غزل شماره ۱۸۸۳ پرواز من به بال و پر تیغ و خنجرستهر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرستما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغآتش گل همیشه بهار سمندرستتخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شدسر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرستپای شکسته بر سر زانوی منزل استدست ز کار رفته در آغوش دلبرستاز آرزوی جنت دربسته فارغ استآن را که سر به جیب کشیدن میسرستموی میان نازک پرپیچ و تاب اوستتیغ برهنه ای که سراپای جوهرستخودبینی از حیات ابد سنگ راه توستاز آب خضر، آینه سد سکندرستاز جاده بی نیاز بود رهنورد شوقکلکی که کجروست مقید به مسطرستصائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیاآن را که هست چهره زرین توانگرست
غزل شماره ۱۸۸۴ آن را که در وطن لب نانی میسرستسی شب ز ماه عید سرایش منورستدر خانه های کهنه بود مور و مار بیشحرص و امل به طینت پیران فزونترستارباب احتیاج اگر آبروی خویشگردآوری کنند، به از عقد گوهرستهرگز نگردد آینه را دل به آب صافظلمت ز آب خضر نصیب سکندرستدر کنه ذات، فکر به جایی نمی رسددریای بیکنار چه جای شناورست؟فردی که ساده است نیارند در حسابدیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟از بس گزیده است سلامت روی مراموج خطر به چشم من آغوش مادرستدر قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟در چشم مور ملک سلیمان محقرستصائب به غیر نامه عالم نورد منهر نامه ای که هست و بال کبوترست
غزل شماره ۱۸۸۵ سرچشمه نشاط دل پاک گوهرستتا دل شکفته است، سخن تازه و ترستجز حرف تلخ عشق کز او تازه است جاندل می گزد اگر همه قند مکررستمجنون پاکباز بود فارغ از حسابدیوانه را چه کار دیوان محشرست؟حقی که هست دختر رز را به میکشاندر پیش حق شناس به از شیر مادرستتخت است دل چو از غم ایام شد سبکسر چون گران شود ز می لعل، افسرستماه تمام، گاه شود بدر و گه هلالدوری که برقرار بود دور ساغرستباشد به خون غم می گلرنگ تشنه ترشاهین اگر چه تشنه به خون کبوترستهر چند می کند می گلرنگ کار خویشاز دست ساقیان گل اندام خوشترستدر بحر بیکنار نگیرد قرار موجهر ناز او مقدمه ناز دیگرستزان تیغ الحذر که ز پیچ و خم میاندر چشم موشکاف، سراپای جوهرستزین صیدها که هست درین طرفه صیدگاهدر پای خم شکار بط می نکوترستصائب کجا ز درگه صاحبقران رود؟دولت درین سرا و گشایش درین درست
غزل شماره ۱۸۸۶ مردن به درد عشق به دنیا برابرستبا زندگی خضر و مسیحا برابرستنقش برون پرده رازست چشم توورنه شکوه قطره و دریا برابرستدر اوج اعتبار به عزلت توان رسیدمرغ شکسته بال به عنقا برابرستیوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟یعقوب در کمین و زلیخا برابرستآیینه تنگدل نشود از هجوم عکسپیشانی گشاده به صحرا برابرستهر گوشه ای که گوشه چشمی در او بودگر چشم سوزن است به دنیا برابرستدر چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟بی حاصلی به حاصل دنیا برابرستآنجا که شرم حسن به غور سخن رسدضبط نگه به عرض تمنا برابرستدر شب مشو دلیر به عصیان که از نجومچندین هزار دیده بینا برابرستلعل لبی که تشنه به خون دل من استخاکش به خون باده حمرا برابرستقربانیان نگاه پریشان نمی کنندمحو ترا همیشه تماشا برابرستدر چشم عارفی که به مغز جهان رسیدصبح نشاط با کف دریا برابرستدر پله ای که سنگدلیهای کعبه استریگ روان و آبله پا برابرستبا درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی استتمکین کوه و کاه در اینجا برابرستحسنی که در لباس بود آب و رنگ اودر چشم ما به صورت دیبا برابرستصائب اگر به دیده انصاف بنگریآن خال دلنشین به سویدا برابرست
غزل شماره ۱۸۸۷ ما را کلاه فقر به افسر برابرستسد رمق به ملک سکندر برابرستتلخی نمی رسد به قناعت رسیدگاندر کام مور، خاک به شکر برابرستمیزان عدل میل به یک سو نمی کنداینجا عیار سنگ به گوهر برابرستاین گریه ای که هست گره در گلو مراهر قطره اش به دانه گوهر برابرستاز فیض عشق در قدح لاله رنگ ماستخونابه ای که با می احمر برابرستدر کام ماهیی که به تلخی برآمده استدریای تلخ و شور به کوثر برابرستپیش کسی که سلطنت فقر یافته استجمعیت حواس به لشکر برابرستدستی که از فراق تو بر دل نهاده ایمدر قطع راه شوق به شهپر برابرستبر آتشی که در جگر ما نهفته استهمواری سپهر به صرصر برابرستدر قلزمی که حیرت دیدار ناخداستموج عنان گسسته به لنگر برابرستمهر خموشیی که مرا بر دهن زدندآوازه اش به طبل سکندر برابرستبا بادبان کشتی بی دست و پای مراپای به خواب رفته لنگر برابرستصائب به چشم هر که ز دریادلان شده استبخت سیه گلیم به عنبر برابرست
غزل شماره ۱۸۸۸ دیوانه خموش به عاقل برابرستدریای آرمیده به ساحل برابرستگردی که خیزد از قدم رهروان عشقبا سرمه سیاهی منزل برابرستدارد به چهره گوهر ما در محیط عشقگرد یتیمیی که به ساحل برابرستدر وصل و هجر، سوختگان گریه می کننداز بهر شمع، خلوت و محفل برابرسترحم است بر کسی که نرست است از خودیاین قید با هزار سلاسل برابرستدلگیر نیستم که دل از دست داده امدلجویی حبیب به صد دل برابرستدر زیر پای سدره و طوبی است مرقدشهر کشته را که جلوه قاتل برابرستمی رقصی از نشاط می ناب، غافلیکاین رقص با تپیدن بسمل برابرستفهم رموز عشق ز ا دراک برترستاینجا شعور عالم و جاهل برابرستدست از طلب مدار که دارد طریق عشقاز پا فتادنی که به منزل برابرستآخر به وصل شمع چو پروانه می رسدهر دیده را که روشنی دل برابرستدر کشوری که عشق گرانمایه، گوهری استدر یتیم و آبله دل برابرستصائب ز دل به دیده خونبار صلح کنیک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
غزل شماره ۱۸۸۹ آزادگی به سلطنت جم برابرستدست ز کار رفته به خاتم برابرستگردی است خط یار که چون خاک کربلادر منزلت به خون دو عالم برابرستبیکس نواز باش که هر طفل بی پدردر منزلت به عیسی مریم برابرستهر حلقه ای که نیست در او ذکر حق بلنددر چشم ما به حلقه ماتم برابرستما آبروی خویش به گوهر نمی دهیمبخل بجا به همت حاتم برابرستما همچو غنچه از دل پر خون خویشتنداریم گوشه ای که با عالم برابرستدلهای داغدار بود کعبه امیدشورابه سرشک به زمزم برابرستنقد حیات در گره غنچه بسته استعمر گل شکفته به شبنم برابرستچون سرو تازه روی نباشد تمام عمر؟بی حاصلی به حاصل عالم برابرستاز سینه هر دمی که برآید به یاد دوستصائب به عمر جاوید آن دم برابرست
غزل شماره ۱۸۹۰ زلف معنبر تو به صد جان برابرستاین مصرع بلند به دیوان برابرستبا عمر خضر قامت جانان برابرستاین مصرع بلند به دیوان برابرستمد نگاه با صف مژگان برابرستاین مصرع بلند به دیوان برابرسترخساره ترا به نقاب احتیاج نیستهر قطره عرق به نگهبان برابرستغیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراستدر پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟کفران نعمت است شکایت ز جنگ یارخشم بجا به لطف نمایان برابرستدر دل خلیده است ز مژگان او مراخاری که با هزار گلستان برابرستبر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب راموی میان او به رگ جان برابرستشد گر جهان به چشم من از خط او سیاهاین سرمه با سواد صفاهان برابرستغمنامه حیات مرا نیست پشت و رویبیداریم به خواب پریشان برابرستآبی که دل سیاه نگردد ز منتشهر قطره اش به چشمه حیوان برابرستترک کلاه، باج به افسر نمی دهدآزادگی به تخت سلیمان برابرستدر کام هر که ذوق قناعت چشیده استخون جگر به نعمت الوان برابرستدر دیده کسی که به وحدت گرفت انسکثرت به چارموجه طوفان برابرستغافل ز عزت دل صد چاک ما مشوسی پاره ای است این که به قرآن برابرستروی شکفته ای که دلی وا شود ازوصائب به صد هزار گلستان برابرست
غزل شماره ۱۸۹۱ پیش کسی که درد به درمان برابرستهر خنده ای به زخم نمایان برابرستزنهار چاک سینه خود را رفو مکنکاین رخنه قفس به گلستان برابرستدوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطرکثرت به چارموجه طوفان برابرستاین آبرو که ساخته ای از طمع سبیلهر قطره اش به چشمه حیوان برابرستدر دیده کسی که سیه روزگار شدصبح وطن به شام غریبان برابرستدست نوازش فلک از روی دوستیبا سیلی عداوت اخوان برابرستحاجت به دور باش نباشد بخیل راپیشانی گرفته به دربان برابرستچون مور نیست سایه من بار بر زمیناین منزلت به تخت سلیمان برابرستباقی نسازد آن که به آثار نام خویشدر زندگی و مرگ به حیوان برابرستجمعیتی که تفرقه خاطر آورددر چشم من به خواب پریشان برابرستاز میزبان تکلف بسیار در سلوکبا جرأت فضولی مهمان برابرستاز دخل رو متاب که انگشت اعتراضدر صافی کلام به سوهان برابرست؟وصلی که پای شرم و حیا در میان بودمضمون او مشو که به هجران برابرستهر سینه ای که هست در او خارخار عشقصائب به صد هزار گلستان برابرست
غزل شماره ۱۸۹۲ با آب خضر آن خط شبگون برابرستلفظی که تازه است به مضمون برابرستاین نشأه ای کزان لب نوخط به من رسیدخاکش به خون باده گلگون برابرستخطی که از ذقن به بناگوش می روددر خاصیت به تبت وارون برابرستدر ملک آرمیده حسن است خط سبزگردی که با هزار شبیخون برابرستدر خانمان خرابی ما خشکی سپهربا ترکتاز قلزم و جیحون برابرستدر زیر پای عشق، سر خاکسار ماستآن کاسه سرنگون که به گردون برابرستبی انتظار می رسد از غیب باده اشهر دیده را که آن لب میگون برابرستشوری که سنگ بر خم هستی زند ترابا حکمت هزار فلاطون برابرستموج سراب و طره لیلی، ز بیخودیدر دیده یگانه مجنون برابرستسودای عشق در سر مجنون بی کلاهبا تکمه کلاه فریدون برابرستمشکل که سر برآورد از خاک، روز حشرتخم امید ما که به قارون برابرستدر چشم داغ دیده صائب درین بهارهر لاله ای به کاسه پر خون برابرست