غزل شماره ۲۳۸۶ دیده چون تاب صفای آن بناگوش آورد؟شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟در گلستانی که شمشاد تو آید در خرامبهر سرو از طوق قمری حلقه گوش آوردچشم ما بازیچه هر روی آتشناک نیستدیگ در یارا مگر خورشید در جوش آوردموج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش رامی کشد میدان که دریا را در آغوش آوردغنچه تصویر از مستی گریبان پاره کردتا دل افسرده ما را که در جوش آورداز گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوشهر که در آغوش یک شب آن برو دوش آوردصائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرسکیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد
غزل شماره ۲۳۸۷زخمی عشق تو چون رو در بیابان آوردلاله خونگرم خاکستر به دامان آوردآسمان سست پی مرد شکوه عشق نیسترخش می باید که رستم را به میدان آوردسخت می ترسم که آخر نارساییهای شرمتشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آوردبسر سر بالین من هر شب خیال زلف اودسته دسته سنبل خواب پریشان آوردبوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشتجذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آوردگریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمانخنده بی اختیار برق، باران آوردعشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدیدمیزبان اول نمکدان بر سر خوان آورداینقدر گوهر زدریای معانی برکنارصائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد
غزل شماره ۲۳۸۸عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آوردغیرت ما زور بر کسب هنر می آوردیک دل آگاه گمراهان عالم را بس استکاروانی را به منزل راهبر می آوردلطف عام او عجب دارم نصیب من شودبا چنین بختی که از دریا خبر می آوردشد برومند از سر منصور چوب خشک داردر چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟می برد چندان که از هوشم دو چشم مست اوموکشانم باز آن موی کمر می آوردسیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوستسکته بهر پشت کردن رو به زر می آوردهر که چون غواص می سازد نفس در دل گرهصائب از دریا برون عقد گهر می آورد
غزل شماره ۲۳۸۹عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آوردغیرت ما زور بر کسب هنر می آوردگر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتدیوسف ما در چه کنعان بسر می آورددست کوته دار از طول امل کاین شاخسارچون به بار آید پشیمانی ثمر می آوردهر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب دادسر زجیب گوهر سیراب برمی آوردنخل مومین، میوه خورشید بار آورد و ریختدر چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟آب تیغ او عجب دارم نصیب من شودطالعی دارم که از دریا خبر می آوردبخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه بردکی جواب نامه ما نامه بر می آورد؟حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم استسوزن از جیب مسیحا سربدر می آوردصائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کندابر ما گر آب از جوی گهر می آورد
غزل شماره ۲۳۹۰می برون زان چهره شاداب گل می آورداز زمین پاک بیرون آب گل می آوردچون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلببهر جیب و دامنم مهتاب گل می آوردباده را موقوف فصل گل مکن کز خرمیهر قدر باید شراب ناب گل می آوردمی شود روشن چراغ خاکساران عاقبتبر مزار بیکسان مهتاب گل می آورداز خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دلکز چمن در حلقه احباب گل می آوردنیست دربار من خونین جگر جز لخت دلدر کنار از کشتیم گرداب گل می آوردهر که افتاده است صادق در محبت همچو صبحدر کنار از مهر عالمتاب گل می آوردنیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتیرشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورداشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمنباد بوی گل برون و آب گل می آوردزاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظردر زمستان صائب از محراب گل می آورد
غزل شماره ۲۳۹۱از سر من مغز را سودا برون می آوردزور این می پنبه از مینا برون می آوردخرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفتاین شرر را آهن از خارا برون می آوردکوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولیهر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آوردبر سبکباران بود موج خطر باد مرادکف گلیم خویش از دریا برون می آورداز تماشا دیده هر کس که بر عبرت بوداز حباب پوچ گوهرها برون می آوردسر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیحرهروان را هر که خار از پا برون می آورداز قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاصماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوشباده را پیمانه از مینا برون می آوردنامه شوق مرا هر کس گذارد در بغلچون کبوتر بال و پر از پا برون می آوردنیست صائب در زمین شور باران را اثراز کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
غزل شماره ۲۳۹۲ هر که دل زان پنجه مژگان برون می آوردجوهر از شمشیر هم آسان برون می آورددر ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رودهمچو نرگس دیده حیران برون می آوردپسته را از پوست امید ملاقات شکرگرچه دل خون می کند، خندان برون می آوردخواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیستیوسف ما را که از زندان برون می آورد؟در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کنداز دل دریا گهر آسان برون می آوردبر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقاماز تنور پیرزن طوفان برون می آوردشاخ و برگ آرزوها می شود موی سفیدحرص در صدسالگی دندان برون می آوردمی کند هر کس به ابنای زمان با زندگیتخم سخت از پنجه طفلان برون می آوردعاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاستعشق از آتش سنبل و ریحان برون می آوردهر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفتکشتی از دریای بی پایان برون می آورد
غزل شماره ۲۳۹۳ خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خوردمغز ما را گردش سیاره همچون مور خوردبی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خوردعیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل استشهد نتوان در میان خانه زنبور خوردآرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکندآفت گستاخی موسی به کوه طور خوردبرق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خودخرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خوردناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اشتا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راستبر درخت از گفتگوی حق سر منصور خوردباده انگور و آب خضر از یک چشمه اندمرد دل در سینه هر کس شراب گور خوردچون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟آسمان روز نخست از صبحدم کافور خوردتوتیا سازد غبار اگره و لاهور راچشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!صائب از کلفت سرای هند بیرون می رومتا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
غزل شماره ۲۳۹۴لعل می از جام زر در سنگ خارا می خوردآدمی خون در تلاش رزق بیجا می خوردهر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشتآب شیرین چون صدف در عین دریا می خوردبر دل آگاه باشد غفلت جاهل گرانخون زمزدوران کاهل کارفرما می خوردنیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک راهر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خوردباد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه استمی فشاند ابر اگر آبی زدریا می خوردنیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیبآسیا بی دانه چون گردید خود را می خوردمنت دست نوازش می نهد بر خویشتنسنگی از هر کس دل دیوانه ما می خوردحرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیزهر چه می آید به دستش بی محابا می خوردناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن رامه چو کامل شد به چشم شور خود را می خوردآه افسوس از دل ما می شود صائب بلنداز حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
غزل شماره ۲۳۹۵یار ما در پرده شب باده تنها می خوردسازگارش باد یارب گرچه بی ما می خوردسبز نتواند شد از خجلت میان مردمانهر که آب زندگی چون خضر تنها می خوردبوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیستاین شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیسترشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خوردمی کند خون در دل صیاد، آهوی حرمهر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خوردهر که از مهر خموشی می تواند جام ساختآب شیرین چون گهر در قعر دریا می خوردمی کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشماز قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خوردصائب از ما ناله افسوس می گردد بلنداز حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد