انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 234 از 718:  « پیشین  1  ...  233  234  235  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۳۷

می خورد با دیگران مستانه بر ما بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!

در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟

آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد

وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد

سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد

سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد

لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد

تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد

می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد

شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد

کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد

می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد

باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد

نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد

در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد

ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد

نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد

کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد

چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۳۸

بر جهان هر کس که از روی تأمل بگذرد
از بساط خار با دامان پر گل بگذرد

جنگ دارد با توکل، بر توکل اعتماد
آن توکل دارد اینجا کز توکل بگذرد

رنگ و بو روشن ضمیران را نگردد سنگ راه
چون شود خورشید طالع شبنم از گل بگذرد

می شود باد خزان شیرازه جمعیتش
عمر هر کس در پریشانی چون سنبل بگذرد

نکته ها درج است در هر صفحه رخسار گل
چون بر این مجموعه در یک هفته بلبل بگذرد؟

در بهار از باده گلگون گذشتن مشکل است
واعظ از ما بگذران تا موسم گل بگذرد

از تواضع می توان مغلوب کردن خصم را
می شود باریک چون سیلاب از پل بگذرد

نغمه سنجانی که صائب از مقامات آگهند
گوش می گیرند هر جا حرف بلبل بگذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۳۹

تا به کی در خواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد

چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد

بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست می مالم به هم تا وقت کارم بگذرد

چون چراغ کشته گیرم زندگانی را زسر
آتشین رخساره ای گر بر مزارم بگذرد

از شکوه خاکساری بحر با آن دستگاه
می شود باریک تا از جویبارم بگذرد

ز انتظار تیغ عمری شد که گردن می کشم
آه اگر صیاد غافل از شکارم بگذرد

در محیط من به جان خویش می لرزد خطر
کیست طوفان تا زبحر بیکنارم بگذرد؟

بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد

با خیال او قناعت می کنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟

چون کشم آه از دل پر خون، که باد خوش عنان
می خورد صدکاسه خون کز لاله زارم بگذرد

با ضعیفی بر زبردستان عالم غالبم
برق می لرزد به جان کز خارزارم بگذرد

از دل پردرد و داغم زهره می بازد پلنگ
پر بریزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد

من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۴۰

بوسه چون محروم از آن لبهای خندان بگذرد؟
مور ما چون تلخکام از شکرستان بگذرد؟

می رساند رشته نسبت به آن زلف دراز
چشم من چون از سر خواب پریشان بگذرد؟

طوق هستی بر گرفت از گردنم داغ جنون
مهر چون طالع شود صبح از گریبان بگذرد

خاک می مالد به لب تیغش زننگ خون من
آه اگر این حرف در بزم شهیدان بگذرد

شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
کاروان شبنم از ریگ بیابان بگذرد

ما سبکروحان حریف ناز مرهم نیستیم
دوست می داریم زخمی را که از جان بگذرد

دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
شیر ره وا می کند چون از نیستان بگذرد

چشمه زمزم نمک در دیده خود ریخته است
تا مبادا غافل آن سرو خرامان بگذرد

اصفهان چشم جهان گر نیست صائب از چه رو
سرمه نتوانست از خاک صفاهان بگذرد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۲۴۱

سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد
از غبار هستی من دامن افشان بگذرد

دل زمن می گیرد و روی دلش با دیگری است
اینچنین ظلمی مگر در کافرستان بگذرد

مرکز پرگار گردون گردد از آسودگی
هر سر آزاده ای کز فکر سامان بگذرد

سر بر آرد از گریبان حیات جاودان
هر که زیر تیغ جانان از سر جان بگذرد

با دو صد امید خاک راه او گردیده ام
آه اگر از خاک من برچیده دامان بگذرد

چون من حیران توانم از تماشایش گذشت؟
آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد

در حریم وصل از نومیدی من آگه است
با دهان خشک هر کس زآب حیوان بگذرد

در برون باغ بوی گل مرا دیوانه کرد
تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد

در زمین پاک صائب قطره گوهر می شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نیسان بگذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۴۲

جان مشتاقان زکوی دلستان چون بگذرد؟
کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟

نقطه ها طوطی شوند و حرفها تنگ شکر
بر زبان خامه نام آن دهان چون بگذرد

خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است
غیرت بلبل زخون باغبان چون بگذرد؟

پر زند تا روز محشر در فضای لامکان
تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد

چون صدف تبخاله ای هر گوشه لب وا کرده است
از لب من گریه آتش عنان چون بگذرد؟

بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی
بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد

چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل
صائب از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۴۳

لاله شبنم فریبت برگ گل را آب کرد
در مذاق لعل، آب و رنگ را خوناب کرد

از نگاه گرم من حسن تو عالمسوز شد
طاعت من طاق ابروی ترا محراب کرد

در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
می تواند شبنمی کشت مرا سیراب کرد

هر که چون شبنم به خون دل شبی را روز کرد
دست در آغوش با خورشید عالمتاب کرد

می تواند کرد با دل تیغ او را سینه صاف
آن که موج بحر را روشنگر سیلاب کرد

خون زغیرت در وجودم پوست بر تن می درد
تا لب زخم که را تیغش دگر سیراب کرد؟

نعل وارون در طریق بندگی خضر ره است
کعبه را دید آن که اینجا پشت بر محراب کرد

کعبه مقصود از ما اینقدر دوری نداشت
راه ما را اینچنین خوابیده شکر خواب کرد

این جواب مصرع نوعی که خاکش سبز باد!
سایه ابر بهاری کشت را سیراب کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۴۴

خط لب لعل ترا بی آب نتوانست کرد
نقش، کم آب از عقیق ناب نتوانست کرد

سوخت خط هر چند در افسانه پردازی نفس
فتنه چشم ترا در خواب نتوانست کرد

بیقراری می شود در گوهر افزون آب را
وصل درمان دل بیتاب نتوانست کرد

دل نیاسود از تپیدن یک نفس در سینه ام
جای خود را گرم این سیماب نتوانست کرد

پرده خوابش زبیداری فزونتر می شود
هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد

زیر گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگی
موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد

بر لب آب حیات از تشنگی جان می دهد
گرم رفتاری که دل را آب نتوانست کرد

چون به آب زندگی نسبت کنم می را، که او
تشنه ای را بیشتر سیراب نتوانست کرد

روی گرمی از فلک هر گز نصیب ما نشد
پشت ما را گرم این سنجاب نتوانست کرد

از اجل پروا نمی باشد دل بیدار را
چشم انجم را کسی در خواب نتوانست کرد

چاره داغ دل پروانه جانباز را
مرهم کافوری مهتاب نتواست کرد

آه ما از پستی این خاکدان در دل شکست
شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد

تا دل دریای وحدت صائب از بیطاقتی
هیچ جا آرام چون سیلاب نتوانست کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۴۵

چاره دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد

در کنار خاک عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد

راز ما از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد

گرچه خط داد سخن در مصحف روی تو داد
نقطه خال ترا تفسیر نتوانست کرد

محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد

بی سرانجامی و موزونی هم آغوش همند
سرو رخت خویش را تغییر نتوانست کرد

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد

نعمت عالم حریف اشتهای حرص نیست
چشم موری را سلیمان سیر نتوانست کرد

حلقه در از درون خانه باشد بیخبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد

آن شکار لاغرم کز ناتوانی خون من
رنگ آب تیغ را تغییر نتوانست کرد

با بلای آسمانی پنجه کردن مشکل است
برق را منع از نیستان شیر نتوانست کرد

از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خنده ای چون غنچه تصویر نتوانست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۴۶

چرخ زنگاری مرا غمناک نتوانست کرد
این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد

از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد

خاک پیش تشنگان هرگز نگیرد جای آب
چاره مخمور می، تریاک نتوانست کرد

بر لب گفتار هر کس مهر خاموشی نزد
جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد

گرچه چندین دست بیرون کرد از یک آستین
عقده ای باز از دل خود تاک نتوانست کرد

غنچه دلگیر ما از تنگی این گلستان
بر مراد دل گریبان چاک نتوانست کرد

وای بر آن کس که در شبها پی تسخیر فیض
دیده بیدار خود، فتراک نتوانست کرد

می تراود بوی درد از خرقه خونین دلان
نافه بوی خویش را امساک نتوانست کرد

از زمین خاکساری پوچ بیرون آمدیم
تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد

ماه عید از سینه ام گرد کدورت را نبرد
زنگ ازین آیینه صیقل پاک نتوانست کرد

با تهی چشمی چه سازد نعمت روی زمین؟
سیر چشم دام صائب خاک نتوانست کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 234 از 718:  « پیشین  1  ...  233  234  235  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA