انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 190 از 718:  « پیشین  1  ...  189  190  191  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۳

وحدت سرای دل به جهانی برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست

هر شعر آبدار که دل می برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانی برابرست

دل تازه می شود ز شراب کهن مرا
این پیر زنده دل به جوانی برابرست

آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانی برابرست

از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است
هر دیده را که مور میانی برابرست

در دیده ای که هست ز بینش شراره ای
هر لاله ای به سوخته جانی برابرست

باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما
هر نوبهار را که خزانی برابرست

خورشید بی صفا نشود از غبار خط
تا دیده ستاره فشانی برابرست

غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟

آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست

پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت
تسخیر دل به ملک جهان برابرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۴

بیم و امید در دل اهل جهان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست

دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست

از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست

نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست

بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست

با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست

از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۵

با ما یکی است هر که ز مردم جداترست
درمان ماست هر که به درد آشناترست

در تنگنای دل گره غنچه باز شد
هر خانه ای که تنگ بود دلگشاترست

ز افتادگی غبار به دامان او رسید
دست ز کار رفته به مطلب رساترست

با فقر خوش برآی که در وقت برگریز
آن را که برگ عیش بود بینواترست

این صیدگاه کیست که داغ پلنگ او
از چشم آهوان حرم دلرباترست

اندوختن به رتبه ریزش نمی رسد
از فصل نوبهار، خزان باسخاترست

چشم بد از تو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساترست

عاشق به پای خفته تواند کجا ریخت؟
کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترست

خورشیدرنگ و باد صبا بوی گل ربود
بیچاره بلبل از همه کس بینواترست

باجی نمی دهند به هم شیوه های تو
از صلح، رنجش تو محبت فزاترست

از دل مدار جور خود ای سنگدل دریغ
کاین شیشه شکسته به سنگ آشناترست

جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب زلفت رساترست

زنهار دل مبند به حسن و وفای او
کز رنگ و بوی لال و گل بی وفاترست

دایم به جای دانه دل خویش می خورد
مرغی که در ریاض جهان خوش نواترست

عزت طلب حذر کند از خواری سؤال
هر کس که سیر چشم تر اینجا گداترست

دل می دهد به عاشق بیدل به دور خط
در وقت احتیاج، کرم خوشنماترست

مشکن دل مرا که به میزان اهل دید
این گوهر از عقیق تو سنگین بهاترست

صائب در این زمانه بیگانه آشنا
بیگانگی ز خلق به دل آشناترست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۶

از شادی جهان غم دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست

با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست

از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست

گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست

ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست

منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست

در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست

سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست

آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست

بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست

در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست

هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست

در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست

هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست

در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست

دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۷

عشق گهرشناس به دیوانه خوشترست
از بهر گنج، گوشه ویرانه خوشترست

زین حاجیان که گرد حرم طوف می کنند
بر گرد شمع گشتن پروانه خوشترست

نشنیده ای که می شکند سنگ، سنگ را؟
دیوانگی به مردم دیوانه خوشترست

باران ابرهای سفیدست تازه تر
از هوشیار ریزش مستانه خوشترست

در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
در پرده دیدن رخ جانانه خوشترست

از شمع بزم اگر چه ثبات قدم خوش است
در سوختن، شتاب ز پروانه خوشترست

در حاجت، آشنا در بیگانگی زند
در یوزه مراد ز بیگانه خوشترست

مستان نمی رسند به کیفیت هوا
در نوبهار توبه ز پیمانه خوشترست

تیغ است در بریدن ره نعل واژگون
بهر خداپرست صنمخانه خوشترست

صائب ز دانه ها که درین دامگاه هست
از بهر صید، سبحه صد دانه خوشترست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۸

جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست

دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست

خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست

چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست

حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست

غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست

ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست

پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست

نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست

وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست

مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست

در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست

صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۸۹۹

خط را به دور عارض او شان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست

از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست

هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست

زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست

بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست

در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست

هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست

آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست

از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست

صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۰

آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است

خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است

بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است

ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است

رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۱

خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است

عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است

چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است

از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است

آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است

از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است

جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است

بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است

از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است

گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است

خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است

از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است

صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۲

رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است

حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است

فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است

تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است

رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است

با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است

چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است

طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است

دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است

آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است

زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است

صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 190 از 718:  « پیشین  1  ...  189  190  191  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA