انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 230 از 718:  « پیشین  1  ...  229  230  231  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۹۷

از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح
دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح

مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق
پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح

در نور صدق محو شود دعوی دروغ
ظلمت به گرد می رود از کاروان صبح

عشقی که صادق است بود ایمن از زوال
این تب برون نمی رود از استخوان صبح

در راست خانگان نتوان یافتن کجی
تیر دعا خطا نشود از کمان صبح

با صبح خوش برآ، که بود مهر بی زوال
برگ خزان رسیده ای از بوستان صبح

آب آورد به دیده چو خورشید، دیدنش
هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح

دل را اگر ز گرد گنه پاک می کنی
غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح

خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار بر مدار سر از آستان صبح

مگشای چاک سینه که ترسم ز انفعال
تا روز حشر تخته بماند دکان صبح

کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق
صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۹۸

روشندلان به هر که رسیدند همچو صبح
دادند جان، نفس نکشیدند همچو صبح

شکر خدا که عاقبت کار، عاشقان
پیراهنی به صدق دریدند همچو صبح

جمعی که پی به داغ مکافات برده اند
یک گل فزون ز باغ نچیدند همچو صبح

از گرد کینه صاف بود آبگینه ام
ناف مرا به مهر بریدند همچو صبح

تا شیشه گردن از سر دیوار خم کشید
مستان بغل گشاده دویدند همچو صبح

صائب خموش باش که خورشید طلعتان
بر ما رقم به صدق کشیدند همچو صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۹۹

دل زنده می کند نفس جانفزای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح

چون آفتاب قبله ذرات می شود
هر کس که سود روی ارادت به پای صبح

خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح

در زیر پای سیر درآرد براق روح
عظم رمیم را نفس جانفزای صبح

چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح

فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام
زنهار سعی کن که وی آشنای صبح

از خوان روزگار به یک قرص ساخته است
صادق بود همیشه ازان اشتهای صبح

دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق
سر پنجه کلیم شود از دعای صبح

چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح

غافل مشو ز عزت پیران زنده دل
برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح

چون آفتاب، زنده جاوید می شود
خود را رساند هر که به دارالشفای صبح

بر غفلت سیاه دلان خنده می زند
غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح

شد ایمن از گزند شبیخون حادثات
خود را رساند هر که به زیر لوای صبح

در سلک راستان نتواند سفید شد
چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح

گرد گناه با دل روشن چه می کند؟
از دود شب سیاه نگردد قبای صبح

صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست
خورشید با هزار زبان در ثنای صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۰

زان پیش کآفتاب بگیرد گلوی صبح
روی خود از می شفقی کن چو روی صبح

زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود
لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح

خورشید چشم آب دهد از نظاره اش
چون شبنم آن که چشم گشاید به روی صبح

در چشم منکران قیامت نمونه ای است
از جوی شیر گلشن فردوس، جوی صبح

تو خفته ای و می شکند خار آتشین
در پای آفتاب ز بس جستجوی صبح

چون شمع اگر چه مرگ من از نوشخند اوست
صد پیرهن گداختم از آرزوی صبح

ای دل سیاه، عزت پیران نگاه دار
در خون مکش ز باده گلرنگ موی صبح

خواهی که سرخ روی شوی در بسیط خاک
چون گل به آب دیده خود کن وضوی صبح

چون آفتاب خامه صائب علم کشید
پر نور کرد عالمی از گفتگوی صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۱

مهره مارست مهر، مار گزیده است صبح
پرده درست آفتاب، چشم دریده است صبح

چون تو بسی را به نیل جامه کشیده است شام
پرده بسیار کس چون تو دریده است صبح

آینه اش پیش لب چون نبرد آفتاب؟
از نفس افتاده است بس که دویده است صبح

صبح نه محمود وقت، شام نه زلف ایاز
زلف شب تیره را از چه بریده است صبح؟

چند به خون شفق چهره نگارین کند؟
یک گل ازین بوستان بیش نچیده است صبح

یاسمن خویش را عرض به ما می دهد
از گل شب بوی فیض، بو نکشیده است صبح

داد دل خود بگیر از می چون آفتاب
ناله سرد از جگر تا نکشیده است صبح

بر لب شام و سحر زمزمه عیش نیست
اشک چکیده است مهر، آه رمیده است صبح

سر به گریبان خواب از چه فرو برده ای؟
بر قد روشندلان جامه بریده است صبح

ای نی آتش نفس، لال چرا گشته ای؟
خیز و فسونی بدم تا ندمیده است صبح

در شکرستان فیض مور و سلیمان یکی است
قاف به قاف جهان سفره کشیده است صبح

حاجت شمع و چراغ نیست شب عمر را
تا تو نفس می کشی، تیغ کشیده است صبح

صائب اگر شب نشد همنفس خامه ات
این نفس شکرین از چه کشیده است صبح؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۲

تا بر لب تو افتاد چشم ستاره صبح
شد آب از خجالت قند دوباره صبح

از سرمه دل شب روشن شود چراغش
هر کس ز خواب خیزد پیش از ستاره صبح

تا آتشین نکرده است از آفتاب پستان
آبی به روی خود زن ای شیرخواره صبح

نقد حیات خود را صرف پری رخان کن
کز وصل آفتاب است عمر دوباره صبح

در سینه های صاف است دلهای زنده را جای
خورشید شیر مست است در گاهواره صبح

در بحر و بر عالم شبها دلیل گردد
چشمی که شد چو انجم محو نظاره صبح

پیران صاف طینت رای صواب دارند
صائب مگرد غافل از استشاره صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


خ


غزل شماره ۲۳۰۳

ای خدنگ آه کوتاهی مکن در کین چرخ
چشمه های خون روان کن از دل سنگین چرخ

شعله سودا سزاوار سر پرشور ماست
آتش خورشید خواهد مجمر زرین چرخ

تیغ و جام می به کف بیرون خرامید آفتاب
تا شود روشن که همدست است مهر و کین چرخ

قسمت شب زنده داران می شود انوار فیض
نافه اندازد دل شب آهوی مشکین چرخ

با مسیحای مجرد زیر یک پیراهن است
چون نسوزد شمع مهر و ماه بر بالین چرخ؟

مو بر اندامش زبان مار و افعی می شود
از ستاره هر که را دندان نماید کین چرخ

با زبان گندمین خود قناعت کرده ایم
نیست ما را چشم رزق از خوشه پروین چرخ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۴

دردمندی کرد بر من شربت دیدار تلخ
قند باشد در دهان مردم بیمار تلخ

می کشد از لطف عاشق تلخی زهر عتاب
باده شیرین بود در مشرب خمار تلخ

تلختر باشد رهین منت سوزن شدن
بر تهی پایان بود هر چند زخم خار تلخ

کام هر کس را که از اقبال شیرین کرد چرخ
چشم تا بر هم زنی می سازد از ادبار تلخ

شش جهت شان عسل شد گر چه از زنبور من
شد ز حرف تلخ گوشم چون دهان مار تلخ

نیست بر کوتاه بینان وضع دنیا ناگوار
باشد این خواب پریشان بر اولوالابصار تلخ

می خورد ابروی او در وسمه خون خویش را
زنگ باشد بر دل شمشیر جوهردار تیغ

نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات
از شکست خلق روی خود مکن زنهار تلخ

می کند بر دیده قانع به شکرخواب امن
سایه بال هما را سایه دیوار تلخ

تا زبان خامه صائب سخن پرداز شد
طوطیان را حرف شیرین گشت در منقار تلخ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۵

مستمع را کام ناگردیده از دشنام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ

قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ

نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ

دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ

حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ

گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ

بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ

جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ

در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ

فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ

طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ

بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ

پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ

کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟

در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟

گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟

تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ

هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۶

مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ

نهاده اند ز هر خار در کمان تیری
مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ

ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را
مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ

نشان تیر هوایی همان کماندارست
به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ

ز کاوکاو، شرربار می شود آتش
منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ

ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی
میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ

ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت
به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ

حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب
به هر شکاری لاغر مکش گمان گستاخ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 230 از 718:  « پیشین  1  ...  229  230  231  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA