انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 178 از 718:  « پیشین  1  ...  177  178  179  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۲

فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است

گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است

ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است

به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است

که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است

مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است

نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است

به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است

سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است

وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است

خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است

شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است

ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۳

سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است

لب محیط به بانگ بلند می گوید
برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است

سفر خوش است که بی اختیار روی دهد
سپند، منتظر آتش از گرانجانی است

به نان خشک قناعت نمی توان کردن
چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!

ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور
اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است

ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟
اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است

همیشه آب به چشم پیاله می گردد
جبین پیر خرابات بس که نورانی است

دلی که از سخن تازه شد جوان، داند
که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است

جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت
ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۴

ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است

به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست
به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است

بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است

همان به دیدن روی تو می پرد چشمم
ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است

ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار
عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است

ز چین ابروی دلدار نیستم نومید
که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است

مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟
که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است

اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر
که از خیال تو دل در بهشت روحانی است

مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!
که مومیایی این دلشکسته، انسانی است

اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت
به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است

ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان
علاج دیده من سرمه سلیمانی است

لباس عافیتی هست اگر درین عالم
که دست خار ازان کوته است، عریانی

مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سیاه مستی من زین شراب ریحانی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۵

به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است

نظر به هر چه گشایی درین فسوس آباد
دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است

چه بسته ای به زمین و زمان دل خود را؟
گذشتنی است زمان و زمین گذاشتنی است

ترا به خاک زند هر چه را برافرازی
به غیر رایت آهی که برفراشتنی است

همین سرشک ندامت بود دل شبها
درین زمین سیه، دانه ای که کاشتنی است

به شکر این که ترا چشم دل گشاده شده است
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنی است

کسی که درد دلش را فشرده، می داند
که درد نامه صائب به خون نگاشتنی است

اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس
که عزت سخن اهل درد، داشتنی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۶

خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است

به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است

مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است

خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است

چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۷

بلای مردم آزاده، لاف یکتایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است

ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است

ز آسیای فلک آب را که می بندد؟
ز سیر و دور نماند سری که سودایی است

غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست
هنوز در دل من آرزوی تنهایی است

دل رمیده گل از روزگار می چیند
نشاط روی زمین از غزال صحرایی است

به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است

به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانایی است

نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را
تلاش دار کند هر سری که سودایی است

اگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است

به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشایی است

ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است

رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید
تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است

نظر به قامت او، رایتی است خوابیده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است

به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۸

در آن مقام که حیرت دلیل دانایی است
نفس شمرده زدن نیز بادپیمایی است

حضور، لازم عشق خدایی افتاده است
بود همیشه پریشان دلی که هر جایی است

به خون خویش سرانجام می دهد محضر
سیه دلی که چو طاوس در خودآرایی است

ز خانه صورت دیوار می جهد بیرون
به محفلی که مرا دعوی شکیبایی است

کدام ظاهر و باطن موافق است به هم؟
دلش ز سنگ بود گر سپهر مینایی است

ز چاه روی به بازار می کند یوسف
ز خلق روی نهفتن تلاش رسوایی است

درون سینه کند سیر، بر مجنون را
ز بیقراری وحشت دلی که صحرایی است

فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که بستن نظر از عیب خلق بینایی است

کجا ز سیلی خط هوشیار خواهد شد؟
چنین که چشم تو مشغول باده پیمایی است

ز خط و زلف کند حلقه های چشم ایجاد
ز بس که عارض او تشنه تماشایی است

بهار عالم ایجاد نیست غیر سخن
که سبزی پر طوطی ز فیض گویایی است

درین جهان چو دوزخ اگر بهشتی هست
که می توان نفسی راست کرد، تنهایی است

تو از گرانی خود می کشی تعب صائب
ز خار، باد صبا ایمن از سبکپایی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۷۹

همان زمانکه فلک تیغ بر میان تو بست
گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست

بس است سوختگان را اشاره ای، که شود
به یک پیاله گل صد هزار بلبل مست

مشو ز پیر خرابات دور در هر حال
که تیر تاز کمان شد جدا، به خاک نشست

چها کند به سبوی شکسته بسته من
میی که شیشه افلاک را به زور شکست

نشاط یکشبه دهر را غنیمت دان
که می رود چو حنا این نگار دست به دست

میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست؟

کسی ز سیر مقامات کام دل برداشت
که همچو نی کمر خویش در دمیدن بست

چو دوختی ز جهان چشم، فکر رزق مکن
که باز بسته نظر را دهند طعمه به دست

همیشه بر سر چشم جهان بود جایش
توند آن که چو ابرو به هم دو مصرع است

کند درست به حرفی شکسته ما را
کسی که توبه ما را به یک اشاره شکست

کراست زهره دم از سرکشی زند با من؟
که پیش سیل بود قصرهای عالی پست

مکن به خانه گل روزگار خود ضایع
ترا که دست به تعمیر خانه دل هست

درین چمن دل هر کس که صاف شد صائب
به آفتاب چو شبنم رسید دست به دست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۸۰

نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست

اگر ز خرده جان چشم روشنی داری
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست

اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم
خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست

ازان سفید بود روی صبحدم که نزد
به غیر دامن شبها به هیچ دامان دست

ز اختیار برون است بیقراری من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست

مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست
که از گرفتگی آید برون به احسان دست

چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست

ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی
اگر چه هست سراپای سرو بستان دست

بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام
نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست

ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست

اگر نه شمع ازان روی آتشین داغ است
ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟

دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست

چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۸۱

ز داغ عشق مرا شد دل خراب درست
اگر شکسته مه شد ز آفتاب درست

مرو به مجلس می اگر به توبه می لرزی
سبو همیشه نیاید برون ز آب درست

به یک سفر نشود پخته آدمی هرگز
به یک مقابله کی می شود کتاب درست؟

ز سیل حوادث سر پا برهنه بیرون رفت
نشست هر که درین عالم خراب درست

دل درست ز دنیا نمی توان بردن
ز بحر چون به کنار اوفتد حباب درست؟

ازین که نسبت او کرده ام به ماه تمام
ندیده ام به رخ یار از حجاب درست

چه سود صبح وطن، سینه چاک غربت را؟
کتان پاره نگردد به ماهتاب درست

شکست لازم طرف نقاب افتاده است
ز فرهادها نبود فرد انتخاب درست

هزار شیشه شکست و درست شد صائب
نشد شکستگی دل به هیچ باب درست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 178 از 718:  « پیشین  1  ...  177  178  179  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA