غزل شماره ۱۷۷۲فضای دشت ز خونین دلان گلستانی استز خود برآ که عجب دامن بیابانی استگشاده باش، جهان را شکفته گر خواهیکه بر گشاده دلان چرخ روی خندانی استز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگبه چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی استبه عقل هر که هوا را کند مسخر خوداگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی استکه در قلمرو توحید در شمار آید؟که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی استمراست چشم رهایی ز بحر خونخواریکه هر حباب در او پرده دار طوفانی استنهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماستوگرنه داغ جنون آفتاب تابانی استبه چشم توست ز سرگشتگی فلک گردانوگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی استسراغ یوسف مصری ز ناتوانان جویکه چشم های فرو رفته، چاه کنعانی استوجود عشق درین خاکدان پر وحشتچو آتشی است که در دامن بیابانی استخوش است رشته به قرب گهر، ازین غافلکه در گسستن او تیز کرده دندانی استشکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهانز سایه سر زلف تو کافرستانی استز تنگنای جهان نیست شکوه صائب راکه چشم مور به نازک خیال، میدانی است
غزل شماره ۱۷۷۳ سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی استکه مرگی دل و قحط غذای روحانی استلب محیط به بانگ بلند می گویدبرهنه شو که گهر مزد دست عریانی استسفر خوش است که بی اختیار روی دهدسپند، منتظر آتش از گرانجانی استبه نان خشک قناعت نمی توان کردنچه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخوراگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی استز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی استهمیشه آب به چشم پیاله می گرددجبین پیر خرابات بس که نورانی استدلی که از سخن تازه شد جوان، داندکه سبزی پر طوطی، گل سخندانی استجواب آن غزل است این که نقد حیدر گفتازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است
غزل شماره ۱۷۷۴ ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی استدهان پسته پر از خون دل ز خندانی استبه آب تیغ توان شست تا ز هستی دستبه آب خضر تسلی شدن گرانجانی استبود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ماکه تخم مردم آزاده، دامن افشانی استهمان به دیدن روی تو می پرد چشممز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی استز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوارعزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی استز چین ابروی دلدار نیستم نومیدکه نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی استمرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی استاگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیرکه از خیال تو دل در بهشت روحانی استمرا به صحبت همجنس رهنما گردید!که مومیایی این دلشکسته، انسانی استاگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیتبه این خوشم که دل ایمن از پریشانی استز انتظار به چشمم سیه شده است جهانعلاج دیده من سرمه سلیمانی استلباس عافیتی هست اگر درین عالمکه دست خار ازان کوته است، عریانیمرا ز هوش لب نوخطان برد صائبسیاه مستی من زین شراب ریحانی است
غزل شماره ۱۷۷۵به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی استجهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی استنظر به هر چه گشایی درین فسوس آباددریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی استچه بسته ای به زمین و زمان دل خود را؟گذشتنی است زمان و زمین گذاشتنی استترا به خاک زند هر چه را برافرازیبه غیر رایت آهی که برفراشتنی استهمین سرشک ندامت بود دل شبهادرین زمین سیه، دانه ای که کاشتنی استبه شکر این که ترا چشم دل گشاده شده استبه هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنی استکسی که درد دلش را فشرده، می داندکه درد نامه صائب به خون نگاشتنی استاگر به خون ننویسی، به آب زر بنویسکه عزت سخن اهل درد، داشتنی است
غزل شماره ۱۷۷۶ خوشم به درد که در پرده شکیبایی استبدم به داغ که آیینه دار رسوایی استبه فکر زینت باطن کسی نمی افتدمدار مردم عالم به ظاهرآرایی استمشو به سینه چاک از گزند عشق ایمنکه سینه چاک زدن فتح باب رسوایی استخوش است ناله که از روی درد برخیزدوگرنه ناله بیدرد بادپیمایی استچگونه دیده صائب حریف گریه شود؟عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
غزل شماره ۱۷۷۷بلای مردم آزاده، لاف یکتایی استاگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی استازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاکچو گردباد مدارم به دشت پیمایی استز آسیای فلک آب را که می بندد؟ز سیر و دور نماند سری که سودایی استغبار وحشت من گر چه لامکان سیرستهنوز در دل من آرزوی تنهایی استدل رمیده گل از روزگار می چیندنشاط روی زمین از غزال صحرایی استبه نور عشق مگر چشم دل گشاده شودوگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی استبه زور عجز توان گوشمال گردون دادکه پشت سر تو سرپنجه توانایی استنظر به شاخ بلندست مرغ وحشی راتلاش دار کند هر سری که سودایی استاگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبزهمان دو چشم تو مشغول باده پیمایی استبه دور حسن تو فرمان قتل عاشق شدوگرنه خط، رقم رخصت تماشایی استترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟عنان سیل سبکرو به دست خودرایی استرخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دیدتو چون به پرده روی صرفه تماشایی استنظر به قامت او، رایتی است خوابیدهاگر چه سرو گلستان علم به رعنایی استبه کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است
غزل شماره ۱۷۷۸ در آن مقام که حیرت دلیل دانایی استنفس شمرده زدن نیز بادپیمایی استحضور، لازم عشق خدایی افتاده استبود همیشه پریشان دلی که هر جایی استبه خون خویش سرانجام می دهد محضرسیه دلی که چو طاوس در خودآرایی استز خانه صورت دیوار می جهد بیرونبه محفلی که مرا دعوی شکیبایی استکدام ظاهر و باطن موافق است به هم؟دلش ز سنگ بود گر سپهر مینایی استز چاه روی به بازار می کند یوسفز خلق روی نهفتن تلاش رسوایی استدرون سینه کند سیر، بر مجنون راز بیقراری وحشت دلی که صحرایی استفغان که مردم کوته نظر نمی دانندکه بستن نظر از عیب خلق بینایی استکجا ز سیلی خط هوشیار خواهد شد؟چنین که چشم تو مشغول باده پیمایی استز خط و زلف کند حلقه های چشم ایجادز بس که عارض او تشنه تماشایی استبهار عالم ایجاد نیست غیر سخنکه سبزی پر طوطی ز فیض گویایی استدرین جهان چو دوزخ اگر بهشتی هستکه می توان نفسی راست کرد، تنهایی استتو از گرانی خود می کشی تعب صائبز خار، باد صبا ایمن از سبکپایی است
غزل شماره ۱۷۷۹همان زمانکه فلک تیغ بر میان تو بستگرفت صبح سر آفتاب را به دو دستبس است سوختگان را اشاره ای، که شودبه یک پیاله گل صد هزار بلبل مستمشو ز پیر خرابات دور در هر حالکه تیر تاز کمان شد جدا، به خاک نشستچها کند به سبوی شکسته بسته منمیی که شیشه افلاک را به زور شکستنشاط یکشبه دهر را غنیمت دانکه می رود چو حنا این نگار دست به دستمیان شیشه و سنگ است خصمی دیریندل مرا و ترا چون توان به هم پیوست؟کسی ز سیر مقامات کام دل برداشتکه همچو نی کمر خویش در دمیدن بستچو دوختی ز جهان چشم، فکر رزق مکنکه باز بسته نظر را دهند طعمه به دستهمیشه بر سر چشم جهان بود جایشتوند آن که چو ابرو به هم دو مصرع استکند درست به حرفی شکسته ما راکسی که توبه ما را به یک اشاره شکستکراست زهره دم از سرکشی زند با من؟که پیش سیل بود قصرهای عالی پستمکن به خانه گل روزگار خود ضایعترا که دست به تعمیر خانه دل هستدرین چمن دل هر کس که صاف شد صائببه آفتاب چو شبنم رسید دست به دست
غزل شماره ۱۷۸۰نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دستز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دستاگر ز خرده جان چشم روشنی داریمدار سوختگان را ز طرف دامان دستاگر به دامان مطلب نمی رسد دستمخوشم که نیست مرا کوته از گریبان دستازان سفید بود روی صبحدم که نزدبه غیر دامن شبها به هیچ دامان دستز اختیار برون است بیقراری منکه رعشه را نتواند نمود پنهان دستمکن چو غنچه گره، خرده زری که تراستکه از گرفتگی آید برون به احسان دستچه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟که آورد ز دل بحر خشک مرجان دستز کار بسته خود وا نمی کند گرهیاگر چه هست سراپای سرو بستان دستبود ز داغ عزیزان سیاه روز مدامنشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دستز خوشه های گره، همچنان گرانبارمچو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دستاگر نه شمع ازان روی آتشین داغ استز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟دعا به پرده شب زود مستجاب شودمکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دستچو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائببه آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست
غزل شماره ۱۷۸۱ز داغ عشق مرا شد دل خراب درستاگر شکسته مه شد ز آفتاب درستمرو به مجلس می اگر به توبه می لرزیسبو همیشه نیاید برون ز آب درستبه یک سفر نشود پخته آدمی هرگزبه یک مقابله کی می شود کتاب درست؟ز سیل حوادث سر پا برهنه بیرون رفتنشست هر که درین عالم خراب درستدل درست ز دنیا نمی توان بردنز بحر چون به کنار اوفتد حباب درست؟ازین که نسبت او کرده ام به ماه تمامندیده ام به رخ یار از حجاب درستچه سود صبح وطن، سینه چاک غربت را؟کتان پاره نگردد به ماهتاب درستشکست لازم طرف نقاب افتاده استز فرهادها نبود فرد انتخاب درستهزار شیشه شکست و درست شد صائبنشد شکستگی دل به هیچ باب درست