غزل شماره ۱۹۲۳ راز نهان ز سینه در انداز جستن استاز زور باده شیشه ما در شکستن استگفتن به آه درد دل خود ز بیکسیمکتوب خود به بال و پر تیر بستن استجستن مراد خود ز خسیسان دل سیاهسوزن ز کاهدان شب تاریک جستن استروزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلقلب بازکردنت در توفیق بستن استبیخود به طوف کعبه روان شو که با خودیاحرام بستن تو چو زنار بستن استگفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفسغافل که سرفرازی سگ در نشستن استصائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرمداغ کلف ز آینه ماه شستن است
غزل شماره ۱۹۲۴ آسودگی به کنج قناعت نشستن استسیر بهشت در گره چشم بستن استهشیاریی است عقل که مستی است چاره اشبدمستیی است توبه که عذرش شکستن استماهی به شکر بحر سراپا زبان شده استغافل که حد شکر، لب از شکر بستن استطفلی است راه خانه خود کرده است گمهر ناقصی که در صدد عیب جستن استشوخی به این کمال نبوده است هیچ گاهخال تو چون سپند درانداز جستن استما از شکست توبه محابا نمی کنیمچون زلف، حسن توبه ما در شکستن استکفاره شراب خوریهای بی حسابهشیار در میانه مستان نشستن استغافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوشموی سفید، رشته به انگشت بستن استدرمان ما که سوخته ایم از فراق میچون داغ لاله در دل ساغر نشستن استبستن به گوشه دل عشاق، خویش رادامان خود به شهپر جبریل بستن استصائب به زیر چرخ فکندن بساط عیشدر رهگذار سیل، فراغت نشستن است
غزل شماره ۱۹۲۵ آسودگی به گوشه عزلت نشستن استسررشته امید ز عالم گسستن استپرداختن ز پرورش تن به جان پاکاز کار گل به آب خضر دست شستن استدر سینه همچو لاله گره کردن آه راپیوند خود ز عالم بالا گسستن استگفتار دلخراش به نازکدلان فقرمینا به راه آبله پایان شکستن استاین خرده حیات که دل بسته ای بر آنچون دانه سپند درانداز جستن استپهلو تهی نمودن روشندلان ز خلقبر روی زنگیان در آیینه بستن استسر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفساز بهر تیر بال هما را شکستن استاز گریه دروغ، اثر چشم داشتناز چشمه سار گوهر شهوار جستن استانداختن بساط اقامت به زیر چرخدر راه سیل پای به دامن شکستن استعریان شو از لباس تعلق که در سلوکسد ره است اگر همه احرام بستن استبستن ره سؤال به ارباب احتیاجصائب به روی خود در توفیق بستن است
غزل شماره ۱۹۲۶ روشنگر وجود به راه اوفتادن استدر جویبار، سبزی آب از ستادن استرو تافتن ز پیکر خاکی پس از وصولبعد از نماز پشت به محراب دادن استعرض نیاز خویش به پاکیزه گوهرانلب چون صدف به ابر بهاران گشادن استدست دعا بلند نکردن به وقت صبحبر سینه دست پیش کریمان نهادن استبر روی غافلان جهان خنده سپهراز رود نیل کوچه به فرعون دادن استدر موج خیز حادثه آسوده زیستندر رهگذار سیل میان را گشادن استصائب بود به گرد سرش کعبه در طوافآن رهروی که منزلش از پا فتادن است
غزل شماره ۱۹۲۷ مرگ سبکروان طلب، آرمیدن استچون نبض، زندگانی ما در تپیدن استدر شاهراه عشق ز افتادگی مترسکز پا فتادن تو به منزل رسیدن استبر سینه گشاده ما دست رد خلقبر روی بحر، پنجه خونین کشیدن استتسلیم شو که زخم نمایان عشق راگر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن استروزی طمع ز کلک تهی مغز داشتنانگشت خود به وقت ضرورت مکیدن استاز قاصدان شنیدن پیغام دوستانگل را به دست دیگری از باغ چیدن استنومیدیی که مژده امید می دهداز روی ناز نامه عاشق دریدن استامید چرب نرمی ازین خشک طینتانروغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن استنتوان به کنه قطره رسیدن میان بحرتنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن استچون شیر مادرست مهیا اگر چه رزقاین جهد و کوشش تو به جای مکیدن استصائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشقاوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
غزل شماره ۱۹۲۸ از سینه صافی دل بی کینه روشن استدل بی غبار باشد اگر سینه روشن استگوری است تار، خانه تن بی فروغ دلاز گوهرست اگر دل گنجینه روشن استپرداز سینه کن، چه ورق می کنی سیاه؟جام جهان نماست اگر سینه روشن استچون نافه خون خویش اگر مشک کرده ایاز مو به موی خرقه پشمینه روشن استسی شب چراغ میکده روشن بود ز میمسجد ز شمع در شب آدینه روشن استآمیزشی که هست به هم نیش و نوش رااز شیشه نبات چو آیینه روشن استدیگ توانگران دو سه روزی بود به جوشدایم اجاق فقر ز کشکینه روشن استپنهان مکن، کز آینه صاف روی توبر اهل دید صحبت دوشینه روشن استاندیشه از سیاه دلان جهان مکنصائب اگر ترا دل بی کینه روشن است
غزل شماره ۱۹۲۹ نقش حصیر نیست که بر پیکر من استشهباز اوج فقرم و این شهپر من استاین باده رسیده که در ساغر من استحور من و بهشت من و کوثر من استتا سر بر آستانه همت گذاشتمخشتی است آفتاب که زیر سر من استصبح قیامتی که جهان در حساب ازوستیک آه سرد از دل غم پرور من استخون می خورد ز تنگی میدان روزگاراین آب بیقرار که در گوهر من استدر وادیی که سیل برد کوه را ز جایپای به خواب رفته من لنگر من استدر بند روزگار نباشد جنون منزنجیر من چو تیغ همان جوهر من استچون شمع استخوان مرا آب می کنداین آتشی که در ته خاکستر من استاز خارخار عشق به خون غوطه می زنماز برگ گل چو شبنم اگر بستر من استهر چند بسته ام به زمین سایه وار نقشپرواز آفتاب به بال و پر من استداغی که هست زیر سیاهی گشاده رویامروز در بساط فلک اختر من استاز برگریز حادثه صائب مسلم استاین گلشنی که در ته بال و پر من است
غزل شماره ۱۹۳۰ از خون چو داغ لاله حصار دل من استهر که بوی خون شنوی منزل من استتخم محبتی که سویدای عالم استامروز در زمین دل قابل من استطوفان نوح را به نظر درنیاوردشور محبتی که در آب و گل من استبا کاینات یکدل و یکروی گشته امهر جا که یار جلوه کند در دل من استدریا چه می کند به خس و خار خشک من؟بر هر کفی که دست زنم ساحل من استآسودگی به راه ندانسته ام که چیستچون برق، منتهای نفس منزل من استتمکین طور را به فلاخن گذاشته استاین راز سر به مهر که اندر دل من استدارد ز خون صید حرم دست در نگارسنگین دلی که درصدد بسمل من استگر بر فلک برآمده است ابر نوبهارصائب گدای دیده دریا دل من است
غزل شماره ۱۹۳۱ چشم اثر به گریه مستانه من استخط نجات بر لب پیمانه من استچین شکست نیست بر ابروی عهد منمعموره وفا دل ویرانه من استهرگز ملایمت به نگهبان نمی کنمفانوس داغ جرأت پروانه من استبا پاکدامنان نظری هست حسن راتا آفتاب سرزده، در خانه من استسیل سبک عنان که ز عالم گذشته استصائب خراب گوشه ویرانه من است
غزل شماره ۱۹۳۲ دریا سواد سینه بی کینه من استموج شکست، جوهر آیینه من استاز سادگی به شیشه خود سنگ می زندسنگین دلی که دشمن آیینه من استخواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشمزین مصحف غبار که در سینه من استصبح جزا که شنبه خلق جهان بوداز طفل مشربی شب آدینه من استزنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوستچون سبزه فرش خانه آیینه من استخونی که عطسه ریز کند مغز سنگ راچون نافه زیر خرقه پشمینه من استگردون که آفتاب بود شمع مجلسشصائب کباب صحبت دوشینه من است