غزل شماره ۲۳۹۶شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خوردحاصل این بوستان را چشم شبنم می خوردمی خورم خون از سفال و لب به دندان می گزموای بر آن کس که می از ساغر جم می خوردباده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواستدر چنین عهدی که آدم خون آدم می خوردشعله خاشاک را پا در رکاب رحلت استگرمی هنگامه خط زود بر هم می خوردلطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغبهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟فیض اهل جود یکسان است در موت و حیاتکاروان روزی همان از خاک حاتم می خوردپشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید راصحبت زود آشنایان زود بر هم می خوردغوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافتکیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده استکی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسنتیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد
غزل شماره ۲۳۹۷چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خوردعشق را سر رشته تدبیر بر هم می خوردچشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زندمجلس آسوده تصویر بر هم می خوردرسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرااز شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خوردگر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاقالتیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خوردبیقراریهای زلف از بیقراریهای ماستدام از بیتابی نخجیر بر هم می خوردچون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقاصحبت یاران خالص دیر بر هم می خوردتا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خوردمحرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرداین ره خوابیده از شبگیر بر هم می خوردبند و زندان را برای عاقلان آماده اندورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خوردز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشندشمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خوردتا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرمزود این هنگامه تزویر بر هم می خوردچشم شیر و دیده نخجیر می افتد به همهر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خوردراست کیشان را سرانجام سفر باشد یکیدر حوالی هدف صد تیر بر هم می خوردتلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ماخواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خوردجلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس استعالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد
غزل شماره ۲۳۹۸خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورداین سزای آن که روی دست اخوان می خوردمن که روزی از دل خود می خورم در آتشموای بر آن کس که نعمتهای الوان می خوردرو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخسگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خوردنه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبانمیزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خوردتشنه لب مردن میان آب حیوان همت استورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خوردسوده شد از خوردن نان سر به سر دندان مندل همان از ساده لوحیها غم نان می خوردپیش ازین می ماند در خارا نشان پای مناین زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورداز گلاب افشانی محشر نمی آید به هوشبر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورددر گلویش آب می گردد گره همچون صدفهر که روی دست جود از ابر نیسان می خوردتا مبادا بار باشد بر تن سیمین اوخون خود را گل در آن چاک گریبان می خوردبا تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کندروی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خوردبیدلان در پنجه خار حوادث عاجزندپنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
غزل شماره ۲۳۹۹این جواب آن غزل صائب که راقم گفته استتیغ دایم آب در جو دارد و خون می خوردخون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خوردآب را نتوان چنین خوردن که او خون می خوردهر که روی دست از اقبال گردون می خورداز تنک ظرفی شراب از جام وارون می خوردترکتاز عشق از مجنون برآورده است گردمحمل لیلی عبث گردی به هامون می خوردنیست دامنگیر چون خون حلال ما، چراخون ما را در لباس آن جامه گلگون می خوردمی توان از آب تیغ آمد سلامت بر کناروای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خوردکشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاصدر ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورداز گداز عشق مشت استخوانی گشته استرم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورددوستی از لشکر بیگانه می دارد طمعبهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورداستعانت جوید از سیلاب در تعمیر تنهر که از خاکی نهادان باده افزون می خوردمی شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوارباده ناب از خم خالی فلاطون می خوردخون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوستتا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
غزل شماره ۲۴۰۰خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خوردآب را نتوان چنین خوردن که او خون می خوردعشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده استناقه لیلی عبث گردی به هامون می خوردپای لیلی را نگارین می کند خوناب دردگر به سنگی در بیابان پای مجنون می خوردبرگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمشمرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خوردسرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغهر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خوردتا زماه نو فلک آرد لب نانی به دستاز شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد
غزل شماره ۲۴۰۱گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پروردبر امید کاستن همچون قمر می پروردبیکسان را می کند گردآوری حفظ الهزال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورداز نگاه گرم معشوق است دل را آب و تابلعل را خورشید تابان از نظر می پرورداز حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دستخون فاسد را برای نیشتر می پرورداز بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیستزیر دامن کبک را کوه و کمر می پروردگلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ایسرو را بیش از درخت پرثمر می پروردمی کند ایام کاهش را به خود چون مه درازهر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورداندکی دارد خبر از اشک دردآلود منهر که طفلی را به صد خون جگر می پروردچرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیتبیضه فولاد تیغ بدگهر می پروردپشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوشچرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
غزل شماره ۲۴۰۲غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پروردیوسف ما گرگ را در پیرهن می پروردخون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطننافه را بیهوده آهوی ختن می پروردآن حریف خار زخمم من که صحرای جنونهر کجا خاری است بهر پای من می پروردخوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمعمی گدازد جان خود را هر که تن می پروردگلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروریگل که بلبل را در آغوش چمن می پروردبی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدشچون صدف هر کس سخن را در دهن می پروردپرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده استعشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورداین غزل را هر که گوید صائب از اهل سخنمی گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
غزل شماره ۲۴۰۳مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زدشیشه می را به طاق ابروی محراب زدچون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟بال من سیلی به روی خنجر قصاب زدصبح بیداری ندارد در پی این خواب گرانورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زدچون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافتهر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زدخضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه استتازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زدنیست راه خار در پیراهن عریان تنیشعله آفت سر از خاکستر سنجاب زدشعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستینسیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زدصائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضشبوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
غزل شماره ۲۴۰۴از عرق آتش به جانم آن گل سیراب زدباز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زدشمع من امشب کجا بودی، که بر یادرختتا سحر پروانه من سینه بر مهتاب زدگرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشانددست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زدخواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلانهر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زدغم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاددزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زدمهر بر لب زن که از یک خنده بیجا که کردغوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زدزنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اشکی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک منبحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زدسختی دل از عبادت کرد رو گردان مراچند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راهدر میان راه در دامان منزل خواب زدنیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر راخویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زدقطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اشهر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
غزل شماره ۲۴۰۵هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زددر حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زدچون می انگور، صاف بیخودی غماز نیستمی توان میخانه ها زین باده بیرنگ زددرد پنهان را زبان عرض مطلب کوته استبوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زدخال لیلی جامه در نیل مصیبت می زندتا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زدنیست امید برومندی ز خال نوخطانحاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زدشیر در دست هجوم مور عاجز می شودچون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن استدر حریم بیضه می بایست بر آهنگ زداز شبیخون حوادث لشکرش در هم شکستهر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد