غزل شمارهٔ ۱۶۷۲ به حرف سرد نصیحت زوال ما بندستهلاک شمع به یک سیلی صبا بندستدرین محیط که باید گرفت سر به دو دستبه جمع کردن اسباب، دست ما بندستدعا کنیم که در بیضه بال تیر شوداگر سعادت ما در پر هما بندستچه حاجت است به رهبر خداشناسی را؟نگاه کن سر تار نفس کجا بندستبیا به منزل ما این طلسم را بشکنکه مدتی است ره کشور وفا بندستز رقص برگ خزان دیده می توان دانستکه برگ عیش به سر رشته فنا بندستبه این خوشیم که گرد گناه ما صائببه ابر رحمت پیشانی حیا بندست
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳ ز بس که واله و حیران و بیقرار خودستگرفته آینه بر کف در انتظار خودستبه داغ ذره دل نازک که خواهد سوخت؟چنین که لاله خورشید داغدار خودستبه صید لاغر خونین دلان که پردازد؟که صید پیشه این بوم و بر، شکار خودستچگونه مهر جهانتاب محو خود نشود؟درین مقام که هر ذره بیقرار خودستز لب مکیدن شمع این دقیقه روشن شدکه حسن، تشنه لب لعل آبدار خودستدرین ریاض به هر سنبلی که می نگرمبه پنجه شانه کش زلف تابدار خودستکراست زهره به صید حرم کشد شمشیر؟دل تو زخمی مژگان جانشکار خودستعجب که راه تماشای خود توانی یافتچنین که حسن غیور تو پرده دار خودستچه شکوه می کنی از گردش فلک صائب؟کدام گردش ساغر به اختیار خودست؟
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴ خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدستکه سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدستز شهر دورشدن ها کفایت مجنونهمین بس است که فارغ ز دید و وادیدستمدار دست ز اصلاح خود به موی سفیدکه دل سفید چو گردید صبح امیدستبه گوشمال مده رو سیاه را تهدیدکه بنده را خط راه گریز، تهدیدستهمین بس است ز قهر خدا سزای بخیلکه فقر دارد و از مزد فقر نومیدستخبر ز تلخی آب بقا کسی داردکه همچو خضر گرفتار عمر جاویدستغرور حسن گرفته است دیده خورشیدوگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدستمباش بی نفس سرد یک زمان صائبکه آه سرد در آن نشأه سایه بیدست
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵ درین دو هفته که زاینده رود سرشارستپلی است آن طرف آب، هر که هشیارستچسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟که بوی گل به دماغ ضعیف من بارستدل آرمیده بود تا شمرده است نفسچمن صحیح بود تا نسیم بیمارستعرق ز روی تو آتش به زیر پا داردعجب نباشد اگر همچو اشک، سیارستبه خارخار هوس دامن تو در گروستوگرنه بادیه عشق بی خس و خارستبه وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیستمتاع این سفر از چشم همچو دستارستز درد خویش ندارم خبر، همین دانمکه هر چه جز دل خود می خورم زیانکارستجهان به مجلس مستان بیخرد ماندکه در شکنجه بود هر کسی که هشیارستبه مجمعی که فتادی بساز با یارانکه در نماز جماعت شتاب بیکارستمخور فریب مسیحا و چاره سازی اوکه شربت دل بیمار، چشم بیمارستنظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق راکه طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارستبه طبع تازه صائب فسردگی مرساد!که در بهار و خزان خامه اش گهربارست
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶ ازان به خاطر من ترک کار دشوارستکه بار دوش توکل شدن به دل بارستاثر گذار اگر عمر جاودان خواهیکه زندگانی هر کس به قدر آثارستازان به تلخی هجر از وصال ساخته امکه رعشه دارم و این جام سخت سرشارستامید هست که شیرازه گهر گرددز تار و پود جهان رشته ای که هموارستشد از شکست خریدار، توتیا گهرمهمان ز ساده دلی تشنه خریدارستازان همیشه بود وقت می پرستان خوشکه هر کجا که غمی هست رزق هشیارستتو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشیوگرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟نفس شمرده زنان راست دل بجا صائبچمن صحیح بود تا نسیم بیمارستجواب آن غزل آصفی است این صائبزمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷ حضور خاطر اگر در نماز معتبرستامید ما به نماز نکرده بیشترستبه گرمی جگر ما دل که خواهد سوخت؟درین بساط که خورشید آتشین جگرمشرر به آتش و شبنم به بوستان برگشتحضور خاطر عاشق هنوز در سفرستز دار و گیر خزان و بهار آسوده استچو سرو هر که درین روزگار بی ثمرستحباب کسب هوا می کند ز بی بصریدرین محیط که کشتی نوح در خطرستدمید صبح قیامت، رسید روز جزاهنوز صائب مغرور مست و بیخبرست
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸ دل شکسته به قرب خدای راهبرستکه شیشه چون شکند در دکان شیشه گرستصفای آب روان بیشتر ز استاده استچه نعمتی است که عمر عزیز در گذرستز دست کوته خود ناامید چون باشم؟که جای بهله کوتاه دست بر کمرستشبی است همچو شب زلف او دراز مراکه آفتاب قیامت ستاره سحرستزنان سوخته رزقش همیشه آماده استچو لاله هر که درین باغ آتشین جگرستتو آن نه ای که به دوری ز دیده دور شویکه روزگار جوانی همیشه در نظرستشعور، آینه دار هزار تفرقه استخوشا کسی که ز وضع زمانه بیخبرستشراب لعل به اندازه صرف کن زنهارکه خون زیاده چو گردید رزق نیشترستز حسن بیش بود بهره دوربینان راگل نچیده دوامش ز چیده بیشترستز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشککه پای آبله پایان عشق دیده ورست
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹ ترا ز جان غم مال ای خسیس بیشترستعلاقه تو به دستار بیشتر ز سرستخطر به قدر فزونی است مالداران راکه خون فاسد، آهن ربای نیشترستمریز پیش بخیل آب روی خود زنهارکه آب تیشه سزاوار نخل بی ثمرستزمین پاک بود کهربای دانه پاکصدف ز پاکی دامن همیشه پرگهرستز آفتاب نگردد به رنگ و بو غافلدرین ریاض چو شبنم کسی که دیده ورستترا ز داغ عزیزان رفته نیست خبروگرنه لاله این باغ، پاره جگرستزبان شکوه ندارم ز خاکساریهاچگونه سبز شود دانه ای که پی سپرست؟درآ به عالم بی انقلاب بیرنگیکه ماهتاب و کتان همچو شیر با شکرستیکی هزار شد از سینه بیقراری دلبه مرغ وحشی ما آشیانه بال و پرستز پرده سوزی شب، صبح شد گریبان چاکعدوی پرده خویش است هر که پرده درستبه مرگ باز نمانند سالکان ز طلبمیان ره نکند خواب هر که دیده ورستمی رسیده ز خم جلوه می کند در جامنهفته های پدر جمله ظاهر از پسرستبه قدر پاس ادب فیض می رساند حسنکه جای بهله کوتاه دست، بر کمرستز دلشکستگی خود غمین مشو صائبکه شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰ به لب مباد رهش ناله ای که بی اثرستگره شود به گلو گریه ای که بیجگرستگل نمک به حرامی است تیره روزی داغشکسته رنگی خون از خمار نیشترستلبش به حرف عتاب آشنا نگردیده استهنوز آتش یاقوت، مفلس شررستکدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرستنمک ز خنده گل برده است گریه منز چشم بی ادبم باغبان باغ ترستکسی که پاس نفس چون حباب نتواندهمیشه چون صدف هرزه خند بی گهرستشکایت از ستم چرخ ناجوانمردی استکه گوشمال پدر خیرخواهی پسرستنخورده ام به دل شبنمی درین گلشنچو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟هزار طاقت ایوب می شود کمریچه دستگاه سرین و چه پیچش کمرستلبی که از نفس بوسه رنگ می بازدچه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟سپر فکند فلک پیش آه من صائبعلاج دشمن غالب فکندن سپرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱ بهار عنبر شبها سفیده سحرستخوشا کسی که ازین نوبهار بهره ورستچرا ز سنگ ملامت شکسته دل باشم؟که همچو موج مرا از شکست بال و پرستبه خود فروشدگان فارغند از آشوبکمند وحدت گرداب، موجه خطرستنگاه دار گرت چون عقیق آبی هستکه خضر بادیه عشق، آتشین جگرستکدام شاخ گل امشب گذشت ازین بستان؟که همچو سبزه خوابیده سرو پی سپرستچه سود نعمت بسیار تنگ روزی را؟ز بحر، قطره آبی وظیفه گهرستهمیشه می کشد از روی باغبان خجلتچو سرو و بید درین باغ هر که بی ثمرستحضور هر دو جهان فرش آستان کسی استکه زرنگار سرایش ز روی همچو زرستاگر چه کوه غم عشق سخت سنگین استنظر به طاقت فرهاد، سایه کمرستمن و ملازمت غم، که دستگاه نشاطز چشم مردم این روزگار تنگترستدرازتر بود از رشته رنج باریکشدرین بساط چو سوزن کسی که دیده ورستشود ز گوشه نشینی فزون رعونت نفسسگ نشسته ز استاده سرفرازترستحضور خاطر اگر هست در شکیبایی استدلی که صبر ندارد همیشه در سفرستخبر ز درد ندارند بیغمان صائبوگرنه منت صندل بتر ز دردسرست