انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 189 از 718:  « پیشین  1  ...  188  189  190  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۳

پرواز من به بال و پر تیغ و خنجرست
هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست

ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ
آتش گل همیشه بهار سمندرست

تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد
سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست

پای شکسته بر سر زانوی منزل است
دست ز کار رفته در آغوش دلبرست

از آرزوی جنت دربسته فارغ است
آن را که سر به جیب کشیدن میسرست

موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست
تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست

خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست
از آب خضر، آینه سد سکندرست

از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق
کلکی که کجروست مقید به مسطرست

صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا
آن را که هست چهره زرین توانگرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۴

آن را که در وطن لب نانی میسرست
سی شب ز ماه عید سرایش منورست

در خانه های کهنه بود مور و مار بیش
حرص و امل به طینت پیران فزونترست

ارباب احتیاج اگر آبروی خویش
گردآوری کنند، به از عقد گوهرست

هرگز نگردد آینه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصیب سکندرست

در کنه ذات، فکر به جایی نمی رسد
دریای بیکنار چه جای شناورست؟

فردی که ساده است نیارند در حساب
دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟

از بس گزیده است سلامت روی مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست

در قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟
در چشم مور ملک سلیمان محقرست

صائب به غیر نامه عالم نورد من
هر نامه ای که هست و بال کبوترست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۵

سرچشمه نشاط دل پاک گوهرست
تا دل شکفته است، سخن تازه و ترست

جز حرف تلخ عشق کز او تازه است جان
دل می گزد اگر همه قند مکررست

مجنون پاکباز بود فارغ از حساب
دیوانه را چه کار دیوان محشرست؟

حقی که هست دختر رز را به میکشان
در پیش حق شناس به از شیر مادرست

تخت است دل چو از غم ایام شد سبک
سر چون گران شود ز می لعل، افسرست

ماه تمام، گاه شود بدر و گه هلال
دوری که برقرار بود دور ساغرست

باشد به خون غم می گلرنگ تشنه تر
شاهین اگر چه تشنه به خون کبوترست

هر چند می کند می گلرنگ کار خویش
از دست ساقیان گل اندام خوشترست

در بحر بیکنار نگیرد قرار موج
هر ناز او مقدمه ناز دیگرست

زان تیغ الحذر که ز پیچ و خم میان
در چشم موشکاف، سراپای جوهرست

زین صیدها که هست درین طرفه صیدگاه
در پای خم شکار بط می نکوترست

صائب کجا ز درگه صاحبقران رود؟
دولت درین سرا و گشایش درین درست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۶

مردن به درد عشق به دنیا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست

نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست

در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست

یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست

آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست

هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست

در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست

آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست

در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست

لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست

قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست

در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست

در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست

با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست

حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست

صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۷

ما را کلاه فقر به افسر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست

تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست

میزان عدل میل به یک سو نمی کند
اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست

این گریه ای که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست

از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه ای که با می احمر برابرست

در کام ماهیی که به تلخی برآمده است
دریای تلخ و شور به کوثر برابرست

پیش کسی که سلطنت فقر یافته است
جمعیت حواس به لشکر برابرست

دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست

بر آتشی که در جگر ما نهفته است
همواری سپهر به صرصر برابرست

در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست

مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست

با بادبان کشتی بی دست و پای مرا
پای به خواب رفته لنگر برابرست

صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است
بخت سیه گلیم به عنبر برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۸

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست

می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست

فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست

آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست

در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۸۹

آزادگی به سلطنت جم برابرست
دست ز کار رفته به خاتم برابرست

گردی است خط یار که چون خاک کربلا
در منزلت به خون دو عالم برابرست

بیکس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابرست

هر حلقه ای که نیست در او ذکر حق بلند
در چشم ما به حلقه ماتم برابرست

ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همت حاتم برابرست

ما همچو غنچه از دل پر خون خویشتن
داریم گوشه ای که با عالم برابرست

دلهای داغدار بود کعبه امید
شورابه سرشک به زمزم برابرست

نقد حیات در گره غنچه بسته است
عمر گل شکفته به شبنم برابرست

چون سرو تازه روی نباشد تمام عمر؟
بی حاصلی به حاصل عالم برابرست

از سینه هر دمی که برآید به یاد دوست
صائب به عمر جاوید آن دم برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۰

زلف معنبر تو به صد جان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست

با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست

مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست

رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست

غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟

کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست

در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست

بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست

شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست

غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست

آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست

ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست

در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست

در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست

غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست

روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۱

پیش کسی که درد به درمان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست

زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست

دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست

این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست

در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست

دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست

حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست

چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست

باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست

جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست

از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست

از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟

وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست

هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۲

با آب خضر آن خط شبگون برابرست
لفظی که تازه است به مضمون برابرست

این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید
خاکش به خون باده گلگون برابرست

خطی که از ذقن به بناگوش می رود
در خاصیت به تبت وارون برابرست

در ملک آرمیده حسن است خط سبز
گردی که با هزار شبیخون برابرست

در خانمان خرابی ما خشکی سپهر
با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست

در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست
آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست

بی انتظار می رسد از غیب باده اش
هر دیده را که آن لب میگون برابرست

شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا
با حکمت هزار فلاطون برابرست

موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست

سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه کلاه فریدون برابرست

مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر
تخم امید ما که به قارون برابرست

در چشم داغ دیده صائب درین بهار
هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 189 از 718:  « پیشین  1  ...  188  189  190  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA