غزل شماره ۱۸۹۳ وحدت سرای دل به جهانی برابرستهر گوشه اش به کنج دهانی برابرستهر شعر آبدار که دل می برد ز جاهر مصرعش به سرو روانی برابرستدل تازه می شود ز شراب کهن مرااین پیر زنده دل به جوانی برابرستآن طفل شیرمست که دیوانه اش منمهر سنگ او به رطل گرانی برابرستاز پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای استهر دیده را که مور میانی برابرستدر دیده ای که هست ز بینش شراره ایهر لاله ای به سوخته جانی برابرستباشد سبک چو قلب زراندود پیش ماهر نوبهار را که خزانی برابرستخورشید بی صفا نشود از غبار خطتا دیده ستاره فشانی برابرستغیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراستدر پیرهن تنی که به جانی برابرست؟آسوده از ملامت خلقم که حرف سختتیغ مرا به سنگ فسانی برابرستپیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشتتسخیر دل به ملک جهان برابرست
غزل شماره ۱۸۹۴ بیم و امید در دل اهل جهان پرستهر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرستدندان ما ز خوردن نعمت تمام ریختما را همان ز شکوه روزی دهان پرستاز چشم کور، قطره اشکی است بی شمارگر ذره ای است مردمی از آسمان، پرستنان خسان به خشکی منت سرشته استزان لقمه الخدر که در او استخوان پرستبلبل گلوی خویش عبث پاره می کندگوش گل از ترانه آب روان پرستبا خامشان بود در و دیوار هم سخنچون بی زبان شوی همه جا همزبان پرستاز فیض عشق، روی زمین گوش به گوشاز گفتگوی صائب آتش زبان پرست
غزل شماره ۱۸۹۵ با ما یکی است هر که ز مردم جداترستدرمان ماست هر که به درد آشناترستدر تنگنای دل گره غنچه باز شدهر خانه ای که تنگ بود دلگشاترستز افتادگی غبار به دامان او رسیددست ز کار رفته به مطلب رساترستبا فقر خوش برآی که در وقت برگریزآن را که برگ عیش بود بینواترستاین صیدگاه کیست که داغ پلنگ اواز چشم آهوان حرم دلرباترستاندوختن به رتبه ریزش نمی رسداز فصل نوبهار، خزان باسخاترستچشم بد از تو دور که در پرده بوی توصد پیرهن ز نکهت یوسف رساترستعاشق به پای خفته تواند کجا ریخت؟کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترستخورشیدرنگ و باد صبا بوی گل ربودبیچاره بلبل از همه کس بینواترستباجی نمی دهند به هم شیوه های تواز صلح، رنجش تو محبت فزاترستاز دل مدار جور خود ای سنگدل دریغکاین شیشه شکسته به سنگ آشناترستجای ترحم است به دلهای دردمندکز آه عاشقان شب زلفت رساترستزنهار دل مبند به حسن و وفای اوکز رنگ و بوی لال و گل بی وفاترستدایم به جای دانه دل خویش می خوردمرغی که در ریاض جهان خوش نواترستعزت طلب حذر کند از خواری سؤالهر کس که سیر چشم تر اینجا گداترستدل می دهد به عاشق بیدل به دور خطدر وقت احتیاج، کرم خوشنماترستمشکن دل مرا که به میزان اهل دیداین گوهر از عقیق تو سنگین بهاترستصائب در این زمانه بیگانه آشنابیگانگی ز خلق به دل آشناترست
غزل شماره ۱۸۹۶ از شادی جهان غم دلدار خوشترستاین است آن غمی که ز غمخوار خوشترستبا فقر خوش برآی که صد پرده خواب امندر چشم من ز دولت بیدار خوشترستاز درد و داغ عشق دل ما گرفته نیستگلخن برای آینه تار خوشترستگردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه داردیوانه در میانه بازار خوشترستارزانی خسیس بود اوج اعتبارخار خلنده بر سر دیوار خوشترستمنصور را ملاحظه از اوج دار نیستگلهای شوخ بر سر دستار خوشترستدر کشوری که روی دلی نیست جلوه گرآیینه زیر پرده زنگار خوشترستسنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش استدر چشم من ز مردم بیکار خوشترستآن را که بینش از شنوایی بود فزونکردار اهل حال ز گفتار خوشترستبی برگ و بی نوا نتوان دید حسن رافصل خزان، ندیدن گلزار خوشترستدر خانه شرف بود اختر شکفته ترخال سیه به کنج لب یار خوشترستهر چند بهترین خوشیهاست دیدنتاز دیدنت، ندیدن اغیار خوشترستدر دام زیر خاک خطر بیشتر بوداز تار سبحه، رشته زنار خوشترستهر رخنه ای که هست فساد زمانه رادر بزم می ز دیده هشیار خوشترستدر خاکهای نرم بود دام بیشترسوهان مرا ز مردم هموار خوشترستدزدیدن نگاه، دلیل خیانت استصائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
غزل شماره ۱۸۹۷ عشق گهرشناس به دیوانه خوشترستاز بهر گنج، گوشه ویرانه خوشترستزین حاجیان که گرد حرم طوف می کنندبر گرد شمع گشتن پروانه خوشترستنشنیده ای که می شکند سنگ، سنگ را؟دیوانگی به مردم دیوانه خوشترستباران ابرهای سفیدست تازه تراز هوشیار ریزش مستانه خوشترستدر ابر از آفتاب توان فیض بیش برددر پرده دیدن رخ جانانه خوشترستاز شمع بزم اگر چه ثبات قدم خوش استدر سوختن، شتاب ز پروانه خوشترستدر حاجت، آشنا در بیگانگی زنددر یوزه مراد ز بیگانه خوشترستمستان نمی رسند به کیفیت هوادر نوبهار توبه ز پیمانه خوشترستتیغ است در بریدن ره نعل واژگونبهر خداپرست صنمخانه خوشترستصائب ز دانه ها که درین دامگاه هستاز بهر صید، سبحه صد دانه خوشترست
غزل شماره ۱۸۹۸ جانهای آرمیده ز مردم رمانترستآبی که ایستاده تر اینجا روانترستدست از ستم مدار که در روز بازخواستاز شمع کشته، شکوه ما بی زبانترستخود را سبک مکن که به میزان اعتبارهر کس سبک شود، به نظرها گرانترستچون سیل زودتر به محیط بقا رسداز بار درد هر که درین ره گرانترستحیرت مرا ز همسفران پیشتر فکندپای به خواب رفته درین ره روانترستغافل ز من مباش که صد پرده درد مناز خواب ناز چشم تو ظالم گرانترستما چون حباب خانه سرانجام می کنیماز موج اگر چه قافله ما روانترستپاس وفا کشیده به بند گران مراورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترستنسبت به سخت رویی ابنای روزگارصد پرده از حباب، فلک شیشه جانترستوحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شدبی آفت است هر که بلند آشیانترستمگشا لب سؤال که روزی فزون خوردهر کس که در بساط جهان بی دهانترستدر کارخانه ای که ندانند قدر کاراز کار هر که دست کشد کاردانترستصائب به هوش باش که در سنگلاخ دهرهر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
غزل شماره ۱۸۹۹ خط را به دور عارض او شان دیگرستهر مور ازین سپاه سلیمان دیگرستاز نوشخند گل دل من وا نمی شودصبح امید من لب خندان دیگرستهر غنچه ای به شور نمی آورد مراشور جنون من ز نمکدان دیگرستزاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بندما را نظر به سرو خرامان دیگرستبر روی کس مخند که هر خنده ای ز گلبر عندلیب زخم نمایان دیگرستدر گلشنی که بند نقاب تو واشودهر داغ لاله دیده حیران دیگرستهر چند در حلاوت گفتار حرف نیستبا شهد خامشی ز سخن شان دیگرستآن را که دل سیاه شود از قبول خلقبر سینه دست رد کف احسان دیگرستاز تشنگی به دیده باریک بین منهر موجه سراب رگ جان دیگرستصائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاستدست و دل گشاده گلستان دیگرست
غزل شماره ۱۹۰۰ آیینه دار روی تو شرم و حیا بس استپهلونشین سرو تو بند قبا بس استخود را مزن بر آتش خونهای بیگناهدست ترا بهار و خزان حنا بس استبشکن به ناز بر سر شمشاد شانه رازلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس استما را کجاست طالع گل، خار این چمندامن اگر نمی کشد از دست ما بس استرشکی به آفتاب پرستان نمی برممحراب خاکساریم آن نقش پا بس استاظهار عشق را به زبان احتیاج نیستچندان که شد نگه به نگه آشنا بس استصائب به خاک پای وی از سرمه صلح کندر دودمان چشم تو این توتیا بس است
غزل شماره ۱۹۰۱ خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس استسرمایه فراغت من اینقدر بس استعشاق را به بند گران احتیاج نیستزنجیر پای مو هوای شکر بس استچون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرداین تیغ آبدار مرا بر کمر بس استاز تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟فتح قفس، شکستگی بال و پر بس استآنجا که خار دست به ترکش زند، چو گلپیشانی گشاده به جای سپر بس استاز بهر برفروختن چهره امیدیک قطره اشک گرم به وقت سحر بس استجرم سفینه تو که بر سنگ خورده استنومید بازگشتن موج خطر بس استبیخوابی که چشم تو ترسیده است ازوسود حقیقی تو همان از سفر بس استاز زلف یار و از دهنش نکته ای بگودرس مطول و سخن مختصر بس استگر امتیاز نام بود مطلب از اثراین امتیاز کز تو نماند اثر بس استخاک من و سبو ز خرابات مشرب استبالین ز دست خویش مرا زیر سر بس استاز یک سخن حقیقت هر کس عیان شودبهر نمونه از صدفی یک گهر بس استصائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیستآن خط مشکبار را در نظر بس است
غزل شماره ۱۹۰۲ رخساره ترا ز عرق دیده بان بس استشبنم برای تازگی گلستان بس استحال مرا زبان نکند گر بیان درسترنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس استفرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟از خارخار سینه مرا آشیان بس استتشریف قرب در خور این خاکسار نیستما را ز دور سجده این آستان بس استرخساره ترا به نقاب احتیاج نیستآیینه را فروغ خود آیینه دان بس استبا کجروان اگر نکنی راستی بجاستبا راست خانگان کجی ای آسمان بس استچون کودکان به چیدن گل نیست چشم ماما را رخ گشاده ای از باغبان بس استطبل رحیل، قافله ای افکند به راهیک نغمه سنج در همه بوستان بس استدریا اگر ز آب مروت شود سرابما را عقیق صبر به زیر زبان بس استآزادگان به راحله خود سفر کنندتخت روان موج ز ریگ روان بس استزخمی که خشک بند توان کرد نعمتی استچشم مرا غباری ازین کاروان بس استصائب اگر ز همنفسان همدمی نماندکلک سخن طراز، مرا همزبان بس است