غزل شماره ۲۰۹۵ چشمی که از غبار خطش توتیا گرفتاز اشک خویش دامن آب بقا گرفتدر زیر تیغ، قهقهه کبک می زندکوه غم تو در دل هر کس که جا گرفتچون سنگ بر دلش سخن ما گران شده استطوطی خطی که آینه از دست ما گرفتخون امیدوار مرا پایمال ساختسنگین دلی که دست ترا در حنا گرفتاز زاهدان حلاوت طاعت طمع مدارشکر نمی توان ز نی بوریا گرفتآسوده شد ز کشمکش آرزوی خامدستی که دامن دل بی مدعا گرفتآن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبهاخواهد به مزد دست ز من خونبها گرفتبر هر چه بی نیازی ما آستین فشانددر روز بازخواست همان دست ما گرفتآید مگر به لنگر تسلیم برقراربحری که شورش از نفس ناخدا گرفتصائب به آشنایی بحر اعتماد نیستاین ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟صائب بهشت نسیه خود را نمود نقدامروز هر که جا به مقام رضا گرفت
غزل شماره ۲۰۹۶ دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفتافسوس کاین گره سر راه گهر گرفتچشمم سفید ناشده، آمد نسیم وصلپیش از شکوفه نخل امیدم ثمر گرفتتا سایه کرد بر سر من آفتاب عشقبر هر زمین که سایه ام افتاد، در گرفتعشق از طواف کعبه مرا بی نیاز کرداین سیل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفتروی ترا به لانه حمرا چه نسبت است؟نظاره تو شم مرا در گهر گرفتبی پختگی ز عمر حلاوت مدار چشمبادام سبز را نتوان در شکر گرفتصائب جریده شو که سکندر ز آب خضرزان ناامید شد که پی راهبر گرفت
غزل شماره ۲۰۹۷ بتوان به آه کام دل از آسمان گرفتزور کمان به گرمی آتش توان گرفتمی بایدش ز حاصل ایام دست شستسروی که جای بر لب آب روان گرفتاز ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفتاز وعده دروغ دل از دست می دهیمیوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفتدندان به دل فشار که آب حیات رفتهر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفتچون صبح هر که سینه خود را نمود صافعالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفتصائب ز خود برآی که چون تیغ آبدارهر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
غزل شماره ۲۰۹۸ دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفتزاندک توجهی دل ما می توان گرفتخود را چو شبنم گل اگر جمع کرده ایاز خاکدان دهر هوا می توان گرفتدر کشوری که حکم قناعت بود رواناز خاک، فیض آب بقا می توان گرفتچون ماه نو تواضع اگر خوی خود کنیآفاق را به قد دو تا می توان گرفتقانع شوی به عبرت اگر همچو عاقلاناز روزگار سفله چها می توان گرفتزاهد به جوی شیر دهد زهد خشک راآسان ز دست کور عصا می توان گرفتچون سایه بس که دولت دنیاست هیچ و پوچبا مشتی استخوان ز هما می توان گرفتصائب تلاش کن گروی از حیات گیرورنه عنان عمر کجا می توان گرفت؟
غزل شماره ۲۰۹۹ کام از جهان دون به هوس می توان گرفتاین شهد ریزه را به مگس می توان گرفتدر عشق، فیض چاک گریبان غنچه رااز رخنه های دام و قفس می توان گرفتغیرت اگر قرار به عاجز کشی دهددامان گل ز پنجه خس می توان گرفتدست از فروغ باده اگر در حنا بودتیغ برهنه را ز عسس می توان گرفتامروز نیست غیر دل بی غبار ماآیینه ای که پیش نفس می توان گرفتدوران خط رسید و تو از حرص دلبرینشناختی که دل ز چه کس می توان گرفتچون صبح اگر عزیمت صادق مدد کندآفاق را به یک دو نفس می توان گرفتبا هرزه گو درآی ز راه ملایمتصائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت
غزل شماره ۲۱۰۰ چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟داغ از میان سوختگان دست من گرفتاز چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفتدر نار باغ سینه حلاوت نمانده استامروز دست ازوست که سیب ذقن گرفتدر سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟آیینه روشنی ز جلای وطن گرفتصائب همین بس است که در سلک شاعرانطالب نمی کند به سخن های من گرفتکلکم به یک صریر سواد سخن گرفتبلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
غزل شماره ۲۱۰۱ دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفتزین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفتگلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم مااین آب از صفای گهر رنگ جو گرفتبر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشمهر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفتته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهدجامی که دیده از لب میگون او گرفتگوهر حدیث پاکی دامان او شنیداز شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفتاز شیر مادرست به من می حلالترزین لقمه غمی که مرا در گلو گرفتدست فلک کجا به گریبان من رسد؟از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفتجز خون شدن، امید نجاتم نمانده استاز بس دل مرا به میان آرزو گرفتدست دعای خلق بود پشتبان عمرزان خم به پای ماند که دست سبو گرفتدست از جهان نشسته مکن آرزوی عشقکاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفتصائب ز ناز دایه بی مهر فارغ استطفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت
غزل شماره ۲۱۰۲ از زلف اگر نه حسن تو زنجیر می گرفتاین دل رمیده را به چه تدبیر می گرفت؟آن عهد یاد باد که آن زلف مشکباردیوانه مرا به دو زنجیر می گرفتمی جست از زبان ملامتگران پناهمجنون که جای در دهن شیر می گرفتمی داد از دل آینه سامان برای توآهم که چشم آینه را دیر می گرفتحیران عشق را خبر از خویشتن نبودآیینه در برابر تصویر می گرفتگر ناز بی دماغ نمی شد ز خون خلقاز دست غمزه تو که شمشیر می گرفت؟پیری فسرده کرد مرا، ورنه پیش ازینآتش ز شست من به نی تیر می گرفتتا عشق داشت گوشه چشمی به من، جهانگرد مرا به قیمت اکسیر می گرفتدیوانه حلقه در بیت الحرام راصائب به یاد حلقه زنجیر می گرفت
غزل شماره ۲۱۰۳ گر در میان هوا چو حبابت نمی گرفتدریا به هیچ و پوچ حسابت نمی گرفتمی داشتی گر از دل بیدار بهره ایشب دیده ستاره به خوابت نمی گرفتگر پیچ و تاب عشق نمی گشت مهربانشیرازه در بغل چو کتابت نمی گرفتدر هم نمی فشرد اگر درددل ترامغز جهان شمیم گلابت نمی گرفتمجنون صفت ز عقل اگر ساده می شدیاندیشه خطا و صوابت نمی گرفتیک چند، جوش در دل خم گر نمی زدیکام از لب پیاله شرابت نمی گرفتمی داشت گوهر تو اگر مغز آگهیدنیا به دام موج سرابت نمی گرفتباریک اگر می شدی از بوته گدازچون ماه عید، چرخ رکابت نمی گرفتمی کرد خامسوز ترا آتش شبابپیری اگر خبر ز کبابت نمی گرفتصائب چراغ خانه و شمع مزار بوددل، گرد اگر ز عالم آبت نمی گرفت
غزل شماره ۲۱۰۴ از نوبهار روی زمین خشک و تر شکفتاین باغ را ببین که چه در یکدگر شکفتشب زنده دار باش کز این باغ دلفریبآن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفتگلگل شکفت آبله من ز نیشترنتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفتبا غنچگی بساز که نرگس درین چمنافتاد در خمار اگر یک نظر شکفتجای فراغ بال ندارد فضای چرخدر سینه صدف نتواند گهر شکفتهر پاره ای شد از جگرم لعل آبدارپیکان آبدار تو تا در جگر شکفتاز چشم شور، صبح به خون شفق نشستبیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفتمردم به روی هم نتوانند رنگ دیدخوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفتچندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشیدر پرده غنچه لب او بیشتر شکفتهر چند گل ز خنده سر خود به باد دادسال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفتبرداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلانصائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت