غزل شماره ۲۳۴۷در غبار خط همان زلفش بود جویای دلخاک سیر از صید چشم دام نتوانست کردبس که دلها را غم آغاز پرتشویش داشتهیچ کس اندیشه انجام نتوانست کردشنبه و آدینه را با هم که خواهد صلح داد؟می علاج خصمی ایام نتوانست کردزهر چشم یار کم از خنده شیرین نشدقند تلخی دور از بادام نتوانست کرددر سیاهی می زند چون آب حیوان غوطه هاچون عقیق آن کس که ترک نام نتوانست کردتنگنای خاک بر ما زندگی را تلخ ساختطفل بازی بر کنار بام نتوانست کردطفل بدخو را نسازد نعمت دنیا خموشوصل درمان دل خودکام نتوانست کردتشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ رواندفع سودا روغن بادام نتوانست کردبا فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد؟پنبه ای برداشت حلاج از سر مینا و رفتهیچ کس این باده را در جام نتوانست کردگرچه از حد برد صائب سرد مهری را فلکفکر عالمسوز ما را خام نتوانست کردصبح رخسار ترا خط شام نتوانست کردشعله سرکش بود دود آرام نتوانست کردگرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشیانلیلی صحرانشین را رام نتوانست کردزود دل را می زند چون باده لب شیرین فتادبوسه کار تلخی دشنام نتوانست کردتا به سیر کوچه باغ زلف خوبان راه بردیک نفس در سینه دل آرام نتوانست کرد
غزل شماره ۲۳۴۸چاره غفلت دل آگاه نتوانست کرداین کتان را پاره از هم ماه نتوانست کردکی شود کوته به شبگیر بلند این راه دور؟پیچ و تاب این رشته را کوتاه نتوانست کردبعد عمری کز درش ناکام گشتم رفتنیبی مروت همتی همراه نتوانست کرد؟شد زخط سبز راز آن دهن پوشیده ترخضر ارشاد من گمراه نتوانست کردکرد ما را عاقبت همواری دشمن خرابسیل کار آب زیر کاه نتوانست کرداز تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتمرعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرداختیاری هست اگر انسان عاجز را، چرانقش خود را هیچ کس دلخواه نتوانست کرد؟از کسادی نیست، کز بیم هجوم مشترییوسف ما سر برون از چاه نتوانست کردنور حسن او حصاری از خط مشکین نشدهاله تسخیر فروغ ماه نتوانست کردتنگ کرد ازبس که میدان را سپهر سنگدلاز ته دل هیچ کس یک آه نتوانست کردوای بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باددانه خود را جدا از کاه نتوانست کردهاله تا قالب تهی از خویشتن صائب نکرددست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد
غزل شماره ۲۳۴۹عشق را پنهان دل دیوانه نتوانست کردگنج را پوشیده این ویرانه نتوانست کردکیست دیگر در دل پروحشت من جا کند؟سیل پا قایم درین ویرانه نتوانست کردلنگر از طوفان نباشد مانع بحر محیطچوب گل تأثیر در دیوانه نتوانست کردهمچو زلف ماتمی شایسته پیچیدن استدست کوتاهی که کار شانه نتوانست کردسوخت چشم شور مردم تخم امید مرادر زمین شور، جولان دانه نتوانست کردتا نشست از پای ساقی، نشأه از پیمانه رفتباده کار جلوه مستانه نتوانست کردچون تواند یافت صائب خویش را در خانقاه؟جمع خود را هر که در میخانه نتوانست کرد
غزل شماره ۲۳۵۰تا گلستان را نهال قامتش آباد کردباغبان چندین خیابان سرو را آزاد کردسنگ را در ناله می آرد وداع دوستانبیستون فریادها در ماتم فرهاد کردنیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهیمی توان پروازها در بیضه فولاد کردمدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایممی توان از خاک ما میخانه ها آباد کردتاجداران را طریق خسروی تعلیم داداین که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرداینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیستمی توان ما را به گرد دامنی آباد کردآه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ماوحشت ما خون عالم در دل صیاد کردرفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیمچون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرداین جواب آن غزل صائب که فتحی گفته استاز فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
غزل شماره ۲۳۵۱ آنچه روی سخت من با سیلی استاد کردکی تواند بیستون با پنجه فرهاد کرد؟بنده مقبل به آزادی سزاوارست، لیکبنده شایسته را چون می توان آزاد کرد؟ناخن دخل حسودان با سخن هرگز نکردآنچه در زلف تو با دل شانه شمشاد کرددرد بر من ناگوار از پرسش احباب شدتلخ بر من عید را رسم مبارکباد کردتار و پود عالم امکان به هم پیوسته استعالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کردشست دستش را به آب زندگی معمار صنعخضر دیوار یتیمی را اگر آباد کردگرچه در آب و گل من عشق آبادی نهشتمی توان زین مشت گل بتخانه ها آباد کرداین غزل را پیش ازین هر چند انشا کرده بودصائب از روح فغانی دیگر استمداد کرد
غزل شماره ۲۳۵۱ مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کردسرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کردما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایمورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کردخط آزادی گرفت از گوشمال روزگارهر که روی خویش وقف سیلی استاد کردداغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندیددوستان را هر که در ایام دولت یاد کردمی زند زخم نمایان موج جوهر در دلمکاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کردیادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقصلاف شاگردی مرا شرمنده استاد کردروی سرو از سیلی بال تذروان شد کبودسنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرداز شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دامناتوانیها مرا شرمنده صیاد کردشست آب زندگی از چهره اش گرد سفرهر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کردشد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخنهر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
غزل شماره ۲۳۵۲مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کردسرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کردما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایمورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کردخط آزادی گرفت از گوشمال روزگارهر که روی خویش وقف سیلی استاد کردداغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندیددوستان را هر که در ایام دولت یاد کردمی زند زخم نمایان موج جوهر در دلمکاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کردیادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقصلاف شاگردی مرا شرمنده استاد کردروی سرو از سیلی بال تذروان شد کبودسنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرداز شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دامناتوانیها مرا شرمنده صیاد کردشست آب زندگی از چهره اش گرد سفرهر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کردشد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخنهر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
غزل شماره ۲۳۵۳کاوش مژگان او دل را قیامت زار کردخون گرم این مست خواب آلود را بیدار کردصفحه آیینه از زنگ کدورت ساده بودعکس طوطی این افق را مشرق زنگار کردچون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مراحیرت گلزار او خار سر دیوار کردمی شود پیراهن تن یوسف گم کرده راهر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرددر زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتمجلوه مجنون من این دشت را بی خار کردچند باشی در شکست کارم ای گردون، بس استاستخوانم را هجوم زخم جوهردار کردسخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگکوهکن بیهوده جان را در سر این کار کردمن که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟حیرت رخسار او آیینه را ستار کردمن که صائب در وطن حال غریبان داشتمچون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟
غزل شماره ۲۳۵۴ مهر خاموشی مرا گنجینه اسرار کرددامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرداز زبان پیوسته خاری بود در پیراهنمبی زبانی دامنم را پرگل بی خار کردنیستی بر خاطر آزاده من بار بودزندگی را عشق او بر گردن من بار کردمی تواند جذبه مجنون صحرا گرد منکعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کردسنگلاخ آفرینش داشت با من کارهابیخودی این راه ناهموار را هموار کردمستی غفلت زخواب نیستی بالاترستگوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرددست می شستند از ما چاره جویان جهاندرد خود را می توانستیم اگر اظهار کردآتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هستبیستون را می تواند زر دست افشار کردخودفروشی با کمال بی نیازی مشکل استآب شد تا یوسف ما روی در بازار کردگر نداری چون هوسناکان تمنای دگرمی توان سیر چمن از رخنه دیوار کردهر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساختزندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
غزل شماره ۲۳۵۵هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کردسنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کردشد عبیر جامه یوسف غبار دیده اشهر که چشم خویش را از گریه چون دستار کردچون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورددر تلاش نام هر کس خویش را هموار کردزیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیانزود خواهد خضر را از زندگی بیزار کردخواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله امسبزه خوابیده این باغ را بیدار کرددر دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتنحیرت سرشار این آیینه را ستار کردنیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخخواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کردگر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیستاز بهای کم عزیزان را نباید خوار کردخواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترستسیلی افلاک نتواند مرا بیدار کردبند نیکان می شود از ناصبوری سخت تربر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کردخون گلشن صائب آمد از خروش من به جوشبلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد