غزل شماره ۱۹۳۳ طومار زلف شرح پریشانی من استآیینه فرد دفتر حیرانی من استموجی که نوح را به کمند خطر کشدباد مراد کشتی طوفانی من استمو از سرم چو دود ز آتش هوا گرفتمجنون کجا به بی سر و سامانی من است؟بهر خلاص، ناز شفاعت نمی کشدآن یوسف غیور که زندانی من استاز صحبت غبار بهم رو نمی کشدآیینه داغ صافی پیشانی من استعریان شدم ز پیرهن سایه و هنوزعشق غیور در پی عریانی من استصائب چگونه دست ز دامن بدارمش؟سودای عشق، همسفر جانی من است
غزل شماره ۱۹۳۴ طومار زلف شرح پریشانی من استآیینه فرد دفتر حیرانی من استموجی که نوح را به کمند خطر کشدباد مراد کشتی طوفانی من استمو از سرم چو دود ز آتش هوا گرفتمجنون کجا به بی سر و سامانی من است؟بهر خلاص، ناز شفاعت نمی کشدآن یوسف غیور که زندانی من استاز صحبت غبار بهم رو نمی کشدآیینه داغ صافی پیشانی من استعریان شدم ز پیرهن سایه و هنوزعشق غیور در پی عریانی من استصائب چگونه دست ز دامن بدارمش؟سودای عشق، همسفر جانی من است
غزل شماره ۱۹۳۵ آن روی آتشین که جگرها کباب اوستنور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوستدر چهره گشاده صبح بهار نیستفیضی که در گشودن بند نقاب اوستدر هیچ دیده آب نخواهد گذاشتناین روشنی که با رخ چون آفتاب اوستاز دور باش غیر ندارم شکایتیهر شکوه ای که هست مرا از حجاب اوستروز حساب اگر چه ندارد نهایتیکوته به پرسش ستم بی حساب اوستاز ضعف اگر چه ما به زمین نقش بسته ایمجان نفس گسسته ما در رکاب اوستیک مو ز پیچ و تاب میان تو کم نشدهر چند پیچ و تاب من از پیچ و تاب اوستگر دیگران به لطف و به احسان مقیدندصائب اسیر شیوه ناز و عتاب اوست
غزل شماره ۱۹۳۶ در هر دلی که ریشه کند پیچ و تاب عشقپیوسته همچو زلف، سرش در کنار اوستموج سراب می شمرد سلسبیل رادلداده ای که تشنه بوس و کنار اوستپیراهنش قلمرو جولان یوسف استهر پرده دلی که در او خارخار اوستچینی که از جبین نگشاید به زور میغافل مشو که سکه دارالعیار اوستخونابه ای که می چکد از مو به موی مابی اختیار دیده و دل، از فشار اوستآن پادشاه حسن که منظور صائب استخورشید، صید سلسله مشکبار اوستآن روی لاله رنگ که دل داغدار اوستچشم سهیل، خال لب جویبار اوسترنگی که ریخت در قدح لعل، آفتابته جرعه ای ز لعل لب آبدار اوستبا آن فروغ حسن، جگر گوشه سهیلبرگ خزان رسیده ای از لاله زار اوستهر شبنمی که هست درین باغ و بوستانگل را بهانه ساخته آیینه دار اوستگردون که نعل اوست در آتش ز آفتابچون سبزه زیر سنگ ز کوه وقار اوستاز دیده نظارگیان می برد غبارهر مصحف دلی که به خط غبار اوست
غزل شماره ۱۹۳۷ ماری است نی که مهره دل بیقرار اوستجاروب سینه ها نفس بی غبار اوستهر چند کز دو دست شود باز عقده هاواکردن گره به یک انگشت، کار اوستدر پرده سازهای دگر حرف می زنندبی پرده حرف عشق سرودن شعار اوستعیش و نشاط و خرمی و عشرت و سروردر زیر سایه علم پایدار اوستجان می دهد به نغمه سیراب خلق راآب حیات قطره ای از جویبار اوستهر کشتی دلی که به گرداب غم فتادباد مرادش از نفس بیقرار اوستبی برگ و برگ عیش برد عالمی ازوبی بار و دوش اهل جهان زیر بار اوستخوشوقت می کند به نفس اهل حال رااین باغ، تازه رو ز نسیم بهار اوستگلگون باده دارد اگر تازیانه ایهنگام سیر و دور، دم شعله بار اوستچاه ذقن که آب شود دل ز دیدنشمهری ز محضر بدن داغدار اوستدارد دم مسیح همانا در آستینزینسان که زنده کردن دلها شعار اوستاز دیده غزال رباینده تر بودسوراخ ها که در بدن زرنگار اوستصائب به هر دلی که خراشی ز درد هستغافل مشو که سکه دارالعیار اوست
غزل شماره ۱۹۳۸ سرچشمه حیات لب می چکان اوستعمر دوباره سایه سرو روان اوستخورشید اگر چه تاج سر آفرینش استگلمیخ آستان ثریا مکان اوستماهی که روشن است شبستان خاک ازوبرگ خزان رسیده ای از بوستان اوستهر چند بی کنار و میان است آن محیطدست تصرف همه کس در میان اوستدر هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیستزان آتش نهان که فلکها دخان اوستآن شاهباز قدس که عشق است نام اودل بیضه شکسته ای از آشیان اوستعشق است میر قافله عالم وجودچرخ میان تهی جرس کاروان اوستخونین اگر بود سخن عشق دور نیستدلهای چاک همچو قلم در بنان اوستبی چشم زخم، جوهر انسان کامل استآیینه ای که نه فلک آیینه دان اوستخاکستری است چرخ که عشق است اخگرشگنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
غزل شماره ۱۹۳۹ شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوستآهی که خیزد از دل ما گرد راه اوستدل را ز کام هر دو جهان سرد ساختنتأثیر اولین نفس صبحگاه اوستاز یک نگاه، زیر و زبر کردن جهانبازیچه ای ز گردش چشم سیاه اوستچون نور آفتاب، پریشان خرام نیستدلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوستگردون که صبح و شام زنده غوطه در شفقصید به خون تپیده ای از صیدگاه استنتوان شکست لشکر دل را به ترکتازاین فتح در شکستن طرف کلاه اوستهر سینه ای که پاک شد از گرد آرزومیدان تیغ بازی برق نگاه اوستفتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگانگشت زینهار، لوای سپاه اوستعشق تو آهویی است که از چشمه سار دلهر تخم آرزو که برآید گیاه اوستاز خسروی است فتح که هنگام دار و گیردست دعای خلق لوای سپاه اوستصائب به غیر چهره زرین عشق نیستآن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست
غزل شماره ۱۹۴۰ شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوستبرخاست هر که از سر عالم لوای اوستآزاده ای که کنج قناعت گرفته استشیرازه حضور جهان بوریای اوستآن مطربی که پرده ما را دریده استرقص فلک ز زمزمه جانفزای اوستدر دام می کشد دل صحرایی مرااین مردمی که با نگه آشنای اوستدر چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟مرگی که زندگانی من از برای اوستبیدرد نیستم که شکایت کنم ز جورهر شکوه ای که هست مرا از وفای اوستچون در رکاب برق سواران سفر کند؟بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوستمسند به روی دست سلیمان فکنده استتا مور پا شکسته ما در هوای اوستفردوس را ز داغ تغافل کند کبابکبری که در دماغ من از کبریای اوستزنجیر پاره کردن سوداییان عشقموقوف باز کردن بند قبای اوستصائب کسی که خرمن من سوخته است ازوابر بهار، سایه دست سخای اوست
غزل شماره ۱۹۴۱ شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توستدزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توستچشم سفید کرده خود را عزیز دارکان یوسفی که می طلبی در نقاب توستاز کوشش تو می رود از پیش کار ماپای به خواب رفته ما در رکاب توستآب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می بردآن شوخ دیده ای که حریف شراب توستچون لاله برگ عیشی اگر هست در جهاندر پرده دلی است که داغ و کباب توستشوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کساین برق خانه سوز نهان در سحاب توستاز خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاببیهوشیم ز باده پا در رکاب توستچشم ترا غبار علایق گرفته استورنه رموز هر دو جهان در کتاب توستز آهستگی بریده شود راه دور عشقزنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست
غزل شماره ۱۹۴۲ محتاج کی به نشأه می چشم مست توست؟پر خون دهان جام می از پشت دست توستچون تاک در سراسر این باغ و بوستانهر نخل سرکشی که بود زیر دست توستلعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زرخونین جگر به خانه زین از نشست توستساید کلاه گوشه قدرش به آسمانهر سر که در قلمرو ایجاد، پست توستنظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟جایی که آبهای روان پای بست توستزین پیش زلف در خم دل بود و این زمانهر جا دلی است در خم زلف چو شست توستاز باده دست شستن من از صلح نیستگر توبه می کنم به امد شکست توستاز می شود شعور تو هر لحظه بیشترفریاد من ز حوصله دیر مست توستسرپنجه تصرف خورشید و ماه راخواهد به چوب بستن، اگر دست دست توستجود تو بی سؤال به سایل عطا کندقفلی که بی کلید شود باز، دست توستمحرومی از وصال پریزاد معنویصائب گناه دیده صورت پرست توست