غزل شماره ۲۲۳۶ شراب نامرادی بی خمارستبه قدر تلخی این می خوشگوارستجواب خشک ازان لبهای سیراببه کشت عاشقان ابر بهارستازان چشم تو رنجورست دایمکه هم بیمار و هم بیماردارستز چشم یار قانع شو به دیدنکه پرسش بر دل بیمار بارستنمی خیزد سپند از جا ز حیرتدر آن محفل که آن آتش عذارستصبا را منفعل دارد ز جولاناگر چه بوی گل دامن سوارستبود لازم غضب را دل سیاهیپلنگ از خشم، دایم داغدارستوصال آفتاب عالم افروزنصیب شبنم شب زنده دارستبه نرمی کن زبان خصم کوتاهکه عاجز از نمد، دندان مارستگذشتن مشکل است از سینه صافانکه در گل پای سرو از جویبارستمحک را از سیه رویی برآردزر سرخی که کامل در عیارسترخ مقصود بی پرده است صائباگر آیینه دل بی غبارست
غزل شماره ۲۲۳۷فلک نیلوفر دریای عشق استزمین درد ته مینای عشق استاگر روح است، اگر عقل است، اگر دلشرار آتش سودای عشق استاگر معموره کفرست، اگر دینخراب سیل بی پروای عشق استگریبان سپهر و دامن خاکشکار پنجه گیرای عشق استعنان سیر و دور آسمانهابه دست شوق آتش پای عشق استچراغ بی زوال آفرینشفروغ گوهر یکتای عشق استفلک چون سایه با آن سربلندیبه خاک افتاده بالای عشق استخرد هر چند مغز کاینات استکف بی مغزی از دریای عشق استدل رم کرده وحشی نژادانغزال دامن صحرای عشق استاگر صبح امیدی در جهان هستبیاض گردن مینای عشق استزر سرخ و سفید ماه و انجمنثار فرق گردون سای عشق استچه پروا دارد از شور قیامت؟سر هر کس که پر غوغای عشق استبه خود کرده است روی هر دو عالمچه در آیینه سیمای عشق است؟دو عالم نقد جان بیعانه دادندچه سودست این که با سودای عشق استبه خون هر دو عالم دست شستننه از ظلم است، از تقوای عشق استزبان کلک صائب چون نسوزد؟که عمری رفت در انشای عشق است
غزل شماره ۲۲۳۸خوشم با ناله خود، دم همین استچراغ حلقه ماتم همین استمگو در بیغمی آسودگی هستکه غم گر هست در عالم همین استمبند آزار موری نقش در دلکه اسم اعظم خاتم همین استنرنجم گر چه مجنونم شمارندتمیز مردم عالم همین استجمال کعبه می خواهد سپندیدلیل شوری زمزم همین استبه قرب گلعذاران دل مبندیدوصیت نامه شبنم همین است
غزل شماره ۲۲۳۹ز نغمه تا خدا یک کوچه راه استبر این حرف بلندم نی گواه استبه حق از تنگنای نی رسیدمخوشا ملکی که اینش شاهراه استهمه سر اناالحق می سرایدندانم آب این نی از چه چاه استنوایش گوش را تنگ شکر کرددهان نی که را تا بوسه گاه استکباب شعله آواز گردمکه یک زنجیره او زلف آه استنوای عود در طاقت گدازیبه آتشدستی برق نگاه استمشو از کاسه طنبور غافلکه لبریز از شراب عقل کاه استبکش دست نوازش بر سر چنگکه لوح سینه ام بر مد آه استتأمل چیست در دلها شکستن؟تصور کن همان طرف کلاه استگناه شرمگینان را چو صائبزبان بی زبانی عذرخواه است
غزل شماره ۲۲۴۰به چشم من فلک یک چشمخانه استکه انسان مردمک، نور آن یگانه استنباشد چون سبکرو توسن عمر؟که هر موج نفس چون تازیانه استبود در زیر لب، جان عاشقان راکه جای رفتنی بر آستانه استگناهان را ز خردی سهل مشمارکه خرمنهای عالم دانه دانه استچنان غفلت ترا مدهوش کرده استکه خواب مرگ در گوشت فسانه استبه غیر از آه، مکتوبی ندارمچو آتش ترجمان من زبانه استمکن بر عشق، آه بوالهوس حملکه چون تیر هوایی بی نشانه استازان خورشید شد صائب جهانگیرکه از رخسار زرینش خزانه است
غزل شماره ۲۲۴۱نه هر تن لایق تشریف شاهی استشهادت آل تمغای الهی استسر آزاده تاج زرنگارستدل آسوده تخت پادشاهی استبود آزادگی در ترک دنیادر اینجا فلس ماهی دام ماهی استسواد فقر را در دیده جادهکه جای آب حیوان در سیاهی استبه هر محفل که دمسردی در او هستدل روشن چراغ صبحگاهی استبرون آرد نکویان را خط از شرمخط مشکین برات خوش نگاهی استگناهی را که در دیوان رحمتنمی بخشند صائب بیگناهی است
غزل شماره ۲۲۴۲در خودآرایی خطرها مضمرستحلقه فتراک طاوس از پرستبی سبکروحی و تمکین آدمیکشتی بی بادبان و لنگرستقرب خوبان رنج باریک آوردرشته را کاهش نصیب از گوهرستعشق می بخشد تمامی حسن راشمع بی پروانه تیر بی سرپرستخلق نیکو عیب را سازد هنرخامی عنبر کمال عنبرستبی طلب سیراب می گردد ز میچون سبو دستی که در زیر سرستپرتو منت کند دل را سیاهزنگ این آیینه از روشنگرستدر سخن لعلش قیامت می کنداین نمکدان پر ز شور محشرستبر عذار لیلی آن خال کبودچشمه خورشید را نیلوفرستآتش درویشانه خود ای پسراز طعام میهمانی بهترستشیر بیگانه است آش دیگرانشوربای خویش شیر مادرستصائب از شیرینی گفتار خودطوطی ما بی نیاز از شکرست
غزل شماره ۲۲۴۳همت ما را مکانی دیگرستآسمان را آسمانی دیگرستلطف او در پرده دارد چشم رامغز او را استخوانی دیگرستگو اجل این جان رسمی را بردزندگی ما را به جانی دیگرستآه ازان قاتل که لوح کشتگانبهر تیغ او فسانی دیگرستدر بساط آسمان راحت مجویاین متاع کاروانی دیگرستچند بتوان دید ماه عید را؟نوبت ابرو کمانی دیگرستحسن هر ساعت به رنگی می شودشعله را هر دم زبانی دیگرستباغبان را می توان با زر فریفتشرم بلبل باغبانی دیگرستدر زمین خشک کشتی رانده ایمهمت ما بادبانی دیگرستتیغ را از زلف جوهر ساده کردغمزه را تیغ زبانی دیگرستحسن دایم بوالهوس پرور بودخس برای شعله جانی دیگرستچون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟مرغ ما از بوستانی دیگرست
غزل شماره ۲۲۴۴وقت ما از ساغر و مینا خوش استوقت ساقی خوش که وقت ما خوش استعشق می باید به هر صورت که هستعاشقی با صورت دیبا خوش استناخوشیها از دل بی ذوق ماستذوق اگر باشد همه دنیا خوش استمرد عشقی، خیمه بیرون زن زخوددر بهاران دامن صحرا خوش استدامن صحرا چه گرد از دل برد؟سیل گردآلود را دریا خوش استسایه غماز را پامال کنقطع راه بیخودی تنها خوش استآن قدر کز ما تحمل خوشنماستاز نکویان ناز و استغنا خوش استسر به صحرای جنونم داد عقلدشمنی با مردم دانا خوش استجامه گلگون بود برق جلالعشق را با چشم خونپالا خوش استتیره در پروا ندارد از گناهزنگیان را وقت در شبها خوش استناز و تمکین حسن را زیبنده استعشق چون سیلاب بی پروا خوش استشکرلله صائب از اقبال عشقناخوشیهای جهان بر ما خوش است
غزل شماره ۲۲۴۵از نظر هرگز خیالش دور نیستیک نفس دریای ما بی شور نیستدر دهان اژدهای خم رودمست بی پرواتر از مخمور نیستخنده بر برق تجلی می زندخانه دل چون بنای طور نیستنیست در فرمان بدگویان زباناختیار نیش با زنبور نیستگر ندارد سکته چین بر جبینبیت ابروی تو چون مشهور نیست؟