غزل شماره ۲۱۴۵ دل نقطه بسم الله دیوان جنون استجان رشته شیرازه فرقان جنون استپیکان قدر، غنچه پژمرده عشق استشمشیر قضا، موجه عمان جنون استاین عقل که هنگامه گفتار فرو چیدموری است که در دست سلیمان جنون استشوری که نمکسود کند مغز زمین راگردی ز نمکدان سر خوان جنون استیونان خرد را صدف بحر نمودنموقوف به یک موجه طوفان جنون استمغزم به سر از خشک دماغی کف خاکی استکو روغن بادام، که طغیان جنون استلاحول خرد شد سر دیوانه ما رازنجیر که بسم الله دیوان جنون استصائب سر من پوچ شد از زمزمه عقلخرم سر آن کس که به فرمان جنون است
غزل شماره ۲۱۴۶ سبزی که سیاه است ازو روز من این استسروی که منم فاخته اش این نمکین استزان شمع نسوزم که ز فانوس حصاری استگرد سر آن شمع که در خانه زین استدر جبهه من شعله فطرت بتوان دیدچون تیغ عیان جوهرم از چین جبین استدر خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟بر سینه من داغ نهادن نمکین استبگذار که صائب ز لبت کام بگیردامروز که کنج دهنت بوسه نشین است
غزل شماره ۲۱۴۷ آن خانه برانداز که در خانه زین استمعمار تمنای من خاک نشین استاز شوخی حسن است که آن سرو خرامانبر روی زمین است و نه بر روی زمین استاوراق گل از خنده بیجاست پریشانشیرازه مجموعه دل چین جبین استبسیار شود مرکز سرگشتگی خلقخالی که در آن کنج دهن گوشه نشین استچون خامه صیاد، متاعش همه مکرستهر بوته خاری که درین شوره زمین استاز سوختگان نیست تهی کوی خراباتدایم سر این چشمه، سیه خانه نشین استبی مرگ نخوابد قدم سعی حریصانآسایش این طایفه در زیر زمین استدر انجمن وصل، شکایت مزه دارددر دامن گل گریه شبنم نمکین استما قدرت دریوزه دیدار نداریماین سلسله جنبانی ازان چین جبین استدارد سر ویرانی من پشته سواریکز شوخی او زلزله در خانه زین استصائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟امنیت اگر هست درین حصن حصین است
غزل شماره ۲۱۴۸ سبزی که مرا ساخته بیتاب همین استخضری که به آدم ندهد آب همین استشوخی که به یک جلوه مستانه جهان راداده است به سیلاب می ناب همین استسیلاب خرامی که فکنده است ز رفتاردر کوه گران رعشه سیماب همین استماهی که نموده است ز رخسار شفق رنگخون در دل خورشید جهانتاب همین استبحری که ز رخسار گهر گرد یتیمیشسته است به رخساره چون آب همین استآن فتنه ایام که در پرده شبهاآورده شبیخون به سر خواب همین استآن دشمن ایمان که ز رخسار چو قندیلآتش زده در سینه محراب همین استآن گوهر شهوار که دریای گهر رادر گوش کشد حلقه گرداب همین استخورشید عذاری که ازو سوخته صائبخون در جگر لاله سیراب همین است
غزل شماره ۲۱۴۹ چشمی که نظرباز به آن طاق دو ابروستدایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوستبی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییمما را طرف حرف همین چشم سخنگوستبس خون که کند در دل مرغان چمن زاداین حسن خداداد که با آن گل خودروستدر پرده بینایی من نقش دویی نیستهر داغ پلنگم به نظر دیده آهوستتا غنچه نگردیم دل ما نگشایددر خلوت ما رطل گران کاسه زانوستدر روز به مجلس مطلب دختر رز راصحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوستصائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست
غزل شماره ۲۱۵۰ مرغی که رمیدن ز جهان بال و پر اوستاز عرش گذشتن سفر مختصر اوستعشق و محیطی است که دلها گهر اوستنیلی رخ افلاک ز موج خطر اوستعشق تو همایی است که دولت اثر اوستبر هم زدن هر دو جهان بال و پر اوستشیرینی جان چاشنی خنده ندارداین شیوه جانسوز همین با شکر اوستسیری ز تماشای خود آن حسن نداردتا آینه دیده ما در نظر اوستچشم تو چه خونها که کند در دل مردمزان فتنه خوابیده که در زیر سر اوستشوخی که مرا بی دل و دین ساخته صائببتخانه چین پرده نشین نظر اوست
غزل شماره ۲۱۵۱ عشق است که اکسیر بقا خاک در اوستاز هر دو جهان سیر شدن ماحضر اوستعشق است همایی که سعادت نظر اوستافشاندن بال از دو جهان بال و پر اوتهر چند ندارد صدف آن گوهر نایابهر دل که شود آب، محیط گهر اوستهر چند که در رخنه دل گوشه نشین استگردون یکی از حلقه به گوشان در اوستهر چند که چون سرو روان میوه نداردامید جهان سایه نشین شجر اوستهر چند که دل قطره خونی است ازین بحرسرسبزی افلاک ز آب گهر اوستدستی که در آغوش هوس حلقه نگرددگستاخ تر از زلف به موی کمر اوستاز سینه هر کس شنوی ناله زاریاز خویش بروی آی که آواز در اوستبی عشق، دل از هر دو جهان سرد نگردداین فیض ز تأثیر نسیم سحر اوستاز حوصله هر دو جهان، گرد برآرداین نشأه که در ساغر اول نظر اوستمویی که شود سلسله گردن شیراندر حلقه زنار میانان کمر اوستهر تار ز پیراهن فانوس کمندی استگستاخی پروانه نه از بال و پر اوستدر بیخودی آویز که در عالم هستیسود دو جهان در سفر بی خطر اوستصائب خبر یوسف گم کرده خود رااز بی خبری پرس که صاحب خبر اوست
غزل شماره ۲۱۵۲ گفتار تو شهدی است که جانها مگس اوسترفتار تو سیلی است که دل خار و خس اوستهر ناله که از دل ز سر صدق برآیدصبحی است که تسخیر جهان در نفس اوستنخلی که برآرنده خود را نشناسدسر پیش فکندن ثمر پیشرس اوستهر چند که از محمل لیلی اثری نیستصد بادیه پر شور ز بانگ جرس اوستبا هر که کسی نیست به جز بیکسی او راصائب به ادب باش که بی گفت، کس اوست
غزل شماره ۲۱۵۳ تنها نه همین ماه به فرمان خط اوستخورشید هم از حلقه به گوشان خط اوستاز هاله فرو برده سر خود به گریباناز بس که خجل ماه به دوران خط اوستاز روشنیش خیره شود دیده خورشیدشمعی که ز رخ در ته دامان خط اوستقد می کشد از سینه عاشق الف آهتا نشو و نما سلسله جنبان خط اوستخورشید کز او خیره شود دیده انجماز پرده نشینان شبستان خط اوستز آیینه دل چون خط یاقوت برد زنگدر دیده غباری که ز ریحان خط اوستخون در جگر نافه کند قطره اشکشهر دیده خونبار که حیران خط اوستپیوسته به پرگار بود دور نشاطشهر دیده که در حلقه فرمان خط اوستیاقوت که در قطعه نویسی است مسلمخونین جگر از مشق پریشان خط اوستاز رایحه مشک، شود خشک دماغشهر مغز که پرورده ریحان خط اوستدلها که نهان بود در آن سلسله زلفامروز چو گو در خم چوگان خط اوستهر آیه رحمت که ازو تازه شود جانیکسر همه در دفتر احسان خط اوستبر سنبل فردوس کند ناز نگاهشچشمی که نظرباز به ریحان خط اوستعکسی است سویدای دل از نقطه خالشسی پاره دل، گرده قرآن خط اوستصائب چه خیال است که دیوانه نگردد؟زین زمزمه تازه که در شان خط اوست
غزل شماره ۲۱۵۴ بودی که نمودست وجودش، دهن اوستسیبی که سهیل است کبابش، ذقن اوستتا پنجه اقبال که پر زور برآید؟دست دو جهان در خم سیب ذقن اوستوصل مه کنعان چه مناسب به زلیخاست؟یعقوب شناسد که چه در پیرهن اوستیک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارمهر چند که ده رنگ زبان در دهن اوستچون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟پیراهن گلها ز سر پیرهن اوستاز لعل، سخن پیش رخ یار مگوییدصد برگ خزان دیده چنین در چمن اوستهر فتنه که امروز ازو نام توان بردزیر علم زلف شکن بر شکن اوستدر دیده همت، فلک و کاهکشانشموری است که پای ملخی در دهن اوستبا این همه مشکین نفسی، خامه صائبیک آهوی رم کرده دشت ختن اوست