غزل شماره۱۶۴۲لب لعل تو ز خون دل من جام گرفتسرو قد تو ز آغوش من اندام گرفتهیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشتنمک اشک من این تلخی بادام گرفتکوه تمکین تو تا سایه به دریا افکندنبض بیتابی موج خطر آرام گرفتخم می جلوه فانوس تجلی داردپرتو روی تو تا در می گلفام گرفتمی چکد خون ز جبین عرق شرم امروزتا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازدمی توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفتکرد یعقوب صفت جامه نظاره سفیدچشم هر کس به تماشای تو احرام گرفتنیست یک شمع درین بزم به سرگرمی منسوخت هر کس که من سوخته را نام گرفتتا قیامت نتوانست گرفتن خود راهر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت
غزل شماره ۱۶۴۳ هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفترفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفتوحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافتهر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفتآمد انگاره و انگاره از این عالم رفتهر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفترفت بر باد فنا عمر گرامی افسوسپیش این شمع کسی دست حمایت نگرفتهر که در مجلس می گریه مستانه نکردخون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفتفقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیمتا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفتآفت زندگی و راحت مردن را دیدخضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفتصائب این با که توان گفت که با چندین دردخبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت
غزل شماره ۱۶۴۴خیال آب مرا در سرابها انداختامید گنج مرا در خرابها انداختاگر چه عشق ندارد ز من فسرده تریتوان به سینه گرمم کبابها انداختبه زیر بار غمی عشق او کشید مراکه کوه را به کمر پیچ و تابها انداختاگر چه شکوه من از حساب بیرون بودبه یک نگاه ز هم آن حساب ها انداختز چشم شور مکافات مزد خواهد یافتستمگری که نمک در شرابها انداختاگر ادب نکند آه را عنانداریتوان ز چهره مطلب نقابها انداختمکن شتاب برای شکفتگی زنهارکه برق را ز نفس این شتابها انداختاگر ستاره من سوخت عشق عالمسوزز داغ در جگرم آفتابها انداختشد از غرور عبادت زبان عذر خموشمرا به راه خطا این صوابها انداختهنوز لاله رخ من زنی سواران بودکه در قلمرو در انقلابها انداختنداشت کار کسی با سپند من صائبمرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
غزل شماره ۱۶۴۵ که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟که شور در دل و جان مشوشم انداختچو تیر راست، گریزان ز کجروی بودمفلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟خبر نداشت که آتش مراست آب حیاتکسی که همچو سمندر در آتشم انداختبهشت نقد ترا باد روزی ای ساقیکه بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!عطیه ای است سزاوار قهر یار شدنچه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرابه آب راند و به دریای آتشم انداختشدم ز بند غم آزاد آن زمان صائبکه دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت
غزل شماره ۱۶۴۶ بنفشه پیش خطت قفل بر زبان انداختگهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداختز سنگ تفرقه یک شیشه درست نماندچه فتنه بود که زلف تو در میان انداختکدام سینه هدف شد، که ناوکش خود رانفس گداخته در خانه کمان انداختگلاب صبح قیامت کجا به هوش آرد؟مرا که حیرت دیدار از زبان انداختاگر به دامن همت غبار نشیندز آسیای فلک آب می توان انداختازان به دیده خورشید، عشق سوزن زدکه طرح بوسه بر آن خاک آستان انداختفسردگی نفس شعله را گره زده بودسپند، زمزمه عشق در میان انداختبه کلک قدرت صائب شکستگی مرساد!که طرز حافظ شیراز در میان انداخت
غزل شماره ۱۶۴۷ ز شرم در حرم وصل جان محرم سوختفغان که تشنه ما در کنار زمزم سوختگذشت پرتو روی تو بر بساط چمنعقیق لاله و گل در دهان شبنم سوختبس است سوختن خارزار تهمت رابه نور چهره چراغی که شرم مریم سوختز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیستبهار و باغ من از گریه دمادم سوختز چرب نرمی بدباطنان ز راه مروکه داغهای من از چشم نرم مرهم سوختز انقلاب جهان زینهار امن مباشکه شمع سور مکرر برای ماتم سوختدل گرفته ما را به حال خود بگذارکه در گشودن این غنچه صبح را دم سوختز چشم خیره تردامنان مشو ایمنکه گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوختهمان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشستاگر چه برق فنا خانمان عالم سوختهمان چراغ مرا نیست روشنی صائباگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت
غزل شماره ۱۶۴۸ عبیر زلف به جیب صبا نباید ریختبه چشم بی بصران توتیا نباید ریختیبه زود، باده به اهل ریا نباید دادبه خاک شوره زار بقا نباید ریختز سوز دل پر و بال من است زخم زبانچو برق، خار مرا پیش پا نباید ریختبه سخت رویی گردون صبور باید بودوگرنه دانه درین آسیا نباید ریختخراب حالی قصر حباب می گویدکه رنگ خانه ز دریا جدا نباید ریختز بی بضاعتی خویش آب خواهی شدز دل برون غم خود پیش ما نباید ریختدلیل عزت اهل سخن همین کافی استکه خرده های قلم زیر پا نباید ریختچو ماه مصر، سخن را عزیز باید داشتگهر چو آبله در دست و پا نباید ریختبس است روزی طوطی شکرزبانی خویششکر به صائب شیرین نوا نباید ریخت
غزل شماره ۱۶۴۹ فروغ روی تو برقی به خرمن گل ریختکه جای نغمه شرار از زبان بلبل ریختز سیر باغ نمکسود می شود دلهانمک به خنده گل بس که شور بلبل ریختز هوش برد چمن را چنان نظاره توکه شبنم آب مکرر به چهره گل ریختنسیم زلف که یارب گذشت ازین گلشن؟که پیچ و تاب طراوت ز زلف سنبل ریختبه دیدن از رخ گلهای تازه قانع شوکه هر که چید گل از باغ، خون بلبل ریختنبود حوصله سوز اینقدر می گلرنگعرق ز چهره ساقی مگر درین مل ریخت؟حریف برق تجلی که می تواند شد؟که کوه طور به صحرا ازین تزلزل ریختز چهره عرق افشان او که حرفی گفت؟که رنگ شرم و حیا لاله لاله از گل ریختز بردباری دشمن خدا نگه دارد!که بارها دم تیغ از من از تحمل ریختکدام سرد نفس رو به این گلستان کرد؟که همچو برگ: خزان دیده، بال بلبل ریختحذر نمی کند از اشک من فلک، غافلکه سیل گریه من صد هزار ازین پل ریختشد از عذار تو خورشید آفتاب زدهز آفتاب اگر رنگ چهره گل ریختبه زور، می به حریفان دهد غلط بخشیکه زهر در قدح من به صد تأمل ریختز خار زار قدم بر بساط گل دارممرا که برگ سفر در قدم توکل ریختتوقع صله صائب ز نو گلی دارمکه زر به دامن گلچین به رغم بلبل ریخت
غزل شماره ۱۶۵۰ بتان که صید به نیرنگ می نمایندتکباب آتش بیرنگ می نمایندتاگر برون کنی از دل هوای آزادیبهشت در قفس تنگ می نمایندتببر ز مردم غافل که این گرانجانانگران رکاب تر از سنگ می نمایندتبه ناخنی که رسد، پرده را بگردانندمعاشران که هماهنگ می نمایندتگر از لباس برآیی نمی شناسندتهمین گروه که یکرنگ می نمایندتز زنگ، آینه دل اگر بپردازیهزار آینه در زرنگ می نمایندتعلامت نفس سوخته است، منزل نیستسیاهیی که به فرسنگ می نمایندتبکن به لاله رخان چشم خود سیه صائبکه زود چهره به خون رنگ می نمایندت
غزل شماره ۱۶۵۱ کباب شد دلم از بویش این شراب کجاست؟شکست در جگرم شیشه این گلاب کجاست؟نه شب شناسد و نه روز ابر، حیرانمکه چشم روزن من محو آفتاب کجاست؟عنان گسسته ز صحرا و دشت می گذرددل رمیده من موجه سراب کجاست؟پلی است در گذر سیل حادثات فلکدرین قلمرو سیلاب، وقت خواب کجاست؟مقام فقر و فنا جای خودفروشی نیستمتاع خویش ندانسته ای که باب کجاستفتاد دم به شمار و تو از سیاه دلیبه فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟ز کار رفته سزاوار زخم کاری نیستبه من که رفته ام از هوش، این عتاب کجاست؟هزار جان عوض بوسه ای ز مشتاقانستانی و نشماری یکی، حساب کجاست؟روی به خانه آیینه بی طلب هر دمکناره از دل روشن کنی، حجاب کجاستنه بوسه است جواب سلام تا ندهندگره به گوشه ابرو زدن جواب کجاست؟درین خرابه کمر باز می کند سیلاببه گوشه دل ویرانم این شتاب کجاست؟ز بس که حسن تو سر تا به پا گلوسوزستنیافتم که دل خونچکان کباب کجاستز جوش فکر تو صائب جهان به وجد آمدسیاه مستی کلک تو از شراب کجاست؟