو صد چشم نشد زلف ازو کامروااز رخش دیده حیران چه تواند دریافت؟از لطافت نتوان رفتن جان را دیدندیده زان سرو خرامان چه تواند دریافت؟قسمت زخم ازان کان ملاحت چه بود؟از نمکزار، نمکدان چه تواند دریافت؟چه قدر زخم ازان تیغ، نظر آب دهد؟این رگ ابر ز عمان چه تواند دریافت؟کف سطحی چه قدر غور کند در دل بحر؟زاهد خشک ز عرفان چه تواند دریافت؟نشود تا قدمش ز آبله سر تا پا چشمحاجی از خار مغیلان چه تواند دریافت؟جز دمی آب که صد چشم بود در پی آنخضر از چشمه حیوان چه تواند دریافت؟با حیا گل نتوان چید ز خوبان صائبچشم پوشیده ز بستان چه تواند دریافت؟
غزل شماره ۱۶۳۴ هر که باریک شد از فکر، توانایی یافتهر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافتبی تعلق گذر از عالم (و) جاویدان باشهر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهانهر که پوشید نظر گوهر بینایی یافتهند را چون نستایم، که درین خاک سیاهشعله شهرت من جامه رعنایی یافتحق نه آن است که عاشق نبود بر مرکزهر که آراسته گردید تماشایی یافتچون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت
غزل شماره ۱۶۳۵ خم چو گردد قد افراخته می باید رفتپل بر این آب چو شد ساخته می باید رفتراه باریک عدم راه گرانباران نیستهر چه داری همه انداخته می باید رفتآنچه در کار بود ساختنش خودسازی ا ستگو مشو کار جهان ساخته، می باید رفتسنگ راه است غم قافله و فکر رفیقفرد و تنها همه جا تاخته می باید رفتبه نفس طی نشود دامن صحرای عدماین ره دور، نفس باخته می باید رفتتا مگر شاهد مقصود مصور گردددل چون آینه پرداخته می باید رفتسپر راهرو از راهزنان عریانی استتیغ جان را ز نیام آخته می باید رفتاین ره پر خس و خاشاک شود پاک به آهعلم آه برافراخته می باید رفتمن گرفتم که قمار از همه عالم بردیدست آخر همه را باخته می باید رفتاین سفر همچو سفرهای دگر صائب نیستبار هستی ز خود انداخته می باید رفت
غزل شماره ۱۶۳۶ اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفتآن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفتجان به این غمکده آمد که سبک برگردداز گرانخوابی منزل سفر از یادش رفتجای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیشکه ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفتجان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟رشته از زود گسستن گهر از یادش رفتبا تعلق نتوان سر به سلامت بردنآن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفتقاصد سنگدل از کوی تو در برگشتنبس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرداز چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟ای بسا سر که به دیوار زند از غفلتآن که در خانه تاریک در از یادش رفتدل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفتنیست ممکن که به اندازه خورد می صائبمی پرستی که خمار سحر از یادش رفت
غزل شماره ۱۶۳۷ هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفتبر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفتسخت کاری است برون آمدن از عهده رسمزین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفتوقت آن خوش که درین راه نگردید گرهسینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفتدلم از رفتن ایام جوانی داغ استآه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفتهر که چون شبنم گل پاک شد از آلایشغوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفتدل من آب شد از غیرت اقبال حبابکه به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفتداغ ما چشم به الماس نگرداند سیاهزخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفتهر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشیدخاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفتبلبل ما به دل نازک گل رحم نکردآتش از شعله آواز به بستان زد و رفتمژه بر هم نزد از خواب اجل دیده مااین نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفتوقت آن راهروی خوش که ازین خارستاندست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفتغم لشکر خور اگر پادشهی می خواهیمور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفتهر نسیمی که برآورد سر از جیب عدمبر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفتجگر اهل سخن از نفس صائب سوختآه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
غزل شماره ۱۶۳۸ از هوس گر تو به دنبال هواخواهی رفتزود بی برگ ازین دار فنا خواهی رفتکوه تمکین تو چون کاه سبک می گردداگر از هر سخن پوچ ز جا خواهی رفتنیست ممکن دل بیتاب تو آسوده شودتا درین نشأه ندانی که کجا خواهی رفتعمر ده روزه زیادست درین وحشتگاهتا به کی در طلب آب بقا خواهی رفت؟دل خود آب کن، از هر دو جهان دست بشوگر به سر منزل مردان خدا خواهی رفتمی شوی رو به بقا روز قیامت محشورنگران گر تو ازین دار فنا خواهی رفتگردی از محمل لیلی نتوانی دریافتگر تو از راه به آواز درا خواهی رفتدر دل است آنچه تو در عالم گل می جوییچند در کعبه پی قبله نما خواهی رفت؟نکند در به رخت باز اگر رخنه دلتو ازین خانه دربسته کجا خواهی رفت؟تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خودزود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفتبه رفیقان موافق چه نهی دل صائب؟عاقبت از همه چون فرد و جدا خواهی رفت
غزل شماره ۱۶۳۹ ناز بیماری ازان چشم گرانخواب گرفتجوهر تیغ ازان موی میان تاب گرفتطاق ابروی تو شد زرد ز دود دل منآتش از سینه قندیل به محراب گرفتمی کند شیشه می جلوه فانوس امشبآتش از لعل که یارب به می ناب گرفت؟خنده صبح قیامت نکند بیدارشهر که را حیرت روی تو رگ خواب گرفتنیست در خانه خرابی کسی از ما در پیشگرد ویرانی ما راه به سیلاب گرفتره به اسرار نهان از دل روشن بردیمدزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفتکعبه و بتکده را سنگ نشان می گیردهر که را شوق عنان دل بیتاب گرفتشد ولی نعمت ارباب تجرد صائبهر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت
غزل شماره ۱۶۴۰ پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفتبرق در خرمنم از شعله آواز گرفتبوی گل را نتوان در گره شبنم بستبه خموشی نتوان دامن این راز گرفتشد صفای لب میگون تو بیش از خط سبزباده حسن دگر از شیشه شیراز گرفتمکن ای شمع نهان چهره ز پروانه منکه ز خاکسترم این آینه پرداز گرفتزان خم زلف برآوردن دل دشوارستنتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفتسرمه در حجت ناطق ننماید تأثیرنتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفتهر که دانست سرانجام حیات است فناچون شرر دامن انجام در آغاز گرفتبه تماشای گل و لاله کجا پردازد؟آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفتگر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگرنظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت
غزل شماره ۱۶۴۱بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفتآخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفتمرغ دل با قفس سینه به پرواز آمدباز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟گشت از سلسله عمر ابد کامرواهر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفتسبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صافاز نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟ورق بال مرا صفحه مسطر زده کردبس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفتنه همین چهره صائب ز تو خونین جگرستهر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت