غزل شماره ۱۷۶۲ز موج لاله و گل باغ عالم آبی استپی کشیدن دل هر بنفشه قلابی استلباس تقوی ما را فروغ گل برقی استکتان توبه ما را شکوفه مهتابی استبرای زیر و زبر کردن بنای صلاحهوای ابر و نسیم بهار سیلابی استز برق و باد قدم وا کن که شبنم و گلبه روی آینه از دست رفته سیمابی استاگر چه دولت بیدار گلشن است بهاربرای مردم بیدرد، پرده خوابی استز فکر ساقی و ساغر، حباب آسوده استهوا بر تنک ظرف، باده نابی استبه کیش ما که وضو دست شستن از جان استز خویش هر که تهی گشته است، محرابی استبه هر رهی که روی، می رود به خانه حقز هر دری که درآیی، ز معرفت بابی استبه لاغری خط پاکی ز فربهی بستانوگرنه هر سر موی تو تیغ قصابی استبه احتیاط سخن کن که دولت بیداردر آن حریم که صائب بود، گرانخوابی است
غزل شماره ۱۷۶۳ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی استکه دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی استبه احتیاط سخن در حضور خوبان کنکه خوی سنگدلان آبگینه حلبی استنمی کنند نظر عارفان به حسن مجازبه ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی استخسیس را ز مدارا زبان دراز شودز آب شعله کشد آتشی که بولهبی استچراغ انجمن ماست دیده بیدارمی شبانه ما گریه های نیمشبی استاگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسننظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی استدلش به ما عجمی زادگان بود مایلاگر چه لیلی صحرانشین ما عربی استعروس عافیتی را که خلق می طلبندچو نیک درنگری، در حباله عزبی استرواست صائب، اگر نیست از ره دعویتتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است
غزل شماره ۱۷۶۴عمارتی که نگردد خراب، همواری استگلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری استکنون که ابر گهربار و دشت زنگاری استز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟برآر سر ز گریبان که دامن صحراز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری استز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمیدقدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟در آن رهی که به مستی توان سلامت رفتقدم شمرده نهادن دلیل هشیاری استمشو به مرگ ز امداد اهل دل نومیدکه خواب مردم آگاه، عین بیداری استرسید بر لب بام آفتاب زندگیشهنوز خواجه مغرور، (گرم) گل کاری استصدف به خاک نشسته است از گرانباریحباب تاج سر بحر از سبکباری استعزیز ناشده را نیست بیمی از خوارییتیم را چه محابا ز خط بیزاری است؟میان حسن تو و حسن یوسف مصریتفاوتی است که در خانگی و بازاری استنمی کشند دلیران به عاجزان شمشیرسپر ز خصم فکندن گل جگرداری استرهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟مرا که شربت عناب، اشک گلناری است
غزل شماره ۱۷۶۵به نوخطان نگرستن دلیل دیده وری استکه حسن چهره بدیهی و حسن خط نظری استخموش باش که آن کوه و ناز و تمکین راخروش هر دو جهان خنده های کبک دری استز خاکبازی اطفال می توان دریافتکه عیش روی زمین در مقام بیخبری استمخور فریب عمارت درین خراب آبادکه فرش خانه خرابان همیشه بال پری استمدار چشم اقامت ز عمر بی بنیادکه همچو ریگ روان، خرده های جان سفری استمکن به پرده دل راز عشق را پنهانکه پرده داری حسن لطیف، پرده دری استدرین ریاض به بی حاصلی قناعت کنکه تازه رویی سرو چمن ز بی ثمری استمباش وقت سحر بی ستاره ریزی اشککه نور چهره گردون ز گریه سحری استشود شکستگی دل ز فیض عشق درستکه مومیایی مینا، دکان شیشه گری استبه داغ عشق قناعت کن از جهان صائبکه دور خوبی گلهای بوستان سپری است
غزل شماره ۱۷۶۶درین جان که سرانجام خانه پردازی استعمارتی که به جای خودست خودسازی استدل تو تا رگ خامی ز آرزو داردچو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی استدرین محیط که جای نفس کشیدن نیستنفس کشیدن ما چون حباب سربازی استفریب آینه طوطی ز ساده لوحی خوردوگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی استدر آن مقام که پوشیده حال باید بوددر آستانه نشستن بلندپروازی استبه لفظ نازک صائب معانی رنگینشراب لعلی در شیشه های شیرازی است
غزل شماره ۱۷۶۷میی که درد ندارد صفای درویشی استگلی که رنگ نبازد لقای درویشی استنسیم پیرهن یوسف از تهیدستیخجل ز نافه پشمین قبای درویشی استبه سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریردلم ربوده آهن ربای درویشی استدلم ز سیل حوادث نمی رود از جایبه کوه، پشت من از متکای درویشی استشعاع مهر که تیغش به ابر می سایداتاقه سر خورشید سای درویشی استهزار تنگ شکر خواب در بغل داردچه راحت است که با بوریای درویشی استغبار حادثه در خلوتش ندارد راهدلی که آینه دانش ردای درویشی استچرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟چراغ زنده دلی در سرای درویشی استز چنگ نعمت الوان خرید خون مراچه لذت است که با شوربای درویشی استز نغمه سنجی داود، گوش می گیرددلی که حلقه به گوش نوای درویشی استشمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرستحلاوت شکر از بوریای درویشی استنفس گداخته خود را به گوشه ای برسانکه حب جاه چو سگ در قفای درویشی استکجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟خوشا کسی که به دل آشنای درویشی استخمیر صاف نهادان قدس را مالیداگر چه طینت آدم ز لای درویشی استبه رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟محمد عربی رهنمای درویشی استمن شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟زبان معجزه مدحتسرای درویشی استسخن رسید به نعت رسول حق صائبببوس خاک ادب را که جای درویشی است
غزل شماره ۱۷۶۸ شدم غبار و همان خارخار من باقی استتوجه چمن آرا به این چمن باقی استهزار جامه بدل کرد روزگار و هنوزحدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی استبه رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کنکه آه سرد و کف خاکی از چمن باقی استگذشت فصل بهار و چمن ورق گرداندهمان به تازگی خویش داغ من باقی استدلیل این که سخن آب زندگی خورده استهمین بس است که از رفتگان سخن باقی استچه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکستبه حال خود دل سنگین انجمن باقی استز پادشاهی پرویز جز فسانه نماندهزار نقش نمایان ز کوهکن باقی استجواب آن غزل است این که گفت عرفی ماهزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
غزل شماره ۱۷۶۹مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی استقماش چهره او با نقاب هر دو یکی استرسانده است به جایی غرور حسن تراکه صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی استز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشانفروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی استبه گوهری نرسد رشته اش ز بیتابیدل رمیده و موج سراب هر دو یکی استچو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیستچه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی استبه مطلبی نرسد از ستاره سوختگیمآب گریه من با کباب هر دو یکی استنگاه تلخ و شکر خنده های شیرینشبه مشرب من عاشق شراب هر دو یکی استگهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمارشب جدایی و روز حساب هر دو یکی استچو از حیا نتوان از تو کام دل برداشتچه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی استچو از حیا نتوان از تو کام دل برداشتچه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی استبه آبرو ز حیات ابد قناعت کنمکه طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی استز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عینوگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی استچو راه عشق ندارد نهایتی صائباگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است
غزل شماره ۱۷۷۰چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی استبقای خرده جان و شرار هر دو یکی استز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالمبه خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی استچنان ربوده این باغ و بوستان شده امکه نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی استفسردگی و کدورت شده است عالمگیرجوان و پیر درین روزگار هر دو یکی استچنان گزیده دنیای بد گهر شده امکه پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی استمکن به بدگهران مردمی که آتش راچه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی استچه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی استتوان به زنده دلی شد ز مردگان ممتازوگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی استاگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائبشب جدایی و روز شمار هر دو یکی است
غزل شماره ۱۷۷۱ازان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی استکه با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی استفغان که پیش سبکدستی تو بی پرواشکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی استکسی است پیرهن تن محیط وحدت راکه چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی استدرین بساط به تمکین خود مشو مغرورکه پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی استچنان گزیده اعمال زشت خویشتنمکه نامه من و مار سیاه هر دو یکی استبلند و پست جهان پیش خودپرستان استز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی استترا که ذوق تماشاست گل بچین صائبکه خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است