انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 177 از 718:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۲

ز موج لاله و گل باغ عالم آبی است
پی کشیدن دل هر بنفشه قلابی است

لباس تقوی ما را فروغ گل برقی است
کتان توبه ما را شکوفه مهتابی است

برای زیر و زبر کردن بنای صلاح
هوای ابر و نسیم بهار سیلابی است

ز برق و باد قدم وا کن که شبنم و گل
به روی آینه از دست رفته سیمابی است

اگر چه دولت بیدار گلشن است بهار
برای مردم بیدرد، پرده خوابی است

ز فکر ساقی و ساغر، حباب آسوده است
هوا بر تنک ظرف، باده نابی است

به کیش ما که وضو دست شستن از جان است
ز خویش هر که تهی گشته است، محرابی است

به هر رهی که روی، می رود به خانه حق
ز هر دری که درآیی، ز معرفت بابی است

به لاغری خط پاکی ز فربهی بستان
وگرنه هر سر موی تو تیغ قصابی است

به احتیاط سخن کن که دولت بیدار
در آن حریم که صائب بود، گرانخوابی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۳

ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است

به احتیاط سخن در حضور خوبان کن
که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است

نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز
به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است

خسیس را ز مدارا زبان دراز شود
ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است

چراغ انجمن ماست دیده بیدار
می شبانه ما گریه های نیمشبی است

اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن
نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است

دلش به ما عجمی زادگان بود مایل
اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است

عروس عافیتی را که خلق می طلبند
چو نیک درنگری، در حباله عزبی است

رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی
تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۴

عمارتی که نگردد خراب، همواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است

کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است
ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟

برآر سر ز گریبان که دامن صحرا
ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری است

ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
قدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟

در آن رهی که به مستی توان سلامت رفت
قدم شمرده نهادن دلیل هشیاری است

مشو به مرگ ز امداد اهل دل نومید
که خواب مردم آگاه، عین بیداری است

رسید بر لب بام آفتاب زندگیش
هنوز خواجه مغرور، (گرم) گل کاری است

صدف به خاک نشسته است از گرانباری
حباب تاج سر بحر از سبکباری است

عزیز ناشده را نیست بیمی از خواری
یتیم را چه محابا ز خط بیزاری است؟

میان حسن تو و حسن یوسف مصری
تفاوتی است که در خانگی و بازاری است

نمی کشند دلیران به عاجزان شمشیر
سپر ز خصم فکندن گل جگرداری است

رهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟
مرا که شربت عناب، اشک گلناری است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۵

به نوخطان نگرستن دلیل دیده وری است
که حسن چهره بدیهی و حسن خط نظری است

خموش باش که آن کوه و ناز و تمکین را
خروش هر دو جهان خنده های کبک دری است

ز خاکبازی اطفال می توان دریافت
که عیش روی زمین در مقام بیخبری است

مخور فریب عمارت درین خراب آباد
که فرش خانه خرابان همیشه بال پری است

مدار چشم اقامت ز عمر بی بنیاد
که همچو ریگ روان، خرده های جان سفری است

مکن به پرده دل راز عشق را پنهان
که پرده داری حسن لطیف، پرده دری است

درین ریاض به بی حاصلی قناعت کن
که تازه رویی سرو چمن ز بی ثمری است

مباش وقت سحر بی ستاره ریزی اشک
که نور چهره گردون ز گریه سحری است

شود شکستگی دل ز فیض عشق درست
که مومیایی مینا، دکان شیشه گری است

به داغ عشق قناعت کن از جهان صائب
که دور خوبی گلهای بوستان سپری است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۶

درین جان که سرانجام خانه پردازی است
عمارتی که به جای خودست خودسازی است

دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است

درین محیط که جای نفس کشیدن نیست
نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است

فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد
وگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است

در آن مقام که پوشیده حال باید بود
در آستانه نشستن بلندپروازی است

به لفظ نازک صائب معانی رنگین
شراب لعلی در شیشه های شیرازی است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۷

میی که درد ندارد صفای درویشی است
گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است

نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی
خجل ز نافه پشمین قبای درویشی است

به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریر
دلم ربوده آهن ربای درویشی است

دلم ز سیل حوادث نمی رود از جای
به کوه، پشت من از متکای درویشی است

شعاع مهر که تیغش به ابر می ساید
اتاقه سر خورشید سای درویشی است

هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد
چه راحت است که با بوریای درویشی است

غبار حادثه در خلوتش ندارد راه
دلی که آینه دانش ردای درویشی است

چرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟
چراغ زنده دلی در سرای درویشی است

ز چنگ نعمت الوان خرید خون مرا
چه لذت است که با شوربای درویشی است

ز نغمه سنجی داود، گوش می گیرد
دلی که حلقه به گوش نوای درویشی است

شمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرست
حلاوت شکر از بوریای درویشی است

نفس گداخته خود را به گوشه ای برسان
که حب جاه چو سگ در قفای درویشی است

کجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟
خوشا کسی که به دل آشنای درویشی است

خمیر صاف نهادان قدس را مالید
اگر چه طینت آدم ز لای درویشی است

به رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟
محمد عربی رهنمای درویشی است

من شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟
زبان معجزه مدحتسرای درویشی است

سخن رسید به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جای درویشی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۸

شدم غبار و همان خارخار من باقی است
توجه چمن آرا به این چمن باقی است

هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز
حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است

به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن
که آه سرد و کف خاکی از چمن باقی است

گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند
همان به تازگی خویش داغ من باقی است

دلیل این که سخن آب زندگی خورده است
همین بس است که از رفتگان سخن باقی است

چه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکست
به حال خود دل سنگین انجمن باقی است

ز پادشاهی پرویز جز فسانه نماند
هزار نقش نمایان ز کوهکن باقی است

جواب آن غزل است این که گفت عرفی ما
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۶۹

مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی است
قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است

رسانده است به جایی غرور حسن ترا
که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است

ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان
فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است

به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی
دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است

چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست
چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است

به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی
مآب گریه من با کباب هر دو یکی است

نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش
به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است

گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار
شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است

چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است

چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است

به آبرو ز حیات ابد قناعت کنم
که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است

ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین
وگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است

چو راه عشق ندارد نهایتی صائب
اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۰

چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است
بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است

ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم
به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است

چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام
که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است

فسردگی و کدورت شده است عالمگیر
جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است

چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام
که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است

مکن به بدگهران مردمی که آتش را
چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است

چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟
چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است

توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است

اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب
شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۱

ازان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی است
که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است

فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا
شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است

کسی است پیرهن تن محیط وحدت را
که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است

درین بساط به تمکین خود مشو مغرور
که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است

چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم
که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است

بلند و پست جهان پیش خودپرستان است
ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است

ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب
که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 177 از 718:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA