غزل شماره ۱۹۷۳ دل را ز کینه هر که سبکبار کرده استبالین و بستر از گل بی خار کرده استروشن گهر کسی است که هر خوب و زشت رابر خویشتن چو آینه هموار کرده استاستادگی ز عمر سبکرو طمع مدارسیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟ایجاد می کند به شکرخنده صبح راروز مرا کسی که شب تار کرده استدستم ز کار و کار من از دست رفته استتا بهله دست در کمر یار کرده استدر عین وصل می تپد از تشنگی به خاکآن را که شوق تشنه دیدار کرده استفارغ ز دور باش بود چشم پاک بینآیینه را که منع ز دیدار کرده است؟شهباز انتقام تلافی کند به زخمهر خنده ای که کبک به کهسار کرده استممنونم از غبار کسادی که این حجابفارغ مرا ز ناز خریدار کرده استصائب فریب خنده شادی نمی خوردهر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
غزل شماره ۱۹۷۴ شیرین تبسمی که مرا راه دین زده استاز موم، مهر بر دهن انگبین زده استخواهد به خون شکست خمار شبانه رامستی که شیشه دل ما بر زمین زده استدیگر چه گفته اند که آن یار دلنوازاز زلف باز کرده گره، بر جبین زده است؟غافل ز نقشبند کند اهل هوش رانقشی که بر رخ تو خط عنبرین زده استجان می دهد چو شمع برای نیم صبحهر کس تمام شب نفس آتشین زده استکاری است کار عشق که از شوق دیدنششیرین مکرر آینه را بر زمین زده استروشن کند به چهره دو صد شمع کشته راشوخی که بر چراغ دلم آستین زده استنقش امید ساده دلان بیشتر شده استهر چند غوطه در سیهی آن نگین زده استصائب نمانده است دل ساده در جهاناز بس که خامه ام رقم دلنشین زده است
غزل شماره ۱۹۷۵ تا زلف او به باد صبا آشنا شده استاز دست دل عنان صبوری رها شده استنتوان گرفت آینه از دست او به زوراز خط سبز بس که رخش باصفا شده استصبح امید بر در دل حلقه می زندگویا دهان او به شکر خنده وا شده استسیلاب پا به دامن حیرت کشیده استدر وادیی که شوق مرا رهنما شده استاز برگ کاه در نظر او سبکترماز درد اگر چه چهره من کهربا شده استچون ماه در دو هفته شود کار او تماماز درد عشق قامت هر کس دو تا شده استتا ساده کرده ام دل خود را ز مدعانقش مراد در نظرم نقش پا شده استچون گردباد تا نفسی راست کرده اماز خاکمال چرخ تنم توتیا شده استدلهای بیقرار سر خود گرفته اندتا از کمند زلف تو صائب رها شده است
غزل شماره ۱۹۷۶ از خاکمال دام، پرم توتیا شده استاز مالش استخوان تنم رونما شده استحال شکاف سینه و پیکان او مپرسیک مشت استخوان، قفس صد هما شده استداند چه قسم دولتی از دست داده اماز دست هر که دامن پر گل رها شده استیک آه دردناک به از طاعت دو کوناین شکر چون کنم که نمازم قضا شده است؟صائب سفینه ای که زمامش به دست توستهر تخته، لوح مشهد صد ناخدا شده است
غزل شماره ۱۹۷۷ از تیر غمزه اش دل دیوانه پر شده استبیرون روم که از پری این خانه پر شده استخون می خورد ز تنگی جا، حرف آشنااز بس دلم ز معنی بیگانه پر شده استبلبل کند به غنچه غلط، خانه مرااز بوی گل ز بس که مرا خانه پر شده استحیرت امان نمی دهدم تا بیان کنمکاین بحر بیکنار ز یک دانه پر شده استمینا گلوی خویش عبث پاره می کندگوش قدح ز نعره مستانه پر شده استساقی چه حاجت است خرابات عشق را؟کز جوش باده شیشه و پیمانه پر شده استهر چند آفتاب رخ اوست زیر ابراز اشک، چشم روزن این خانه پر شده استهرگز نبود فیض جنون عام این چنیناز جوش نوبهار تو، دیوانه پر شده استگلگل شده است روی تو از جام آتشیناسباب عیش بلبل و پروانه پر شده استمشمار سهل، آفت دنیای سهل راصد مور کشته، بر سر یک دانه پر شده استاز باده خشک لب شدن و مردنم یکی استتا شیشه ام تهی شده، پیمانه پر شده استصائب به ذوق زمزمه ما کجا رسد؟گوشی که از شنیدن افسانه پر شده است
غزل شماره ۱۹۷۸ خال تو ریشه در شکرستان دوانده استاز خط سبز، شهپر طوطی رسانده استجز خط دل سیه که مبیناد روز خوشبر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟مجنون من ز کندن جان در طریق عشقفرهاد را به کوه مکرر جهانده استتا قامت بلند تو در جلوه آمده استاز رعشه سرو فاختگان را پرانده استموج سراب می شمرد سلسبیل راهر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده استبا قامت تو سبزه خوابیده است سروبا چهره تو لاله چراغ نشانده استدستی است شاخ گل که به مستی نگار منصائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
غزل شماره ۱۹۷۹ دود دلی ز ابر گهربار مانده استداور تری ز قلزم زخار مانده استروشندلان به تیره دلان جا سپرده اندکف از محیط، از آینه زنگار مانده استبکسر زبان دعوی بی معنی اند خلقبرگی به نخل معرفت از بار مانده استصبح شعور، مست شکر خواب غفلت استافسانه ای ز دیده بیدار مانده استاز عرض علم، مانده به جا عرض سینه ایاز اهل حال، جبه و دستار مانده استداند که من ز جسم گرانجان چه می کشمدامان هر که در ته دیوار مانده استتا صبح حشر هست مرا کار در کفندر سینه بس که نشتر آزار مانده استاز حیرت خرام تو این چرخ آبگونچون آب آبگینه ز رفتار مانده استطوفان گره شده است مرا در دل تنورتا مهر شرم بر لب اظهار مانده استدر زردی آفتاب قیامت نهاد رویامید من به وعده دیدار مانده استجوهر به چشم آینه خاشاک گشته استتا ناامید ازان گل رخسار مانده استدر تنگنای سینه صائب خیال دوستپیغمبر خداست که در غار مانده است
غزل شماره ۱۹۸۰ با داغ عشق، شعله غیرت نمانده استگرمی در آفتاب قیامت نمانده استاز هیچ سینه رایت آهی بلند نیستیک سرو در سراسر جنت نمانده استاز پیش کهربا گذرد برگ کاه، راستگیرایی کمند محبت نمانده استهنگامه ساز عشق به کنجی خزیده استگردی به جا ز شور قیامت نمانده استدریاست آرمیده و سیل است کند سیردر هیچ مغز، شور محبت نمانده استرنگ حیا ز سیب زنخدان پریده استدر میوه بهشت حلاوت نمانده استخورشید فیض در پس دیوار رفته استدر سایه همای، سعادت نمانده استگردیده است ابر کف ساقیان سرابدر گوهر شراب، سخاوت نمانده استادراک سر به جیب خموشی کشیده استخاکستری ز شعله فطرت نمانده استخضر آب زندگی به سکندر نمی دهددر طبع روزگار مروت نمانده استگرد نفاق روی زمین را گرفته استدر هیچ دل صفای محبت نمانده استآفاق را تزلزل خاطر گرفته استآرام در بهشت قناعت نمانده استاز برگریز حادثه در باغ روزگاررنگینی از برای حکایت نمانده استتنها نه ساز اهل زمین است بی نوادر چنگ زهره پرده عشرت نمانده استبیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟آسودگی به گوشه عزلت نمانده استیک اهل دل که مرهم داغ درون شوددر هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده استخرسند نیستیم که خامش نشسته ایمما را دماغ شکر و شکایت نمانده استلخت جگر ز میوه فردوس نیست کمافسوس ،قدردانی نعمت نمانده استپیداست چیست حاصل آینده حیاتاز رفته چون به غیر ندامت نمانده استموی سفید، مشرق صبح ندامت استصائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
غزل شماره ۱۹۸۱ امروز قدر نکته موزون نمانده استانصاف در قلمرو گردون نمانده استهیچ است صد رساله حکمت به چشم مابهتر ز خم اثر ز فلاطون نمانده استیک عمر می توان سخن از زلف یار گفتدر بند آن مباش که مضمون نمانده استصائب پیاله گیر که تا کرده ای نگاهیک خشت از عمارت گردون نمانده استغزل شماره ۱۹۸۲ شرم گناه رهبر توفیق بوده استعصیان غبار لشکر توفیق بوده استمستان سری که در سر می می کشیده انددر انتظار افسر توفیق بوده استتبخاله ندامت لبهای آتشینگوهر فروز اختر توفیق بوده استموج قدح که صیقل زنگ کدورت استآیینه دار شهپر توفیق بوده استدستی که ناگهان به دعا می گشوده انددر آرزوی ساغر توفیق بوده استصائب مس وجود ترا ساختن طلادر دست کیمیاگر توفیق توفیق بوده است
غزل شماره ۱۹۸۳ زاهد ز سبحه در پی تسخیر بوده استخاکش خمیر مایه تزویر بوده استشد رشته حیات ز پیری سبک عنانموی سفید شهپر این تیر بوده استیک دل گشاده از نفس گرم من نشداین باغ پر ز غنچه تصویر بوده استداند که من چه می کشم از تنگنای چرخچون طعمه هر که در دهن شیر بوده استخون شکایت از لب خورشید می چکدپستان صبحگاه چه بی شیر بوده استحیرت علاقه دو جهان را ز من بریددست ز کار رفته به شمشیر بوده استاز تیغ آبدار برد فیض آب خضرهر کس ز زندگانی خود سیر بوده استدیوانه شو که عشرت طفلانه جهاندر کوچه سلامت زنجیر بوده استداند به من چه می رود از ترکتاز عشقدر راه سیل هر که زمین گیر بوده استصائب به یک پیاله طلا گشت قلب منآب و هوای میکده اکسیر بوده است