انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 210 از 718:  « پیشین  1  ...  209  210  211  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۵

چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت
از اشک خویش دامن آب بقا گرفت

در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت

چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است
طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت

خون امیدوار مرا پایمال ساخت
سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت

از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار
شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت

آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام
دستی که دامن دل بی مدعا گرفت

آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها
خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت

بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند
در روز بازخواست همان دست ما گرفت

آید مگر به لنگر تسلیم برقرار
بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت

صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست
این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟

صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد
امروز هر که جا به مقام رضا گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۶

دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت
افسوس کاین گره سر راه گهر گرفت

چشمم سفید ناشده، آمد نسیم وصل
پیش از شکوفه نخل امیدم ثمر گرفت

تا سایه کرد بر سر من آفتاب عشق
بر هر زمین که سایه ام افتاد، در گرفت

عشق از طواف کعبه مرا بی نیاز کرد
این سیل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفت

روی ترا به لانه حمرا چه نسبت است؟
نظاره تو شم مرا در گهر گرفت

بی پختگی ز عمر حلاوت مدار چشم
بادام سبز را نتوان در شکر گرفت

صائب جریده شو که سکندر ز آب خضر
زان ناامید شد که پی راهبر گرفت

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۷

بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت

می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت

از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت

از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت

دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت

چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت

صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۸

دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت
زاندک توجهی دل ما می توان گرفت

خود را چو شبنم گل اگر جمع کرده ای
از خاکدان دهر هوا می توان گرفت

در کشوری که حکم قناعت بود روان
از خاک، فیض آب بقا می توان گرفت

چون ماه نو تواضع اگر خوی خود کنی
آفاق را به قد دو تا می توان گرفت

قانع شوی به عبرت اگر همچو عاقلان
از روزگار سفله چها می توان گرفت

زاهد به جوی شیر دهد زهد خشک را
آسان ز دست کور عصا می توان گرفت

چون سایه بس که دولت دنیاست هیچ و پوچ
با مشتی استخوان ز هما می توان گرفت

صائب تلاش کن گروی از حیات گیر
ورنه عنان عمر کجا می توان گرفت؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰۹۹

کام از جهان دون به هوس می توان گرفت
این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت

در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را
از رخنه های دام و قفس می توان گرفت

غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد
دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت

دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت

امروز نیست غیر دل بی غبار ما
آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت

دوران خط رسید و تو از حرص دلبری
نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت

چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت

با هرزه گو درآی ز راه ملایمت
صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۰۰

چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
داغ از میان سوختگان دست من گرفت

از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت

در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت

در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت

صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت

کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۰۱

دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت
زین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت

گلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم ما
این آب از صفای گهر رنگ جو گرفت

بر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشم
هر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفت

ته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهد
جامی که دیده از لب میگون او گرفت

گوهر حدیث پاکی دامان او شنید
از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت

از شیر مادرست به من می حلالتر
زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت

دست فلک کجا به گریبان من رسد؟
از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفت

جز خون شدن، امید نجاتم نمانده است
از بس دل مرا به میان آرزو گرفت

دست دعای خلق بود پشتبان عمر
زان خم به پای ماند که دست سبو گرفت

دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت

صائب ز ناز دایه بی مهر فارغ است
طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۰۲

از زلف اگر نه حسن تو زنجیر می گرفت
این دل رمیده را به چه تدبیر می گرفت؟

آن عهد یاد باد که آن زلف مشکبار
دیوانه مرا به دو زنجیر می گرفت

می جست از زبان ملامتگران پناه
مجنون که جای در دهن شیر می گرفت

می داد از دل آینه سامان برای تو
آهم که چشم آینه را دیر می گرفت

حیران عشق را خبر از خویشتن نبود
آیینه در برابر تصویر می گرفت

گر ناز بی دماغ نمی شد ز خون خلق
از دست غمزه تو که شمشیر می گرفت؟

پیری فسرده کرد مرا، ورنه پیش ازین
آتش ز شست من به نی تیر می گرفت

تا عشق داشت گوشه چشمی به من، جهان
گرد مرا به قیمت اکسیر می گرفت

دیوانه حلقه در بیت الحرام را
صائب به یاد حلقه زنجیر می گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۰۳

گر در میان هوا چو حبابت نمی گرفت
دریا به هیچ و پوچ حسابت نمی گرفت

می داشتی گر از دل بیدار بهره ای
شب دیده ستاره به خوابت نمی گرفت

گر پیچ و تاب عشق نمی گشت مهربان
شیرازه در بغل چو کتابت نمی گرفت

در هم نمی فشرد اگر درددل ترا
مغز جهان شمیم گلابت نمی گرفت

مجنون صفت ز عقل اگر ساده می شدی
اندیشه خطا و صوابت نمی گرفت

یک چند، جوش در دل خم گر نمی زدی
کام از لب پیاله شرابت نمی گرفت

می داشت گوهر تو اگر مغز آگهی
دنیا به دام موج سرابت نمی گرفت

باریک اگر می شدی از بوته گداز
چون ماه عید، چرخ رکابت نمی گرفت

می کرد خامسوز ترا آتش شباب
پیری اگر خبر ز کبابت نمی گرفت

صائب چراغ خانه و شمع مزار بود
دل، گرد اگر ز عالم آبت نمی گرفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۱۰۴

از نوبهار روی زمین خشک و تر شکفت
این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت

شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب
آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت

گلگل شکفت آبله من ز نیشتر
نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت

با غنچگی بساز که نرگس درین چمن
افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت

جای فراغ بال ندارد فضای چرخ
در سینه صدف نتواند گهر شکفت

هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار
پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت

از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت

مردم به روی هم نتوانند رنگ دید
خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت

چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی
در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت

هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت

برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 210 از 718:  « پیشین  1  ...  209  210  211  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA